ناشناس #خادم_الزهرا
https://harfeto.timefriend.net/16427632793907
ناشناس#خادم_رضا
https://harfeto.timefriend.net/16416562519179
داخل این کانال جواب ناشناس ها رو میدیم🦋
@yrdhlslfx
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دختر روس در مسجد جامع مسکو با چشمانی اشکبار از شوق پیش دکتر رئیسی میآید و میگوید سلام من را به رهبری برسانید.❤️
بعد ما تو ایران افرادی داریم
خیلی راحت به رهبری اهانت میکنند ..😔
اونکه خارج ایران در کشور کمونیست ها هست ، ارزش رهبر و ولی فقیه میفهمه
#خـــادم_الرضـــا
♨️دختر بی حجاب و پسر طلبه!!!
🔻یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !! خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
🔻نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
🔻به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
🔻تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت:
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه و آرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد: خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد اما کسی جلو نمیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد اما همه تماشاچی بودن، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه: آهای ولش کن بی غیرت !! مگه خودت ناموس نداری؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد:
وقتی خواستن به زور سوارش کنند، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود
🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی🌹
#روحش_شاد💚
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
#خـــادم_الرضـــا
#راض_بابا📗
#قسمت_بیست_وهشتم🌱
《 لالالالا گُلم باشی/ همیشه در بُرم باشی/ لالالالا عزیز/ قد و بالات مثال نی بلنده/ لب لعلت مثال نرمِ قندِ/ لب لعلت نده ناکس ببوسه/ بده به حضرت زهرا ببوسه ....》
همین طور که رفتار امروز راضیه متفاوت شده بود، مراسم این هفته حسينيه هم زیر و رو شده بود.
بالاخره به بيمارستان رسیدیم. با چهره ای ملتهب و چشمانی تار، اتفاقات را می دیدم و نمی دیدم.
تیمور دست نگهبانی را گرفت.
_آقا بذارین بریم تو دخترم این جاست.
_نمی شه! برین کنار.
تمیور با نگاه و حالت اضطرار اطراف را زیر و رو کرد. ناگهان دستی به شانه اش خورد. با شتاب برگشت. آقای مرادی و علی روبه رویمان ایستاده بودند.
_سلام آقا تیمور.
_پس کو مرضیه؟
_با لاله رفتن داخل اتفاقات.
باز نگاهش را سمت اتفاقات برد مردی آبی پوش کنار نگهبانان ایستاده بود.
_خانواده کشاورز بیاین داخل.
دیگر قفسه سینه ام تحمل تپش های قلبم را نداشت دوست داشتم تمام چیز هایی که می بینم فقط یک کابوس باشد. بالاخره قفل دست های نگهبان از هم باز شد و ما با چشم دوختن به آن مرد به حریم اتفاقات پا گذاشتیم.
مرضیه و لاله کنار در شیشه ای ایستاده بودند. تا وارد شوم؛ با شدت دست های مرضیه را فشردم و پرسیدم:《 راضیه کجاست؟!》
دخترونـــــ❄️ــه مذهبے
#یا_مهدی
#راض_بابا📕
#قسمت_بیست_ونهم🍓
اشک در چشمانش دو دو می زد. دستانم را کشید و به سمت پله ها برد.
_طبقه سوم.
مرضیه و لاله جلوتر و ما هم پشت سرشان پله ها را بالا رفتیم. تيمور پاهایش را به سختی با خود می کشید و دانه های اشک را مدام از صورتش پاک می کرد.
_راضیه برگ گلم، راضیه .... بابایی...
به طبقه سوم که رسیدیم پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت و پشت در اتاق عمل خَمید.
_مرضیه بابا تو که این جا بودی نفهمیدی رآصیه چِش شده؟
مرضیه با نگرانی جلو آمد و کنار پدرش نشست.
_فقط گفتن لگنش شکسته ان شالله خوب میشه بابا.
به پاهایش کوبید و آرام زمزمه کرد:《 وای! یعنی پای راضیه ام شکسته.》
هر لحظه آرام و قرارم آب می ش. هیچ چیز بی سامانیم را سامان نمی داد جز دیدن راضیه.
مرضیه دستان تیمور را گرفت و با دلسوزی گفت:《 بابا حتما قراره برای شما بمونه که الان توی اتاق عمله ان شاالله خوب میشه.》
سرگردان اطرافم را نگاه و به ایستگاه پرستاری رفتم. باورش برایم سخت بود که راضیه پشت آن درها باشد.
_ببخشید خانم تروخدا بگین اون کسی که توی این اتاق عمله بچهی منه؟
_بله خانم مگه اسم دختر شما راضیه کشاورز نیست؟
_چرا! ولی خب شما از کجا می شناسیدش؟
_خودش گفته.
حس کردم برای دلخوشی ام این حرف را زد. به سمت اتاق عمل برگشتم و در راهرو به نماز ایستادم. دعاهای شفا که روی دیوار بیمارستان بود را چند بار خواندم و ناگهان ...
دخترونـــــ❄️ــه مذهبے
#یا_مهدی
فٰاطِمـیــٖون♡
#راض_بابا📕 #قسمت_بیست_ونهم🍓 اشک در چشمانش دو دو می زد. دستانم را کشید و به سمت پله ها برد. _طبقه س
#راض_بابا🦋
#قسمت_سی_ام🌎
و ناگهان به سمت مرضیه که کنارم نماز حاجت می خوانده بود برگشتم.
_شما خودتون راضیه رو دیدین؟ مطمئنین راضیه این تو هست؟
لاله گفت:《 ما راضیه رو ندیدیم.》
_پس از کجا می دونین لگنش شکسته؟
_ما وقتی رسیدیم اینجا اون آقایی که با نگهبانا صحبت می کرد و شما اومدین داخل ما رو هم آورد و این جا و گفت راضیه توی اتاق عمله.
بلند شدم از این راهرو یه آن راهرو و از این اتاق به آن اتاقی دیگر تا آن مرد آبی پوش را پیدا کردم. بالای سر مجروحی ایستاده بود.
_ببخشید آقا! شما مطمئنین راضیه من اینجاست؟
چهره اش را برگرداند دستانش را باز کرد.
_خانم کشاورز مطمئن باشین. من راضیه رو خودم روی همین دستام آوردم اینجا.
_حال بچم چطور بود؟ شما که گفتین فقط لگنش شکسته اما حالا هرچی صبر می کنیم از اتاق عمل بیرون نمیاد
_نه طوریش نیست. فقط طحالش رو هم برداشتن!
_طحالش؟
باز نفهمیدم چه طور خودم را پشت اتاق عمل برسانم. سردرگم کنار تیمور نشستم.
_وای راضیه ام! سوختم مریم. سوختم. چه به سرمون اومد. چرا راضیه رو نمی یارن؟ مگه چِش شده؟ راضیه ام چِش شده؟
تیمور می گفت و من بی صدا اشک هایم را راهی چادر می کردم. نمی دانم در آن لحظه ها چقدر به راضیه سخت گذشته بود؟ هم باید درد را حتما می کرد و هم معذب بودن جلوی دیگران را.
آخر راضیه حاضر نبود با دبیرش هم به خانه بیاید. همان روزهایی که من منتظر بودم بعد از ورود آقای بهرامی راضیه را هم ببینم. یک روز وقتی نیم ساعت بعد از ورود ایشان راضیه به خانه رسید در اتاق ازش پرسیدم:《 چرا با آقای بهرامی ؟ اصلا ایشون می دونن تو و مرضیه خواهرین؟》
دخترونـــــ💕ــــه مذهبی
#یا_مهدی
#راض_بابا♥️
#قسمت_سی_ویکم🍓
خستگی از چشمانش می بارید. کمی چشمانش را مالش داد و کنارم روی تخت نشست.
_نه مامان نمی دونن.
راضیه یک راست بعد از مدرسه به سر کلاس فیزیک آقای بهرامی می رفت. ايشان هم بعد از کلاس می آمدند خانه ما برای کلاس خصوصی مرضیه و دوستانش.
_من موندم تو چرا خودت رو اذیت می کنی؟
لبخندی زد و گفت:《 خب مامان اصلا درست نیست یه دختر یه کاره بلند شه و با دبیرش بیاد خونه.
شما مطمئنی منم مطمئنم ولی بقیه هم کلاسی هام نمی گن این با آقای بهرامی کجا میره؟
به فکر فرو رفتم ک حرف هایش را سبک و سنگین کردم.
_بعد هم ایشون نامحرمن. درست نیست که من تنها سوار ماشینشون بشم.
آن شب دل آسمون روشن شده بود و هوای تا تاریکی نداشت. انگار آسمان به زمین چسبیده بود. فضای بیمارستان برعکس همیشه سبک شده و بویی عجیب راهروها را عطرآگین کرده بود. مجروحان را تک تک از اتاق عمل بیرون می آوردند اما راضیه سرِ بیرون آمدن نداشت. نگاهی به تیمور که به در آی سی یو خیره شده بود انداختم. دوزانو نشستم و دعای توسل سر دادم که پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد. با سرعت برخاستیم و به طرفش خیز برداشتیم.
_راضیه کشاورز رو بردن آی سی یو قلب.
من و تیمور و مرضیه و لاله نا امیدانه فقط به هم نگاه می کردیم و اشک می ریختیم. به سمت آی سی یو قلب دویدیم. زنگ آیفن پشت در را زدم.
_راضیه ... راضیه کشاورز رو آوردن اینجا؟
_بله.
_حالش چه طوره؟
_فقط براش دعا کنین که خونریزیش بند بیاد.
ادامه دارد...
دخترونـــــ💕ــــه مذهبے
#یا_مهدی
بهشگفتم:
چندوقتیہبہخاطراعتقاداتم
مسخرممےڪنن...😔
بهمگفت:
براےاونایـےڪہ
اعتقاداتتونرومسخرهمےڪنن،
دعاڪنینخدابہعشق
حسیندچارشونڪنہ 🌱. . .
شهیداحمدمشلب
#یا_مهدی
مـا ولایت فقیـھ را
آنطور شناختیم که
اگر بگوید نفس نکـش !
نمیکشیم و میمیریم .🌱 . .
#شهیدمجیدرمضان
#یا_مهدی