eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
408 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل دوم سپر داره قراره کلید بخوره 🤝
هنوز تصمیم نگرفتم اما ممکنه پارت گذاری بندازم برای بعد عید الان فقط اسم فصل جدیدمون رو رو نمایی کنم
رفقا واقعا نیازمند ادمینم . اگه می خوان کانال دوباره راه اندازه کنم متاسفانه تنهایی نمی توانم واقعا فشار درسا کوه رو هم هم می کنه
@Helif313 رفقا اگه می خوان ادمین هر چیزی شین تا فردا صبح وقت دارین به این ایدی پیام بدین چونکه فردا تعطیلیم باید ایدیمون نام خانوادگیمون باشه بعد دیگه این آیدی منقظی میشه
چون پیامی نداشتین فردا نام فصل دوم رو میگم 🤝🫀👀
هدایت شده از دُخترِ‌آرمانـے
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ _رسول از موریت برگشتههه + در مورد آدمای مهم زندگیم _تهدیدم کردن گفتم بلایی سره رسول میارن +آغاز عملیات _این ی دستوره ، از اونجا دور شو سریعتر +تا تهش هستم رو من حساب کن _قول داده بودی پیشم باشیااا چیشد زدی زیر قولت ، تو ک هیچ وقت بد قول نمیشدی +شاید جسمم کنارت نباشه ولی همیشه روحم کنارته .. _بچمو گروگان گرفتن ب خاطر اینکه زهر چشم از من بگیرررن +چشمم خورد ب گلوله ای ک بابا رو نشونه گرفته بود _حواسم پرت شد ک ی دفعه رسولو خونی.... ادامه در لینک زیر👇 https://eitaa.com/gandoei رمانی پر از تهدید و اتفاق های شاد و غمگین + یزید بازی خوشحال میشیم خونواده ی گاندویی ما رو بزرگ ترش کنید
پروفایل فاطمی شد گممون نکنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان میدهد برای جانش.... دو زانو نشسته بود و به سیاهی پایین زل زده بود. کنارش نشستم: بلند شو اینجا خطرناکه اگه پات بلغزه پرت میشی پایین... اما انگار صدام رو نشنیده؛ زانو هاش رو رو زمین کشید و خودش رو به لبه ی پرتگاه خودش رو نزدیک میکرد و زیرلب چیزی میگفت. کنارش نشستم: آروم باش پیداش میکنیم. آروم باش خب.... زیرلب گفت: غلط کردم، غلط اضافه خوردم....خودمم درستش میکنم. از جاش بلندشد و پاش رو کمی کج کرد که به طرف پاایین بره‌. محکم دستش زو کشیدم: دیوونه شدی مگه. محکم من رو هل داد. من هم با شدت روی زمین افتادم. ولی اثری از اون نبود.... آیا قربانی بر میگردد؟ قربانی را پیدا کن..... https://eitaa.com/joinchat/1145307373Cc6c07152f8
"به نام خالق بی همتا" رمان ''وصال'' _ *-آیا این رفتار درستیست با یه پرنده‌ی تخم گذار..!‌؟ *-به صورت اتومات به محض دیدنم تو موقعیت حمله قرار میگیره *-واقعاً قسمت خرِش قوی تره!! *_-قسم به تک_تک لحظه‌ها که همه‌ی وجودمی *-هیچکس نمیتونه تو بشه واسه من *-دلش تنگ شده داره بهونه میگیره *-خدا نیمه گمشده‌ی منو رنده کرده پاشیده همه جا! *-نخواستم یه قانون دیگه به قوانین فیزیک اضافه کنم *_-حال بدشو خریدارم *-کاش میشد فهمید کی واقعا دوست داره.. *-آیا آنچنان که مینمایی هستی..؟! *-باورکردن نبودنش خیلی سخته اگه مشتاق ادامه ی رمانی بیا تو کانال همراهمون باش💞 https://rubika.ir/joinc/CCDGJIID0VHUMIERTWXCGBMMBCUDHFFC
_قـهــღو‌ه تـلخ_ حواسش به جاده است. از این لحظه به بعد، زندگی اش قرار است جور دیگری برایش رقم بخورد.. با لبخند خیره به نیم رخ اوست.. متوجه سنگینی نگاه او میشود. با لبخند نیم نگاهی به او میکند و نگاهش را به جاده میدهد: -الان انتظار داری حواسم جمع باشه؟ خنده ای ریز میکند و میگوید: -نگاه نمی‌کنم پس.. دستانش را از رول جدا میکند: -باشه باشه قهر نکن.. صدای بلند لیلا و جمع شدن حواس محمد همراه با نزدیک شدن ماشین، پیچیدن صدای بوق و برخورد دو ماشین بهم..... و ، زوجی که بعد از سختگیری خانواده لیلا، بهم میرسن ولی عقدشون، تصادف میکنن و..... https://rubika.ir/joinc/CCAEHHFH0METFPZUEGWIJBDGYBJEEWYH
کسانی که رمان محصولی می خوان این دو کانال محصولی هست
آستین مانتوم رو پایین کشیدم و صورتمو با آستینم خشک کردم. از حیاط وارد مسجد شدم و در حالی که سجاده‌ام رو پهن می‌کردم، گفتم - تا اذان بده، یکم میرم تو حیاط بچرخم. مامان سرشو تکون داد و چیزی نگفت. چادرمو مرتب کردم و کفشامو پوشیدم که یهو دوباره اون پسره افشین به چشمم خورد. با حرص خواستم برگردم داخل که صدام زد - فاطمه! با چشم‌های گشاد شده برگشتم به سمتش! چقدر بی‌حیا بود که توی مسجد جلوی اون همه آدم به اسم صدام می‌زد. - وایسا باید باهات حرف بزنم. با اخم توپیدم - من حرفی با شما ندارم، مزاحمم نشید آقا افشین! التماس رو توی چشماش ریخت - فاطمه ازت خواهش می‌کنم، چرا باهام لج می‌کنی؟ من که گفتم هرطور که بخوای میشم! اصلا قول میدم از این به بعد ... حرفش با اومدن بابام و داداشم نصفه موند و درمونده نگاهم کرد. بابا با اخم وحشتناکی نگاهشو ازم گرفت و گفت - این آقا اینجا چیکار دخترم؟ افشین با سماجت و پرویی گفت - اومدم از دخترت خواستگاری کنم حاجی! نفهمیدم چیشد که یهو داداشم با عصبانیت مشتشو تو صورت افشین فرود آورد و یهو ...😱🔥 @roman_sarbaz_1401 @roman_sarbaz_1401 @roman_sarbaz_1401 ~~~~~~~~ ب‍‌نرزن‍‌ی آی‍‌ت‍‌ك🌚🌙 - @banerzani_aytak .
مدارس تهران کلیه مقاطع فردا و پس فردا تعطیل شد 😎
عضو های جدید خوش اومدید قدیمی ها هم عشقید 🍃🫀⛓🫂
+رمانی پراز استرس و هیجان|🔪🧨| _رمان معشوق امنیت +رمانی با شهادت های جگرسوز|⚰🩸| _رمان معشوق امنیت +رمانی ازجنس شهامت و رشادت|💪🌱| _رمان معشوق امنیت +رمانی آمیخته به عشقی ابدی|💘✨| _رمان معشوق امنیت +رمانی با بوی خاک باران خورده|💦🪵| جوین شو تا با نویسنده کوچک معشوق امنیت آشنا شی. منتظرتیم<🥤☁️> https://rubika.ir/mashogh_amniat29
رفقا نمی خواید یه هول ریز بدید بشیم ۶۰۰؟ من تلاشمو می کنم که آخر هفته ۶۰۰بشیم شما هم همراهی کنید لطف ندید موقع تبادل ها
سلاااااام چطورین قشنگا؟ ببینم حوصلت سر رفته؟ اشکالی نداره که بیا تو کانال ما ، کلی فعالیت خوب و قشنگ به همراه رمان داریم یزید بازی دوست داری ؟؟ 😈 رمانمون پر از یزید بازیه 😁 پس بدو بیا که از دستش ندی 😆 حالا بریم یه تیکه از رمانو بخونیم 🙃 یه نفر اومد بیرون و دویید رفت با دستگاه شک برگشت ، دل تو دلم نبود داشتم دیوونه میشدم _ : چیشده؟ با گریه گفتم : + : حالش بده _ : عه عه آروم باش گریه برای چی؟ محکم بغلم کرد + : اگه چیزیش بشه من چیکار کنم ؟؟ _ : هیچی نمیشه آروم باش بعد از ده دقیقه دکتر اومد بیرون دوییدیم سمتش دکتر : ما هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم اما...متاسفم غم آخرتون باشه _ : چ...چی میگین آقای دکتر ؟؟؟؟ یعنی چی؟ نمیفهمیدم چی میگن صداها برام گنگ شده بود تار میدیدم یهو چشمام سیاهی رفت و توی دنیای بی خبری غرق شدم چیشد یعنی؟ کی مرده ؟ توقع نداری که بهت بگم؟خودت پاشو بیا بخون خوب به‌قلم: مانیا (مهندس)🖇 https://rubika.ir/joinc/CAEHAECD0IAWKAVNRFMFSOXRKYLSXCGG
•آوای‌دوستئ✨ اینقدر خسته شده بودم که دلم میخواست همین الان خودمو بکشم آخه این چه بازیه مزخرفیه تا به خودم اومدم صورتم خیس اشک بود کاش من الان بجای رسول بودم بابلی چطور تونست اینکارو بکنه؟ چجوری دلش اومد!؟ _ رسول‌جان داداش...چند روزه کنارم نیستی...حتی نمیدونم مرده‌ای یا زنده!! من بیست و خورده سال کنار تو بودم با تو نفس کشیدم کنار تو قد کشیدم حالا حق دارم دل شکسته باشم نه؟ --------------------------------------------------- با حرفایی که شنیدم به من من افتاده بودم!!! چطور ممکنه..نمیتونم باور کنم هیچوقت چنین چیزی امکان نداره یعنی رسول اینقدر آدم مهمی بوده و به ما نگفته؟ خدای من چنین چیزی اصلا امکان نداره!! اون مثل برادر منه پس چرا نباید چیزی دراین مورد به من بگه تو دلم به فکر اینکه رسول یه پروفسور شیمی دانه خندیدم آقای پروفسور دیوونه! -------------------------------------------------- لبخندی شیطانی زدو ماشه‌ی اول رو فشار داد و به داوود خیره شد داوودم با لبخند بهم خیره شده بود چشماش حالت عجیبی داشت حالتی که داخلش همیشه کنارتم موج میزد اشکام بی اختیار روی گونه‌هام می‌ریخت با داد به بابلی گفتم _ لعنتی..طرف حسابت منم..با رفیقم چیکار داری؟ بابلی: دوتا راه جلو پات گذاشتم....یا باهام همکاری میکنی و اطلاعات رو در اختیارم میزاری یا این جوجه‌رو میفرستم تو آسمونا _ هرگز باهات همکاری نمیکنمم! اسلحشو به سمت داوود برد قبل اینکه بخواد حرکتی انجام بده یهو حالم بد شد سرگیجه‌ گرفتم دنیا روی سرم میچرخید صداها برام مبهم شد و در نتیجه از هوش رفتم https://rubika.ir/joinc/BJGFCJGG0WQSPGMECINLBZNADRENEVUM
•آوای‌دوستئ✨ اینقدر خسته شده بودم که دلم میخواست همین الان خودمو بکشم آخه این چه بازیه مزخرفیه تا به خودم اومدم صورتم خیس اشک بود کاش من الان بجای رسول بودم بابلی چطور تونست اینکارو بکنه؟ چجوری دلش اومد!؟ _ رسول‌جان داداش...چند روزه کنارم نیستی...حتی نمیدونم مرده‌ای یا زنده!! من بیست و خورده سال کنار تو بودم با تو نفس کشیدم کنار تو قد کشیدم حالا حق دارم دل شکسته باشم نه؟ --------------------------------------------------- با حرفایی که شنیدم به من من افتاده بودم!!! چطور ممکنه..نمیتونم باور کنم هیچوقت چنین چیزی امکان نداره یعنی رسول اینقدر آدم مهمی بوده و به ما نگفته؟ خدای من چنین چیزی اصلا امکان نداره!! اون مثل برادر منه پس چرا نباید چیزی دراین مورد به من بگه تو دلم به فکر اینکه رسول یه پروفسور شیمی دانه خندیدم آقای پروفسور دیوونه! -------------------------------------------------- لبخندی شیطانی زدو ماشه‌ی اول رو فشار داد و به داوود خیره شد داوودم با لبخند بهم خیره شده بود چشماش حالت عجیبی داشت حالتی که داخلش همیشه کنارتم موج میزد اشکام بی اختیار روی گونه‌هام می‌ریخت با داد به بابلی گفتم _ لعنتی..طرف حسابت منم..با رفیقم چیکار داری؟ بابلی: دوتا راه جلو پات گذاشتم....یا باهام همکاری میکنی و اطلاعات رو در اختیارم میزاری یا این جوجه‌رو میفرستم تو آسمونا _ هرگز باهات همکاری نمیکنمم! اسلحشو به سمت داوود برد قبل اینکه بخواد حرکتی انجام بده یهو حالم بد شد سرگیجه‌ گرفتم دنیا روی سرم میچرخید صداها برام مبهم شد و در نتیجه از هوش رفتم https://rubika.ir/joinc/BJGFCJGG0WQSPGMECINLBZNADRENEVUM
•آلبومِ‌شکسته🖇 تو به خاطر نداری، اما لحظه های طاقت فرسایی که بر ساحل گذشت از جلوی دیدگان مان کنار نمی روند؛ سپیدی لباس نو عروسی که آغشته به خون شاه داماد مجلس شد؛ نمی دانم چه حکمتی در کار بود که ساحلم جان دادن هر دو معشوقه اش را به چشم دید، البته تو نیز دست کم از آن نبودی و شاهد جان دادن نورچشمی محمدی شدی که خالصانه دوستت میداشت. آسمان تاریک است؛ درست مثل زندگی نیمه کاره ی ساحل و داوود، ماه روشنی بخش این آسمان که اکنون تو را مادر خطاب می کند در دستان تو شگفته است. نباتت را می گویم. نباتِ تو، نباتِ رسول، نباتِ یاسین، و هر کسی که برای پر کردن جای خالی مادر و پدرش آستین بالا زدند و کاری کردند. شهادتِ‌داوود ، مرگِ‌ساحل و جنونِ‌رسول از یادمان نمی رود، همانگونه که تصویر آن روزها در ذهنت آشیان دارند. بیای‌کانال‌متوجه‌میشی‌مخاطب‌این‌حرف‌کی‌بوده👀🙈 منتظرتم🌱 https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0CXQNGWNJSHGPTTYULMGLJDX
•آلبو‌شکسته🖇 درب آهنی زندان توسط دو سرباز نحیف باز شد. چند قدمی به جلو برداشتم اما با دیدن بابامحمد و نبات و صدرا که به استقبالم اومده بودند ساک از دستم زمین افتاد. دقیقا احساس مزخرف چند سال پیش بهم دست داد. بغض کرده سرم رو به سمت مخالف برگردوندم تا چشمم به چشمای بابامحمد نیفته که باز شرمنده شه یه دختر بدردنخوری مثل من داشته، تو اون موقعیت خم شدم و ساک‌م رو از زمین برداشتم که متوجه قدم های تندی که به سمتم برداشته میشد، شدم. نگاهم رد صدا رو گرفت و رسید به نباتی که داشت تند تند با ذوق به سمتم قدم برمیداشت وقتی رسید دستام رو واسه آغوش کشیدنش باز کردم. تو یه چشم بهم زدن تو آغوشم حل شد. از دلتنگی یا حسودی زیاد به خودم فشردمش. بوی موهاش، بوی آغوش ساحل رو میداد که پنج سال بود نداشتمش. :))🌱 https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0CXQNGWNJSHGPTTYULMGLJDX
•فصل‌دوم✨ ↜رمـان‌عشق‌‌¹و²نفـرت↝ •جا داره بلند شه و یکی بخوابونه تو گوش‌تون! شما حتی از این کوفتی بد اقبال با مایی که همکارتیم یه کلام حرف نزدید بعد توقع دارید که آره و فلان و بهمان شد؛ که قبول کنه؟ نه آقای مهدوی ما از اوناش نیستیم! •چه زود یه ماه پیش رو یادش رفت، نگار، مهدی و اتفاق نحس زندگیم، سیلی ای که تو گوشم خالی کرد، حالا وابسته ی من شده که همه چیزم از اجباره؟ یه زندگی از روی اجبار، از یه دوست داشتن اجباری. •یه جای سرسبز و مرطوب بود، دقیقا به خوبی یادم نیست ولی از زیر یه زیرگذر که منحنی میشد به یه روستا، دقیقا شب‌ش، شب‌ش خیلی ترسناک بود زوزه گرگ ها، بوق و تلاتم ماشین ها. •میدون تیر! چیزی که از گذشته یادم مونده بود، باید همینجا میبود، صدای تیر هوایی و برخوردش به شئ داشت رو مخم پیاده‌روی میکرد، از همه بدتر میترسیدم بلایی سر خودش آورده باشه. ولی شاید اشتباه میکردم، یه چک نحیفی روی صورتم نشوندم؛ به خودت بیا رسول. •محمد بزار به علاقه ی قلبی‌ش برسه، حسرت نشه واسش، گرچه آخرش از هم جداشون میکنی ولی..ولی اون خیلی وقته انتخاب‌شو کرده! https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0CXQNGWNJSHGPTTYULMGLJDX
اینجا پر از که در روزمرگی ما نیز قابل مشاهده است🤪 وقتی من باشم شخصیت ها یه روز خوشی رو تو زندگی شون برای خودشون نمیزنند. زندگی آنها پر از اتفاقات است. مثل که بین گیر کرده که جان کدوم رو از خطر نجات بده🙈 بدو بیا تا پارت هاش داغِ داغِ👀 https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0CXQNGWNJSHGPTTYULMGLJDX