eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
400 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
❌کل ایتا رو دنبال این کانال گشتم❌ 😱وای از کارهای قشنگشون همه حیرت زده ن😳 🚫اینجا گلدوزی یاد گرفتم و الان کلی درآمد دارم♨️ 💢بزن رو گلها و برو توکانال 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/1767571879C7ce615618b
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ در باز شد زانوم هنوز درد می کرد آیسان وارد شد دوباره رسول رو بردن و به ستون روبرویی من بستن و دستای خودمو هم بستن انگار کارشون این بود آیسان: مشت و مال خوب بود آقایون می تونم براتون حموم هم تدارک ببینم ها تعارف نکنید محمد: آره اونم حتما حموم خون آیسان: دقیقا اگر جوابتون همونی هست که بود خودتون که منو می‌شناسید که چه بلایی سرتون میارم رسول: جوابمون تغییر کرد چشم غوره ایی براش رفتم چشماشو برام باز و بسته کرد و این نشونه ی این بود که .... آیسان: خوبه رسول: نه جوابمون خوبه نیست جوابمون خیر هست قبلا می گفتیم نه الان شده خیر 🤣 و این نشونه ی این بود که داره شوخی می کنه یهو یکی دیگه از اون زیر دست های آیسان به سمت رسول رفت و چکی حواله اش کرد بیمرم براش دلم می خواست اون لحظه نباشم و چک خوردنشو نبینم یه طرف صورتش که کلا کبود بود الان کبود تر شده آیسان: دیگه الان با من شوخی می کنی دارم برات محمد: مگه تو کی هستی والا اگه یونجه هم اندازه ی تو اعتماد به نفس داشت سالی دوبار زعفرون میداد .. با هم زدیم زیر خنده و آیسان از اعصبانیت صورتش سرخ شده بود آیسان: بهتون نشون میدم با دست به زیر دستاش اشاره کرد به سمتم هجوم آوردند دستامو باز کردن و رسول هم همینطور بعد به یه اتاق از اون مرتروکه منتقل کردن یکی از اون غول تشن ها رسول رو از پشت گرفته بود و منو سر و ته به دیوار اویزون کردن فشار خیلی زیادی رو پاک الخصوص زانوم بود یکی از اون غول تشن با شلاق و قدرتی وصف نشدنی شروع کردن به زدنم صدای گریه های رسول رو می‌شنیدم با هر ضربه اش انگار داشتن تیکه تیکه ام می کردن اما نزاشتم آخی از دهنم بیرون بیاد نمیدونم چقدر زد نمیدونم قدر از رمان گذشت دست از زدن برداشت و یهو بالای صندلی رفت و طناب رو با چاقوی تو دستش پاره کرد با شدت به زمین بر خورد کردم آیسان دست زنان گفت آیسان: آفرین نه خوشم اومد فرمانده این گریه های برادرت دل سنگم آب میکرد ها الان چی کوچولو اطلاعات میدی یا نه؟ می خوای فقط براش گریه کنی گریه هیچ دردی رو دوا نمی کنه بهتره تسلیم شی بجاش برید بریده جواب دادم (به دلیل نداشتن حوصله و راحت خوندن شما سرهم می نویسم اما شما بریده بریده در ذهن خود تجسم کنید باتشکر ) محمد: ما اطلاعات نمیدیم حتی اگه تیکه تیکه ام کنی ما بازم جوابم همونی هست که بود . فک نکن با دو سه تا از این کار ها من اون چیزی که تو می خوای رو بهتر میدم آیسان: اِ واقعا از اون اتاق جدید بیرون رفت با یه بطری وارد شد آیسان: حتی اگه کل بدنتو با اسید بسوزونم ؟ به سمتم اومد. و در بطری رو باز کرد می خواست روم بریزه که یهو دیگه صدایی از رسول نمیومد نگران سرمو بلند کردم رسولی رو دیدم که از حال رفته میترسیدم اون بلایی که ازش میترسیدم دیگه رسولی نباشه با اینکه جونی تو تنم نبود و بدون توجه به آدم های دور و ورم به سمت رسول دویدم ترس اینکه رسولم سکته کرده مثل خوره افتاده بود به جونم باعث میشد سرعتمو بیشتر کنم زانوم خیلی درد میکرد بهش رسیدم اون کسی که از پست گرفته بودش و حالا ولش کرده بود می خواست از نزدیک شدن من به رسول جلوگیری کنه اما با اشاره ایی که آیسان بهش کرد عقب موند اون خیلی خ.ب میدونست که تو این شرایط کاری از دست من ساخته نیست تمام وجودمو در بغلم گرفتم با دستم سیلی های آرومی به یه طرف صورتش میزدم آخه اون طرفش کبود بود دردش میومد دستمو رو نبضش گذاشتم نمی‌زد دلیل زندگی کردن من نمیزد محمد: رسولم رسول جانم توروخدا چشم هاتو باز کن نگام کن باور کن الان دق میکنم ها عزیزم توروخدا چشم هاتو باز کن مگه به من نگفتی که نرم پس چرا خودت می خوای تنهام بزاری ها من بدون تو میمیرم الهی فدات بشم من اون چشم هات. باز کن نزار داغت به دلم بمونه الان من به عزیز چی بگم ها بگم پسرت رفت به همین راحتی پر کشید 🦋💙💙🦋💙💙🦋💙💙 به قلم✍: بانوی بی نشون
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ محمد: من به عزیز چی بگم ها بگم رسولی که تا حالا کلی سختی رو به جون خریده برای زندگی کردن جنگیده دیگه نیست رسول تو که خیلی خوب می جنگیدی حالا هم برا زنده موندن من بجنگ چون اگه نباشی دیگه منم نیستم تو که میدونید دلیل زندگی کردن منی پس بیدار شو تا محمدت هم نیومده پیشت این اصلا شوخی خوبی نیست 😭 دستمو به سمت نبض سوق دادم با زدنش نوری تو قلبم جونهه زد لبخندی عمیق روی صورتم نشست اما هنوز بیهوش بود و نبضشم کند میزد محمد: الهی قربونت برم من سفت به خودم چسبوندمش محمد: قربونت برم من کجا می خواستی بری بی محمد آیسان: خب لوس بازی بسه بزور از بغلم جداش کردن و چند قطره از محلولی که داخل اون بطری بود رو روی اون دستم که سالم بود خالی کرده از درد به خودم می پیچیدم روی زمین افتادم درد خیلی شدیدی داشت احساس می کردم دارم ذره ذره آب میشم حالم بد بود ضعفم بیشتر شده بود حالم خوب نبود اما رسولم مهم تر از من بود به سمتش رفتم آیسان: فرمانده در این حالتم بازم اطلاعات نمیدی یه نگاه به خودت بنداز یه نگاه به جیگر گوشت بازم با این حال اطلاعات نمیدی دیگه اوج سنگدلی در حق داداشته سکوت رو جایز ندونستم محمد: ظلم...رو...تو ...می‌کنی..که .برای...منافع....خودت‌‌‌....این...بلا...رو...سر...ما‌‌...آوردی...اگه...من... اطلاعات...بدم...در...حق...مردمی...که...به..دست...تو کشته ...خواهند...شد....ظلم...می...کنم...ما..سربازای..امام..زمانیم ...خودمون... میدونستیم...روزی...میاد....که...کسانی...مثل...شما..ازمون....اطلاعات ....بخوان...سر...دادن....سر..دادن...تو.راه...علی...تقدیرمونه...و...ما...اینو...پذیرفتیم یهو صدای گلوگه نگاه همه همون رو به سمت در کشوند وقتی که رفتیم بیمارستان و دیدیم که نیستن دوربین بیمارستان و بیرونش رو چک کردیم به ماشین پژو پارس دزدیده شدن ولی زیر پل دیگه اون ماشین بیرون نیومده کلافه بودم معلوم نیست تو این دو روز چه بلایی سرشون آوردن به سمت میز رسول که حالا سامان نشسته بود پشتش رفتم اگه بود می‌گفت وقت دنیا رو میگیرین 🥲 تمام بچها دورش جمع شده بودن کمال: خب سامان به چی رسیدی ؟ سامان: ببینید آقا ما تا اونجایی که زیر اون پل ماشین از حرکت ایستاده خداروشکر خلوت بوده چون بیرون از شهر بود و زمانی بوده که تقریبا تو نیم ساعت ۱۰ تا ماشین بیشتر رد نمیشدن من تو اون نیم ساعتی که ماشین ها از اونجا حرکت می کردند رو چک کردم تمام ماشین ها یا به خونه هاشون رفتن با جایی که می خواستن .خب ما همه رو استعلام کردیم مشکلی نداشته به غیر از یدونه که به احتمال ۹۹ درصد همون کسانی هستن که اقا محمدینا رو دزدین بازم استعلام کردم مثل اینکه این ماشینه دزدی بوده خب حالا اون ماشین از شهر خارج میشه و وارد یع شهرک های شهر البرز میشه بگم احتمالا برای اینکه جلب توجه نکنند اینجا رو انتخاب کردن کمال: گفتی امکان داره ۹۹ درصد اونا گروگانشون گرفت حالا اون یه درصد برا چیه؟ سامان: ممکنه بیشتر از نیم ساعت صبر کرده باشند . اگر می خواستم بیشتر از نیم ساعت. ها رو چک کنم خیلی زمان میبرد کمال: اینکه تمام مشخصاتش به چیزی که ما می خوایم می خوره . این موردمو میریم چون نمیشه ریسک کرد و بیشتر وقت گذاشت معلوم نیست چه بلایی تا باحال سرشو اوردن بچها برای عملیات آماده شید البته به غیر از داوود و سعید و فرشید فرشید: چرا ما نباید بیایم ؟ کمال: یه نگاه به خودتون انداختین؟ بیاد که فرماندتون رو ببینید بیشتر غصه بخورید این چند روزه حالتون بد بوده بعدم شما نیرو های محمدین من اجازه ندارم نیرو هاشو حرکت بدم داوود: تروخدا بزارید ما هم بیایم بخدا از اینجا ببینیم بیشتر حالمون بد میشه قول میدم از اتفاقی که برامون افتاد خودمون گردن بگیریم کمال: از آقای عبدی اجازه بگیرین دادن شما هم با ما بیان یهو سه تاشون به سمت اتاق آقای عبدی دویدن به سمت اتاق تجهیزات رفتیم اونا هم به ما پیوستن کمال: اجازه داد ؟ سعید: بعله بهشون اسلحه ،دست بند ، بیسیم و مهمات دادم آخرش خودم وسایلمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون به سمت محل مورد نظر حرکت کردیم ✨✨💛✨✨✨💛✨✨ به قلم ✍: بانوی بی نشون
اینهمه بازدید و فقط دو نظر اینجوری باشه من پارت نمیدم
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
اینهمه بازدید و فقط دو نظر اینجوری باشه من پارت نمیدم
وسط این گیر و داد و بستن چمدان و گرد گیری خونه ، شستن ظرف ها و اتو کردن لباسا جاروبرقی کشیدن براتون پارت نوشتم اما فقط دو نظر 🥺
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
خب می خواستم بهتون بگم که من قراره برم مشهد (بعد از دوسال آقا طلبیده🥺) . هر کسی که پیغامی دارن یا می
تمام پیام هاتون رو به گوش آقا می‌رسونم . شرمنده وقت نکردم پارت بدم. شما به بزرگواری خودتون ببخشید . لطفا تو این فاصله لف ندید تا من برگردم . خوبی یا بدی دیدین حلال کنید♥️🌱 یا علی مدد✋🏻
در حرم آقا امام رضا نائب و زیاره ی همه تون بودم ✨💛
حوصلت سر رفته و رمان نداری خب این که کاری نداره بیا یه تیکه از رمان و بخون خوشت اومد سریع عضو شو😊😍🤩 قسمتی از رمان: محمد: رسول به عسل وابستس عسلم به رسول🥹 اره من یه معشوقه ای دارم💕 که چشتشو بسته💔 محمد: بریم برای عملیات رهایی‌ داوود:من عاشقش شدم😍 اون باید عمل بشه فوری محمد:چشاش مثل رسول درخشان و نافذه✨ عسل: نه اون نمیتونه جاسوس باشه نههههه😭😭 رسول:درد قلبم رفته رفته بیشتر و بیشتر میشد😖 میخوای این رمان رو بخونی ؟ بیا لینک زیر بخون و لذتش رو ببر @Raman_gandosso
دوستان خیلی ها گفتن کی پارت کبدی باید بگم که شاید شاید شاید فردا پارت بدم چون هنوز معلوم نیست کی وقتم خالی هست ، راستی الان می خوان برم حرم و بازار بتونم براتون عکس میگیرم ✨💛
از یه حدی که بگذره دیگه نتیجش اشک نیست یا گلو درد از سر بغض زیاد یا اول تیر کشیدن دست چپ بعدشم گز‌گز کردن قلب از یه حدی ک بگذره ، نیاز نداري به حرفاي خوب آدماي دورت که بگن اونجور که میگی یا اونجور که به نظر میاد نیست . از یه حدی که بگذره زل میزنی به سیاهي مطلق رو به روت حتی دیگه به تهشم فکر نمیکنی ؛ 🥲❤️‍🩹✨ رقیب عشقی؛ ۳تا رفیق ۱۰ ساله. . . !🥺 «محمد» «رسول» «داوود» رسول: اقامحمد احترام خودتو نگه دار شما رئیس منی محمد: برو خجالت بکش داوود: یعنی چی اقامحمد ما از شما انتظار نداشتیم محمد: انتظار چی داوود: اینکه رقیب عشقیم بشی محمد: ببین یک کلام من دوسش دارم چرا نمیفهمین؟