برای اطمینان ،زاپاس داریم
یا این پیام رو سیو کنید یا وارد کانال زاپاس شید
تا اگر فیل٫تر شدیم گممون نکنید
https://eitaa.com/FQtmiom_2
بعضیا گله مندن که چرا دیر به دیر پارت میزاری . اولن که خیلی کم از رمان حمایت میشه. دوم اینکه خیلی لف داشتیم (میدونم تقصیر همتون نیست درک می کنم اما این کار باعث میشه من انرژی برای نوشتن نداشته باشم ). سوم اینکه من یکم مغزم آشفته است و حال حوصله ی زیادی برای نوشتن ندارم . عزیزان من تا نه یکم آمار تکون بخوره بشیم ۵۷۰ و یکم هم نظر نداشته باشیم پارت نمیدم
#بانوی_بی_نشون
خب ۵۷۰ تایی مون شدنمون مبارک 🤌اما هنوز ناشناس کویره به همین دلیل من تا شب پارتو میزارم . البته اگه ناشناس کویر نباشه 😃
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#سپر
#پارت_32
#عطیه
دو روزیه از آقا سو و محمد خبری نیست
هر چی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده
تو این دو روز داشتم از نگرانی میمیردم . میترسیدم
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه
میترسم خدایی نکرده بچم یتیم شده باشه
البته همیشه همین ترس تو وجودم بوده
با اینکه محمدم رو به خدا سپردم اما ترسی داشتم که از دستش بدم
همیشه به خدا می گفتم خدایا من مثل حضرت ابراهیم محمدم مثل اسماعیل فدا می کنم در راهت اما نمیدونم روزی می تونم با خبر شهادتش کنار بیام یا نه ؟
تو حال نشسته بودم رستا هم تو اتاقش خوابیده بود
که یهو صدای گریه اش بلند شد . بلند شدم و به سمت اتاقش قدم برداشتم
#محمد
میدونستم از اینجا جون سالم به در نمی بریم
هنوز رسول تو بغلم بود و نوازشش میکردم. هم تشنم بود و هم احساس ضعف میکردم
احتمالا یه روزه که اینجاییم
می خواستم با هر راهکاری رسول رو بفرستم بیرون
اما نمیدونم چجوری
در باز شد و باز سوهان روح وارد شد
آروم رسولمو از تو بغلم بیرون کشیدم
اول زیر دستاش به سمتمون اومدن و دستامو بستن بعد رسولو بردن روبروم و به ستون بستن
پام درد میکرد پامو بزور دراز کردم
پیش دستی کردم
محمد: اگر اومدی باز همون حرف هارو بزنی بهتره از همین راهی که اومدی برگرد
آیسان: برا اون حرف ها که اومدم اما اگر همون جواب رو بشنوم ممکنه یه جور دیگه بر خورد کنم
رسول: مثلا می خوای یه غلطی کنی ؟
ایسان: جوجه کی با تو حرف زد آخه
رسول: طرف حساب تو منم چیکار به بقیه داری
محمد: طرف حسابتو منم نه رسول
آیسان: حمید ما الان با دو تا داداش فداکار طرف هستیم حالا فعلا با آق محمد کاری نداریم
به سمتم رسول قدم برداشت
آیسان: فعلا با استاد رسول کار داریم مثلاً نقطه ضعف فرماندهی دیگه نه
حمید:بله خانم
آیسان: چرا وایستادی برو منقلو بیار
از کاری که می خواست بکنه وحشت داشتم
محمد: من مگه فرمانده نیستم پس چیکار با رسول داری ؟
قهقهه ایی زدو گفت
آیسان: نترس نوبت به فرماندمون میرسه .
ترسی که تو دلم بود رو نمی تونم بیان کنم
منقلو اورد
انبر دستی که گوشه ایی از این اتاق تنگ و تاریک برداشت و روی زغال گذاشت
عذاب وجدان ولم نمیکرد
همه ی این اتفاق ها تقصیر منه
اگه اون روز باهاش بد حرف نمیزدم
که مشکل قلبی و تنفسی پیدا نمی کرد تا باعث شه بره بیمارستان
با انبری که حالا به خاطر داغی سرخ شده بود به سمت رسول رفت
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
به قلم✍: بانوی بی نشون
بچه ها یه خبر دارم متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه باید بگم مجبوریم نام رمان رو عوض کنیم . در داخل روبیکا ما یه کانال داریم که اسم یکی از رمان هاش صامدونه خب یه متاسفانه ی دیگه اینکه من پیوی نه نویسنده شو دارم و نه مدیر تا با هم به توافق برسیم پس بنابراین باید اسمشو عوض کنیم .
بعد این رمانه که میگم پی دی اف هم داره اگر ما الان عوض نکنیم قطعا زمانی که رمان تموم شد به مشکل می خوریم . چون قراره پی دی شه دیگه نه .
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
بچه ها یه خبر دارم متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه باید بگم مجبوریم نام رمان رو عوض کنیم . در دا
اصل مطلب اینکه اگر اسمی به نظرتون میرسه که تک هست داخل پی وی یا ناشناس به دست ما برسونید . متشکرم ♥️🌱
https://harfeto.timefriend.net/16881601599706
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
بچه ها یه خبر دارم متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه باید بگم مجبوریم نام رمان رو عوض کنیم . در دا
خیلی جالبه که این رمان هم فکر کنم شخصیت اصلیشون محمد و رسولن😂