اندکی فکر و تامل!
اسرائیل سابقه دروغگویی و انداختن گناه بر گردن دیگران را دارد. آنها درباره بمباران بیمارستان المعمدانی میگویند کار موشک های حماس است.
یاد قضیه شاه چراغ افتادم عبارت کلیشه ای "کارخودشونه" چقدر این جمله آشناست که از زبان عده ای نادان و بی هویت در ایام اغتشاشات زده می شد و اینکه معلوم شد ریشه این جمله کلیشه ای کجا بوده ؟؟!!! اسراییل
امام علی علیه السلام از جهل مردم زمان خود سر برچاه میکرد و درد و دل میکرد!!!
اندکی صبر سحر نزدیک است،
اللهم عجل لویک الفرج
✍هادی
#فلسطین_غزه_بیمارستان_المعمدانی
#جنگ_روایت_ها
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جنگ_روانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر این کلیپ زیباست....
بلندشو علمدار.....
شما هم مثل من هوایی شدید!؟
آخ حاجی داغت هنوزم که هنوزه رو دلمون سنگینی می کنه
#فلسطین_غزه_بیمارستان_المعمدانی
#جنگ_روایت_ها
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جنگ_روانی
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
#توییت
اگه بعد از حمله امشب
رژیم موقت صهیونیستی به
بیمارستان المعمدانی غزه با بیش از ۱۰۰۰شهید
همچنان ساکتی و #درد_فلسطین نداری
تبریک میگم؛ تو یک بی شرفی!
🔻 @seyyedoona
هنوز تصمیم نگرفتم اما ممکنه پارت گذاری بندازم برای بعد عید الان فقط اسم فصل جدیدمون رو رو نمایی کنم
رفقا واقعا نیازمند ادمینم . اگه می خوان کانال دوباره راه اندازه کنم متاسفانه تنهایی نمی توانم واقعا فشار درسا کوه رو هم هم می کنه
@Helif313 رفقا اگه می خوان ادمین هر چیزی شین تا فردا صبح وقت دارین به این ایدی پیام بدین چونکه فردا تعطیلیم باید ایدیمون نام خانوادگیمون باشه بعد دیگه این آیدی منقظی میشه
هدایت شده از دُخترِآرمانـے
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
_رسول از موریت برگشتههه
+ در مورد آدمای مهم زندگیم
_تهدیدم کردن گفتم بلایی سره رسول میارن
+آغاز عملیات
_این ی دستوره ، از اونجا دور شو سریعتر
+تا تهش هستم رو من حساب کن
_قول داده بودی پیشم باشیااا چیشد زدی زیر قولت ، تو ک هیچ وقت بد قول نمیشدی
+شاید جسمم کنارت نباشه ولی همیشه روحم کنارته ..
_بچمو گروگان گرفتن ب خاطر اینکه زهر چشم از من بگیرررن
+چشمم خورد ب گلوله ای ک بابا رو نشونه گرفته بود
_حواسم پرت شد ک ی دفعه رسولو خونی....
ادامه در لینک زیر👇
https://eitaa.com/gandoei
رمانی پر از تهدید و اتفاق های شاد و غمگین + یزید بازی
خوشحال میشیم خونواده ی گاندویی ما رو بزرگ ترش کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان میدهد برای جانش....
دو زانو نشسته بود و به سیاهی پایین زل زده بود.
کنارش نشستم: بلند شو اینجا خطرناکه اگه پات بلغزه پرت میشی پایین...
اما انگار صدام رو نشنیده؛ زانو هاش رو رو زمین کشید و خودش رو به لبه ی پرتگاه خودش رو نزدیک میکرد و زیرلب چیزی میگفت.
کنارش نشستم: آروم باش پیداش میکنیم. آروم باش خب....
زیرلب گفت: غلط کردم، غلط اضافه خوردم....خودمم درستش میکنم.
از جاش بلندشد و پاش رو کمی کج کرد که به طرف پاایین بره.
محکم دستش زو کشیدم: دیوونه شدی مگه.
محکم من رو هل داد.
من هم با شدت روی زمین افتادم.
ولی اثری از اون نبود....
آیا قربانی بر میگردد؟
قربانی را پیدا کن.....
https://eitaa.com/joinchat/1145307373Cc6c07152f8
"به نام خالق بی همتا"
رمان ''وصال''
_
*-آیا این رفتار درستیست با یه پرندهی تخم گذار..!؟
*-به صورت اتومات به محض دیدنم تو موقعیت حمله قرار میگیره
*-واقعاً قسمت خرِش قوی تره!!
*_-قسم به تک_تک لحظهها که همهی وجودمی
*-هیچکس نمیتونه تو بشه واسه من
*-دلش تنگ شده داره بهونه میگیره
*-خدا نیمه گمشدهی منو رنده کرده پاشیده همه جا!
*-نخواستم یه قانون دیگه به قوانین فیزیک اضافه کنم
*_-حال بدشو خریدارم
*-کاش میشد فهمید کی واقعا دوست داره..
*-آیا آنچنان که مینمایی هستی..؟!
*-باورکردن نبودنش خیلی سخته
اگه مشتاق ادامه ی رمانی بیا تو کانال همراهمون باش💞
https://rubika.ir/joinc/CCDGJIID0VHUMIERTWXCGBMMBCUDHFFC
_قـهــღوه تـلخ_
حواسش به جاده است. از این لحظه به بعد، زندگی اش قرار است جور دیگری برایش رقم بخورد..
با لبخند خیره به نیم رخ اوست.. متوجه سنگینی نگاه او میشود. با لبخند نیم نگاهی به او میکند و نگاهش را به جاده میدهد:
-الان انتظار داری حواسم جمع باشه؟
خنده ای ریز میکند و میگوید:
-نگاه نمیکنم پس..
دستانش را از رول جدا میکند:
-باشه باشه قهر نکن..
صدای بلند لیلا و جمع شدن حواس محمد همراه با نزدیک شدن ماشین، پیچیدن صدای بوق و برخورد دو ماشین بهم.....
#محمد و #لیلا، زوجی که بعد از #دوسال سختگیری خانواده لیلا، بهم میرسن ولی #شب عقدشون، تصادف میکنن و.....
https://rubika.ir/joinc/CCAEHHFH0METFPZUEGWIJBDGYBJEEWYH
آستین مانتوم رو پایین کشیدم و صورتمو با آستینم خشک کردم.
از حیاط وارد مسجد شدم و در حالی که سجادهام رو پهن میکردم، گفتم
- تا اذان بده، یکم میرم تو حیاط بچرخم.
مامان سرشو تکون داد و چیزی نگفت.
چادرمو مرتب کردم و کفشامو پوشیدم که یهو دوباره اون پسره افشین به چشمم خورد.
با حرص خواستم برگردم داخل که صدام زد
- فاطمه!
با چشمهای گشاد شده برگشتم به سمتش!
چقدر بیحیا بود که توی مسجد جلوی اون همه آدم به اسم صدام میزد.
- وایسا باید باهات حرف بزنم.
با اخم توپیدم
- من حرفی با شما ندارم، مزاحمم نشید آقا افشین!
التماس رو توی چشماش ریخت
- فاطمه ازت خواهش میکنم، چرا باهام لج میکنی؟ من که گفتم هرطور که بخوای میشم! اصلا قول میدم از این به بعد ...
حرفش با اومدن بابام و داداشم نصفه موند و درمونده نگاهم کرد.
بابا با اخم وحشتناکی نگاهشو ازم گرفت و گفت
- این آقا اینجا چیکار دخترم؟
افشین با سماجت و پرویی گفت
- اومدم از دخترت خواستگاری کنم حاجی!
نفهمیدم چیشد که یهو داداشم با عصبانیت مشتشو تو صورت افشین فرود آورد و یهو ...😱🔥
@roman_sarbaz_1401
@roman_sarbaz_1401
@roman_sarbaz_1401
~~~~~~~~
بنرزنی آیتك🌚🌙
- @banerzani_aytak .
+رمانی پراز استرس و هیجان|🔪🧨|
_رمان معشوق امنیت
+رمانی با شهادت های جگرسوز|⚰🩸|
_رمان معشوق امنیت
+رمانی ازجنس شهامت و رشادت|💪🌱|
_رمان معشوق امنیت
+رمانی آمیخته به عشقی ابدی|💘✨|
_رمان معشوق امنیت
+رمانی با بوی خاک باران خورده|💦🪵|
جوین شو تا با نویسنده کوچک معشوق امنیت آشنا شی. منتظرتیم<🥤☁️>
#جوین↶
https://rubika.ir/mashogh_amniat29