🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_206
#رمان_حامی
دوباره خواستم شانسم را امتحان کنم که این بار چنگال تیزش را هم نشانم داد.
کاملا چسبیدم به در.
هر لحظه ممکن بود حمله کند سمتم و جزئی از بدنم را به دندان بگیرد.
گفتم حاضر نیستم به هیچ عنوان تسلیم حامی شوم، اما چاره ای هم نبود.
آنقدر هم طبیعی نقش بازی کرد که اصلا شک نکردم.
البته اینکه ذهنم درگیر بود و حال جانکو هم تعریفی نداشت، در ورودم به این قفس بی تاثیر نبود.
خیلی غیر منتظره داد زدم :
ماهرو؟!
ماهرو.
دقایقی طول کشید تا خودش را برساند.
در حیاط دنبالم می گشت و صدایم می زد که چرخیدم و دوباره صدایش زدم.
مرا که داخل قفس دید، هین بلندی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت.
- اوا خانم شما اون تو چی کار می کنین؟
- زود باش برو کلید قفس رو از اون پسره ی نمک نشناس بگیر بیار.
- خب چرا نمیاد درو براتون باز کنه؟ کجاست؟
- حرف نزن ماهرو! فقط برو کلید رو بگیر بیار.
چشمی گفت و رفت.
باز هم من ماندم و جانکو.
شانس آورده بودم که تا آن لحظه مرا نخورده بود.
هنوز داشت می چرخید و آرام می غرید.
یادم رفت بگویم اول برایش گوشت بیاورد بدهم بخورد که حداقل از خطر در امان باشم.
دقایقی طولانی منتظر ماندم اما خبری نشد.
دوباره می خواستم از حنجره ی سومم برای صدا زدن ماهرو استفاده کنم که سر و کله اش پیدا شد.
از حالت چهره اش فهمیدم دست خالی برگشته.
به جلوی قفس که رسید گفت :
خانم هرچی می گم گوش نمی ده.
می گه اول باید اون چیزی که می خواد رو بهش بگین.
سرم را به میله ها تکیه دادم.
یک لحظه حس کردم در زندان اسیر شده ام!
به شدت خسته و بی حوصله هم بودم.
دلم می خواست هرچه زودتر از آنجا خارج شوم.
ماهرو به پشت سرم نگاه کرد. کم کم چشمانش گرد شد و یک دفعه داد زد.
- خانم مواظب باشید. کیشت کیشت. گمشو برو عقب.
سریع برگشتم عقب،جانکو داشت می آمد سمتم
همینکه خواست به سمتم حمله ور شود، خیلی ماهرانه و با بهره گیری از حرکات رزمی، ضربه ای با پا به سرش زدم و کمی به راست متمایلش کردم.
جانکو باز غرید و آرام آرام رفت عقب.
اما معلوم بود این تازه شروعش است و در فرصتی مناسب، دوباره قصد تکه پاره کردنم را می کند.
سریع به ماهرو گفتم :
برو یه تیکه چوب برام پیدا کن.
با ترس و یا حسین گویان گفت :
خانم من چوب از کجا بیارم؟
- از سر قبر من!
باغ به این بزرگی، پر دار و درخت، یه تیکه چوب نمی تونی پیدا کنی؟
با تته پته گفت : چ... بله.. الان می رم پیدا می کنم.
یک دفعه گفتم :نه نه وایسا. اول برو چند تا تیکه گوشت بیار.
دوباره چشم گفت و مسیرش را تغییر داد.
زل زدم به جانکو که اگر دوباره به جای من، گوشتی تازه رو به رویش دید، هوس نکند بیاید و مرا به ببلعد.
باید می گفتم ماهرو چند میله بیاورد تا قفل را بشکنیم.
***
~ حامی ~
هندزفری روی گوشم بود و روی تخت لم داده بودم. داشتم داخل اینستاگرام چرخ می زدم و هنر پیشه های مورد علاقه ام را لایک می کردم.
آرامش را از یاد نبرده بودم، اما دوست داشتم کمی حالش را بگیرد. دختری که این همه ادعایش می شد، حتما می توانست از پس حیوان عزیزش بر بیاید.
اگر هم نمی توانست،به خودش ثابت می شد همیشه هم همه چیز آنطور که فکر می کند نیست.
با فکر اینکه آرامش اکنون یک گوشه نشسته و دارد با ترس به ببر خوش خط و خالش نگاه می کند، لبخند دندان نمایی زدمو گفتم :
حقته دختره! تازه این که چیزی نیست. هنوز خیلی مونده تا بازی تموم شه.
دوباره مشغول چرخ زدن در پیج ها شدم.
غرق تصاویر و فیلم ها بودم که در باز شد.
با دیدن آرامش چهار شاخم برید و سیخ سر جایم نشستم.
🏝آنلاین از #گناوه و #بانه خرید کن✈️
تنوع بیش از هزاران #کالا🤯
بی #رقیب در #قیمت🤑
بدون اینکه وقتتو توی بازار تلف کنی،با همین گوشی #جهیزیه دخترت رو از #بندر بخر👰♀
https://eitaa.com/joinchat/203948774C3629cecb27
https://eitaa.com/joinchat/203948774C3629cecb27
فقط کافیه روی لینک بالا بزنی👆
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_207
#رمان_حامی
مثل همیشه، با حفظ پرستیژ، دست به سینه ایستاده بود از بالا نگاهم می کرد.
این دختر چگونه از آن قفس آمد بیرون؟
نکند در را خوب قفل نکرده بودم؟
یا شاید کلید یدک داشتند؟
مانند مارمولکی که احساس خطر کرده خشک شده بودم و حتی پلک هم نمی زدم.
با لحن آرامی که طبیعی به نظر نمی آمد گفت :
فقط چون شرط بستیم الان با میخ از دیوار آویزونت نمی کنم.
ولی منتظر تلافی باش آقای عبادی. همینکه به هدفت نرسیدی واسم بسه.
بخاطر کم کاری ای که در حق جانکو کردی، یک هشتم حقوق این ماهت رو کم می کنم.
سه دو به نفع من آقای به ظاهر محترم. شب خوش.
این را گفت و از اتاق رفت بیرون.
وقتی رفت هوفی کردم و مجدد خودم را رها کردم روی تخت.
خطر رفع شد، اما تقریبا!!
وقتی یاد جمله ی آخرش افتادم، جوش آوردم.
گفت حقوقم را کم می کند؟ آن هم بخاطر شرطبندی که خودش باعثش بود؟
زدم به سیم آخر و بلند شدم رفتم بیرون.
هوا کم کم داشت تاریک می شد.
مستقیم رفتم داخل عمارت.
آرامش داشت از پله ها می رفت بالا، ماهرو هم مشغول گردگیری بود.
با پرویی دستم را دراز کردم و گفتم :
آهای خانم؟
میان پله ایستاد و نگاهم کرد.
- واسه شرطی که خودت بستی حقوق کم می کنی؟
این دیگه چه جور معامله ایه؟
نون ما بدبخت بیچاره ها خوردن نداره ها؟
- اگه گوش های کرت رو باز کنی، گفتم بخاطر کوتاهی در حق جانکو بود.
برو خداروشکر کن پول گوشت هایی که معلوم نیست چی کارشون کردی و ندادی به اون بدبخت رو ازت نمی گیرم.
از فردا دو برابر وقتی که واسه اون زبون بسته می ذاشتی رو باید واسش بذاری تا یادت بمونه به مال من ضرر نزنی.
- زبون بسته؟
به اون حیوون دو تنی می گی زبون بسته؟
زبون بسته منم، بیچاره منم، بی دفاع منم. نه اون ببر امازونی.
- زیاد حرف بزنی دو هشتم کم میشه. حالا هم برو که حسابی از دستت کفری ام.
دفعه دیگه هم ضررت مالی نباشه وگرنه یه جور دیگه باهات حساب می کنه.
یک دفعه از وسط سالن، صدای ماهرو آمد که ایش بلندی گفت.
نگاهمان چرخید سمتش.
یک سیب دستش بود. کمی که دقت کردم فهمیدم همان سیب پلاستیکی است که من گاز زدمش.
آرامش با تعجب گفت : چیه چرا داد می زنی ماهرو؟
ماهرو برگشت و جای گاز را به آرامش نشان داد.
اوضاع خیط بود.
خواستم بی سر و صدا راهم را بکشم بروم که فهمید و گفت :
ماشالله دسته گلات حتی توی ظرف میوه پلاستیکی هم خودنمایی می کنه.
دیگه به چی ضرر زدی؟
بگو یه جا باهات حساب کنم نمونه گردنت.
از حرفش خنده ام گرفت
واقعا من چه می خواستم از جان این دختر.
از صدای تق تق کفش هایش فهمیدم که دارد می رود.
خطر که رفع شد، برگشتم سمت ماهرو.
او هم مثل من رگه هایی از خنده در صورتش مشخص بود.
از فرصت استفاده کردم و رفتم سمتش.
سیب را با حالتی که انگار چندشش می شد داخل ظرف میوه گذاشت.
کنارش ایستادم و آرام گفتم : این چطوری از قفس اومد بیرون؟
نگاهی به من انداخت و با اخم رویش را برگرداند.
فکر کنم قهر کرده بود. چون خیلی اصرار کرد کلید را به او بدهم اما بدجور لج کرده بودم.
ریزش موهامو تو ۸ روز قطع کردم😁
جاریم اینقدر حسودی میکرد😒😝
قبلا خونه پر بود از مو، با شوهرم همیشه دعوا میکردیم حتی توی غذا مو پیدا میشد خیلی افسرده بودم😩
من و شوهرم دوتامونم #کچل شده بودیم تا اینکه توی ایتا گشتم بلاخره راه قطعیشو پیدا کردم راهحل براتون این پایین سنجاق کردم بزن ببین👇😳
https://eitaa.com/joinchat/2382103114Cb924d92390
الان از پرپشت بودن مو رنج میبریم😂
توامبیا برای خودت یا همسرت راهکار بگیر❤️
09101554371
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_208
#رمان_حامی
خنده ی کجی کردم و گفتم :
الان مثلا قهری با ما؟
تند تند میوه ها را دستمال می کشید و می گذاشت سر جایش.
جوابم را هم نمی داد.
سر کج کردم و گفتم :ماهرو خانم؟
طاقت نیاورد و نگاهم کرد.
کمی به چشمانم خیره ماند و دوباره نگاهش را دزدید.
با لحن دلخوری گفت :
بچه نیستم که قهر کنم.
- خب این حالتی که نگاهشون رو می دزدن و با طرفشون اختلات نمی کنن اسمش چیه؟
شاید ما کلاسمون پایینه نمی دونیم این چیزا رو. شما بگو مطلع شیم.
دوباره داشت خودش را کنترل می کرد که نخندد.
میوه ها را تمیز کرد و رفت سمت یکی از عتیقه های کنار در.
بلند شدم و دنبالش رفتم.
پشت سرش ایستادم و شروع کردم با دهانم صدا های عجیب غریب و خنده دار در آوردن
نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندید.
کارش را ول کرد و برگشت سمتم و اعتراض وار گفت :
این صدا ها چیه؟
حالت اخبار گو ها را به خودم گرفتم و گفتم :
صداهایی که از گلوی یک پسرک همه چیز تمام به نام حامی، مخلص شما، در می رود.
خندید و گفت : اگه می گفتین بیرون می آید قشنگ تر بود.
باز در جلد لاتی ام فرو رفتم.
- ای بابا بیخیال. ما رو چه به این حرفا.
- در ضمن خیلی از خودتون تعریف می کنین.
آهی کشیدم و گفتم :
ما از خودمون تعریف نکنیم کی تعریف کنه.
والا عقده می شیم.
- من تعریف می کنم.
ابرویی بالا انداختم و معنا دار نگاهش کردم.
فکر کنم احساس کرد تند رفته، چون دستپاچه به من پشت کرد و دوباره مشغول کار شد.
برای آنکه جو را عوض کنم گفتم :
خب معلومه آشتی کردی.
زود باش بگو ببینم اون پرنده ی خشمگین چه جوری از قفسش فرار کرد؟
برگشت طرفم و آرام تر از قبل گفت : با هم دیگه قفل ها رو شکستیم.
ولی واقعا خیلی شوخی بدی بود. جانکو نزدیک بود ببلعش.
دست هایم را به آسمان نگاه کردم و گفتم :
. خدایا چرا بندت رو ضایع می کنی آخه؟ چی می شد اون ببر بیخود این دختره رو بخوره راحت شیم.
با تشر گفت : اِ آقا حامی. نگین اینجوری لطفا.
خانم به این خوبی.
دستم را به دیوار کنارش زدم و گفتم :
هوم. قبول دارم خوبه، ولی حیف آمپول هاریش رو به موقع نمی زنه.
ماهرو دوباره خندید.
- از دست من دلخور نشو آبجی.
کم پشتم نبودی این مدت.
خدایی دلم نمی خواد غمتو ببینم.
رنگ نگاهش تغییر کرد وخیلی غیر منتظره گفت :
میشه به من نگی آبجی؟ خواهش می کنم.
این را گفت و با حالت قهر پشت به من کرد و رفت طبقه ی بالا.
مات و مبهوت به جای خالی اش نگاه کردم.
چرا اینگونه کرد؟ مگر چه گفتم؟
خب من ماهرو را به چشم خواهر واقعا دوستش داشتم.
در همان مدت کم، در دلم به اندازه ی هستی جا باز کرده بود.
دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم.
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درمان قطعی سفیدی مو توسط شرکت فناور درمان🇮🇷
تنها با یک دوره مصرف متوجه بازگشت موهایتان به رنگ اصلی خواهید شد. 😍🤩
بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا
از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن 🪄
روی لینک زیر کلیک کنید 😃👇
https://www.20landing.com/141/1212
https://www.20landing.com/141/1212
هدایت شده از ♦️پیشنهاد ویژه♦️
کمک #فوری برای پیوند کلیه نوجوان بیمار
این نوجوان 13 ساله به علت نارسایی کلیوی، هر دو کلیه ش رو از دست داده ، و بعد چند سال ، اثر دیالیز هم بر بدنش کم شده و برای حفظ حیات نیاز مبرم به پیوند کلیه داره و متاسفانه از لحاظ مالی مشکل دارند پدرشون هم چندین ساله فوت کرده اند.
مدارک درمانی شون روئیت شده و مورد تایید هستند.
برای تامین بخشی از هزینه پیوند کلیه این نوجوان بیمار با هر مبلغی که #توان دارید سهیم باشید.
💳 شماره کارت (قابل کپی کردن)
6037997750012677بنام گروه جهادی تبلیغی حضرت علی ابن ابی طالب علیه السلام
-
-بی تو کی عید بود بر همه ی منتظران؟
-ماه من رویت تو عین کمال است بیا...
#عید_فطر #امام_زمان #شب_جمعه
-