eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
398 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام اوکه جهان راخلق کرد☺️ نوع:امنیتی.عاشقانه ثریا:حرففف بزننن دیوانهههه من:پیش رفیقام بودم ثریا:توتهران گفتی هیچکسونداریا🫢 من:چرایکیودارم ثریا:ببین بهم دروغ نگو {من پریدم روتخت: آخیششششششششششششش} ثریا:نمیگی دیگه من: نچ. نمیگم ثریا:باشه🙂✋🏻 من تمام شب داشتم به این فکرمیکردم که کی قراره برم تازه چشمام گرم شده بود که گوشیم زنگ خورد جواب دادمـ همون خانــمه بــود من ازجام بلندشم من:بله خانمه:سلام عزیزم آماده باش برای صبح ساعت۸بلیط داری من:صبحححح🫢 خانمه:بله عزیزدلم من:اونوقت کدوم کشورمیرم؟ خانمه:لندن من:صحیح🙂✋🏻❤️ باشه ممنونم پاشدم تندتندلباساوکتابام ووسایلموجمع کردم دیدم ازبیرون صدای اذان میاد🙂✋🏻 گفتم الان وقتشه برم نمیاز رفتم وضوگرفتم نمازموخوندم نشستم ازخداتشکرکردن: خدایاازت ممنونم❤️ که بهم کمک کردی به هدفم برسم تمام این هارومدیون توعم مدیون توکه همیشه کنارمی 🙂✋🏻بوس بهت❤️ شکر بعدازنمازگرفتم خوابیدم بلندشدم دیدم ساعت 7:30مه سریع تندتندلباساموپوشیدم آروم پوشیدم بی سروصدا🤫که کسی بلندنشه بدباپنجه های پام یواش یواش رفتم وبیرونودراتاقوآروم بستم رفتم برم ازخابگاه بیرون بازخانم احمدی اومد من:تروخدابهم... نزاشت حرفم تموم شه گفت:نه. ایندفعه درستورازبالااومده بایدبری محکم بغلم کرد خانم احمدی:دلم برات تنگ میشه ببخشیداگه اذیتت کردم🥺 منومیبخشی؟ من:الهی دورت بگردم چرامعدرت خواهی میکنی. معلومه که میبخشمت خانمه:بروبروکه دیگه زمان نداری من:ازطرف من ازثریاومطهره خداحافظی کنین خانم احمدی: چشم. من: ممنون🙂 خدانگهدار خانم احمدی:خداحافظت من داشتم پیاده میرفتم سرکوچه تاکسی بگیرم که یکهو یک ماشین دیدم ازبغلم داره ردمیشه همینجوری بوق میزنه فکرکردم مزاحمه روموکردم پشت دیدم همون خانمست گفت:عزیزدلم سوارشوماخودمپن میبریمت☺️ من: چشم .... .......
به نام اوکه جهان راخلق کرد☺️ نوع:امنیتی.عاشقانه من برای اولین باربودسوارهواپیماشده بودم برای همین خیلی دلهره داشتم 😧 میگفتم نکنه یوقت بیوفته{هنوزهواپیمااززمین بلندنشده بود} موقعی که داشت اززمین بلندمیشد یک اوجی گرفت گفتم الان پرت میشم پایین🤣 دستامومحکم گره زده بودم دورصندلی هی میگفتم یاحسین یاموس ابن جعفر خدایاغلط کردم🤣 چشمامم بسته بود باخودم گفتم: دخترتویک مامورامنیتی😃 خجالت بکش خرس گنده یواش یواش گره ای که بادستم دورصندلی بسته بودم بازکردم چشماموبازکردم نه😃مثل اینکه خیلی باحال بود نشستم یکم درس خوندم جای دوری نمیرفت😅 مهمانداردوسه تا چیزمیزآورده بود گفتم یکم انگلیسی باهاشون حرف بزنم😁 من: Hello مهماندار:Hi ببخشیدشماایرانی هستین؟ من:{گندزدم😐} بله بله مهماندار:چی میل دارین؟ من:هیچی ممنونم مهماندار:خواهش یکباراومدم زبانموچک کنم😐ای خدا چه کاری بودمن کردم آبروم رفت😐 تازه به هلووهای کشید یعنی من فقط بلدم سلام کنم🤣🤣🤣 نه من خودم شخسن کلاس زبان مکالمه رفتم بودم مدرکم دارم بلدم بیشترحرف بزنم اه زنه... 😐 نذاشت انگیلیسی حرف بزنم {بعدازپنجاه دقیقه هواپیماداخل فرودگاه لندن فروداومد من ازهواپیماپیاده شدم چمدونوگرفتم بعدازبازرسی رفتم دنبال آقاایمان بگردم که دیدم یکی داره صدام میکنه میسیز رضوانه امینی عکسوازکیفم برداشتم روموکردم پشت دیدم ای وای این همون ایمانست😐 رفتم نزدیکش آقاایمان:رضوانه هانم امینی؟ من:بله آقاایمان؟ آقاایمان:بله خودمم بزاریدچمیدونتونوبیارم براتون من:نه نمیخاد چمیدونوازم گرفت:تعارف نکینیدباوا😅 من:😐باش ممنونم آقاایمان:ماشین اونورفرودگاهه لطفابامن بیایین من:چشم😐💔 {این کدوم زاقارتی بودگیرم افتاد} آقاایمان:بلخشیدچیزی گفتین؟ من:نه😅✋🏻گفتم دستتون دردنکنه آقاایمان:آهاخواهش .............
به نام اوکه جهان راخلق کرد☺️ نوع:امنیتی.عاشقانه توماشین من واون خانمه باهم حرف میزدیم کلی منو سفارش کرد خانمه:ببین عزیزدلم حواست باشه باآدمای دروبراتا ببین بعضیامیخرنت بعضی هاهم ممکنه بهت آسیب برسونن حواست جمع جمع باشه من:چشم چشم مگه بچم چشم حواسم هست خانمه:رضوانه شوخی نگیر این قضیه جدیه بحث امنیت ملتت امنیت رهبرت امنیت خودت حتی وسطه امنیت مردم شوخی نیست که بخوایم باهاش بازی کنیم به حرفام خوب گوش کن فهمیدی یادوباره تکرارکنم؟ حواست جمع باشه دقت کن کوچیکترین بی دقتی هم جون خودتوازت میگیره هم. جون مردمت فهمیدی من:بله چشم😧☹️ خانمه:ببخشیداینجوری حرف زدم باهات اگه میخوای امنیتی بشی بایدپوستت کلفت باشه نازک نارنجی نباش سریع هم ناراحت نشو دقت کن دقت! من:بله شمادرست میگید دارم گوش میکنم ادامه بدید خانمه:هرکسی باهات تماس گرفت حتی خانوادت باماهماهنگ میکنی درضمن این گوشی نوکی دستت باشه خطش سفیده بااین باهام درارطباتیم این شماره هم بهت میگم سیوکنـ بااین بهم زنگ بزن من:چشم شماره روبهم گفت سیوکردم بفرمااینم فرودگاه ساعت هشت وپنجاهه بروکه به پروازبرسی درضمن گوشیتم اصلاروشن نکن اگرم خبرخیلی مهمی داشتی که پشت تلفن نمیتونی بگی داخل خونه یک کامپیوترکارگذاشتیم ازطریق اون ایمیل بده واینکه رسیدی لندن یک فردی به نام ایمان تقریبا28ساله که یکی ازمامورهای امنیتی ماهستن درلندنـ میان دنبالتون اینم عکسش بگیرحواست باشه گمش نکنی من:چشم خانمه:مراقب خودت باش من:چشم ازماشین پیاده شدم رفتم سوارهواپیماشدم .................
به نام اوکه جهان راخلق کرد☺️ نوع:امنیتی.عاشقانه من برای اولین باربودسوارهواپیماشده بودم برای همین خیلی دلهره داشتم 😧 میگفتم نکنه یوقت بیوفته{هنوزهواپیمااززمین بلندنشده بود} موقعی که داشت اززمین بلندمیشد یک اوجی گرفت گفتم الان پرت میشم پایین🤣 دستامومحکم گره زده بودم دورصندلی هی میگفتم یاحسین یاموس ابن جعفر خدایاغلط کردم🤣 چشمامم بسته بود باخودم گفتم: دخترتویک مامورامنیتی😃 خجالت بکش خرس گنده یواش یواش گره ای که بادستم دورصندلی بسته بودم بازکردم چشماموبازکردم نه😃مثل اینکه خیلی باحال بود نشستم یکم درس خوندم جای دوری نمیرفت😅 مهمانداردوسه تا چیزمیزآورده بود گفتم یکم انگلیسی باهاشون حرف بزنم😁 من: Hello مهماندار:Hi ببخشیدشماایرانی هستین؟ من:{گندزدم😐} بله بله مهماندار:چی میل دارین؟ من:هیچی ممنونم مهماندار:خواهش یکباراومدم زبانموچک کنم😐ای خدا چه کاری بودمن کردم آبروم رفت😐 تازه به هلووهای کشید یعنی من فقط بلدم سلام کنم🤣🤣🤣 نه من خودم شخسن کلاس زبان مکالمه رفتم بودم مدرکم دارم بلدم بیشترحرف بزنم اه زنه... 😐 نذاشت انگیلیسی حرف بزنم {بعدازپنجاه دقیقه هواپیماداخل فرودگاه لندن فروداومد من ازهواپیماپیاده شدم چمدونوگرفتم بعدازبازرسی رفتم دنبال آقاایمان بگردم که دیدم یکی داره صدام میکنه میسیز رضوانه امینی عکسوازکیفم برداشتم روموکردم پشت دیدم ای وای این همون ایمانست😐 رفتم نزدیکش آقاایمان:رضوانه خانمم امینی؟ من:بله آقاایمان؟ آقاایمان:بله خودمم بزاریدچمیدونتونوبیارم براتون من:نه نمیخاد چمیدونوازم گرفت:تعارف نکینیدباوا😅 من:😐باش ممنونم آقاایمان:ماشین اونورفرودگاهه لطفابامن بیایین من:چشم😐💔 {این کدوم زاقارتی بودگیرم افتاد} آقاایمان:ببخشیدچیزی گفتین؟ من:نه😅✋🏻گفتم دستتون دردنکنه آقاایمان:آهاخواهش .............
سلام🙂 به امیدخدافرداامتحانام تموم میشه پارت۱۶رمان رومیزارم🙂
https://harfeto.timefriend.net/16546169126088 انتظاردارین توپارت۱۶ چه اتفاقی بیفته؟
به نام اوکه جهان راخلق کرد☺️ نوع:امنیتی.عاشقانه سوارماشین آقاایمان شدیم آخ چقدحرف میزد اونوقت میگن خانومازیادحرف میزنن 😐 دوس داشتم کیفموبزنم توچونش😐 من:آقاایمان احیاناشماباهمه انقدزیادحرف میزنین؟ آقاایمان:ببخشیداذیتتون کردم معذرت میخام من:ن راحت باشین ادامه بدین 😐 آقاایمان:ن زیادحرف زدم من:خوبه پی بردید بنده خداآقاایمان ازخجالت قرمز شده بود🤪 ولی حقش بود رسیدیم به اون خونه ای که قراربودموقت اونجا باشم آقاایمان:بفرمایین اینجا هم محل سکونتتون پیادهشین تاکامل براتون همه چیوتوضیح بدم من:چشم آقاایمان درخونروبازمیکنه : بفرمایین تو من چمدونارومیارم من:چشم رفتیم داخل آقاایمان:ببینیدبه خاطراینکه شماچادرسرتونه نبایدزیادرفت وآمدداشته باشین چون بهمون شک میکنن وسیله نیازداشتیدبگین براتون بگیرم درضمن دانشگاه خودم میبرمتون خودم میارمتون من:خدایا😭چه تقدیریه این آخه آقاایمان:چی چه تقدیریه من:😅هیچی زندگی آقاایمان:شوخی نکنیدمن دارم باهاتون جدی حرف میزنم من:صدالبته😐 جدیت بله ادامه بدین آقاایمان:ببینیداین گوشی روبگیرین خطش سفیده بااین باهم درتماسین درضمن یک هفته دیگه یکی ازرفیقام میاداینجا برای اجرای یک ماموریت اسمش رسوله اگه سوال درسی داشتین ازش بپرسین بچه خوبیه من:خودم میتونم درسموبخونم😒 آقاایمان:خلاصه رسول مخیه براخودش خواستین میتونه سوالاتونوجواب بده من:ببخشیدچه دلیلی داره یک مردوزن نامحرم باهم توی یک خونه باشن؟ آقاایمان:شمامیریدتوی اتاق رسول توی هال درضمن این فقط برادوماهه به خاطرماموریتی که تولندن داریم من: صحیح اون وقت این آقارسول شماچندسالشه؟ آقاایمان: مهمه؟ من: ن اصلا 😊 ................
به نام اوکه جهان راخلق کرد☺️ نوع:امنیتی.عاشقانه آقاایمان:مراقب خودتون باشین من:خودم مستقلم آقاایمان:آهایک نکته دیگه خانم مستقل حواست باشه داخل دانشگاه نفوذی هس ممکنه بهت نزدیک شن اگه این موردبه پستتون خوردفورابهم بگین من:چشم حالابرین کلی کاردارین مزاحمتون شدم آقاایمان:مراحمیدخانم مستقل فعلا وقتی ایمان رفت محکم دروپشتش بستم اه😐 واقعاچراگفتم من مستقلم😐💔 همین بس بودکه توسط یک پسرجوون ازخودراضی ضایع شده بودم رفتم طبقه بالادیدم دوتااتاق داره یک اتاق برامن بود یکی دیگش برااون رسوله😐 من هنوزدرک نمیکردم چرامن بایدبایدبایک پسرقراضه هم اتاق بشم؟؟؟؟؟ ولی خب براهدفم بایدتحملش میکردم واین بدترین شکنجه ی ممکن بودبرامن😭💔 رفتم تواتاق خودموپرت کردم روتخت اول یک نفس عمیق کشیدموباخودم گفتم : تموم شد داری به هدفت میرسی یکم دیگه بایدتلاش کنی تابرسی بهش خدایاشکرت داشتم این چیزافکرمبکردم ک خوابم برد یهویی دیدم صداپا میاد ازخواب پریدم آروم رفتم پایین دیدم این آقاایمانه من:شماخجالت نمیکشیدهمینجوری کله میکنین عین اسب میاین تو خجالت بکشین بااین سنتون آقاایمان:ببخشید معذرت میخام گوشیم جامونده بود من: حالاهرچی حتی اگه خودتونم جاگذاشته باشین بایدخبربدید آقاایمان:ببینیدقرصاتونوخوردید😐 من:ن دوست ندارم بخورم لطفابریدبیرون آقاایمان:بیچاره رسول من:آره آخی بیچاره آقاایمان:خب الان میرم هوففف من: به سلامت ............
به نام اوکه جهان راخلق کرد☺️ نوع:امنیتی.عاشقانه آقاایمان رفت بیرون صبح بلندشدم لباساموپوشیدم چادرموسرم کردم🙃 رفتم پایین که صبحانه بخورم دیدم صدای درمیاد رفتم دروبازکنم دیدم آقاایمانه آقاایمان:سلام خانم مستقل من:چه عجب بالاخره یادگرفتیدبایددربزنید؟ آقاایمان:صبحانه میخورین؟ من:ک چی؟ آقاایمان:منم میتونم بیام بخورم؟ من:اوف بله گناه داری بفرماتو آقاایمان:ممنونم رفتیم نشستیم رومیزصبحانه بخوریم آقاایمان:راستی رضوانه خانم گفتم یه رفیق دارم موخه آقارسول من:خب آقاایمان:اون امروزمیاد من: 😱😱😨(غذاپریدتوگلوم)(سرفم گرف) 😰 آقاایمان:رضوانه خانم چی شد؟ بخدابچه باصفائیه من:هیچی بله بله حتماهمینطوری که عرض میکنیده فقط نمیتونستیدبعدازغذابگیددارم خفه میشم آقاایمان:میخوایدبهتو ن آب بدم؟ من:نخیرخودم دست دارم آقاایمان:اوخ یادم رفت مستقلید من:شماازاینکه آدمومسخره کنیدچی گیرتون میاد؟ آقاایمان:خودتون گفتین مستقل الانم پاشیدبریم دانشگاهتون دیرمیشه اخراجتون میکنن من: اهههههه😡 آقاایمان: 😁🚶🏼‍♂️ من: شیطونه میگه یه چیزبهتون بگم تاصدسال جرئت نکنیدحرف بزنید آقاایمان:نچ نچ بدوییدالان دیرمیشه (بیچاره میدونس زیادسن ندارم کارم نداشت)(ولی کل کل باهاشودوس دارم🤣پسرفهمیده ایه حال میده) من:باش رفتیم سوارماشین شدیم آقا من رورسوندبرگشت وقتی کلاساتموم شداومددنبالم رفتم سوارشم دیدم یک پسره تقریبا۲۴یا۲۵ساله کنارش جلونشسته عینکی موهاشم یکم موج دار قدبلند آقاایمان:رفیقمه آقارسول من:س.. س.. ل. اا.. م 🙃 آقارسول:به به سللام پس رضوانه خانم شمایید من: بله☺️ آقارسول: بفرماییدبشینیدخسته اید من: چش آقارسول:خب رضوانه خانم رشتتون چیه؟ من:مهندسی کامپیوتر آقارسول: صحیح چندسالتونه؟ من: ۱۹ آقارسول:مو فق باشید من: ممنونم (ازخجالت داشتم آب میشدم. تاحالاتوماشین بادوتا جوون نبودم.😭هیچکس نمیتونه درکم کنه) آقارسول: راستی سوالی چیزی داشتیددرخدمتم من: ن ممنون آقاایمان: ن داداش ایشون مستقلا من: ببخشیدآقاایمان میشه لطفاشماچیزی نگید (آقارسول زیرلب یک لب خندزد بعدم گفت): رضوانه خانم آروم باشید این داداش ایمان کایکم شوخه من: یکم ن خیلی بیش ازحد آقارسول: بله درسته بعدیواشکی به ایمان میگه: داداش خیلی زشته یک خانم متشخص درباره آدم اینجوری فکرکنه ها آقاایمان:😐💔 ازدس تورسول رسیدیم خونه من درخونروبازمیکنم میرم تو آقارسول:داداش این اصلااعصاب نداره خیلی بدردبازجویی کردن ازمتهمامیخوره ها🤣 آقاایمان: آره 🤣حالابروتوخدافظ آقارسول: خدافظ آقارسول میادتو من میرم بالادرسموبخونم آقارسول: ببخشیدرضوانه خانم من گرسنمه من: تویخچال تن ماهی هس گرم کنیدبخورید آقارسول: شمانمیخورید؟ من: ن درس دارم آقارسول: هرطورصلاحه ....................
به نام اوکه جهان راخلق کرد☺️ نوع:امنیتی.عاشقانه آقاایمان رفت بیرون صبح بلندشدم لباساموپوشیدم چادرموسرم کردم🙃 رفتم پایین که صبحانه بخورم دیدم صدای درمیاد رفتم دروبازکنم دیدم آقاایمانه آقاایمان:سلام خانم مستقل من:چه عجب بالاخره یادگرفتیدبایددربزنید؟ آقاایمان:صبحانه میخورین؟ من:ک چی؟ آقاایمان:منم میتونم بیام بخورم؟ من:اوف بله گناه داری بفرماتو آقاایمان:ممنونم رفتیم نشستیم رومیزصبحانه بخوریم آقاایمان:راستی رضوانه خانم گفتم یه رفیق دارم موخه آقارسول من:خب آقاایمان:اون امروزمیاد من: 😱😱😨(غذاپریدتوگلوم)(سرفم گرف) 😰 آقاایمان:رضوانه خانم چی شد؟ بخدابچه باصفائیه من:هیچی بله بله حتماهمینطوری که عرض میکنیده فقط نمیتونستیدبعدازغذابگیددارم خفه میشم آقاایمان:میخوایدبهتو ن آب بدم؟ من:نخیرخودم دست دارم آقاایمان:اوخ یادم رفت مستقلید من:شماازاینکه آدمومسخره کنیدچی گیرتون میاد؟ آقاایمان:خودتون گفتین مستقل الانم پاشیدبریم دانشگاهتون دیرمیشه اخراجتون میکنن من: اهههههه😡 آقاایمان: 😁🚶🏼‍♂️ من: شیطونه میگه یه چیزبهتون بگم تاصدسال جرئت نکنیدحرف بزنید آقاایمان:نچ نچ بدوییدالان دیرمیشه (بیچاره میدونس زیادسن ندارم کارم نداشت)(ولی کل کل باهاشودوس دارم🤣پسرفهمیده ایه حال میده) من:باش رفتیم سوارماشین شدیم آقا من رورسوندبرگشت وقتی کلاساتموم شداومددنبالم رفتم سوارشم دیدم یک پسره تقریبا۲۴یا۲۵ساله کنارش جلونشسته عینکی موهاشم یکم موج دار قدبلند آقاایمان:رفیقمه آقارسول من:س.. س.. ل. اا.. م 🙃 آقارسول:به به سللام پس رضوانه خانم شمایید من: بله☺️ آقارسول: بفرماییدبشینیدخسته اید من: چش آقارسول:خب رضوانه خانم رشتتون چیه؟ من:مهندسی کامپیوتر آقارسول: صحیح چندسالتونه؟ من: ۱۹ آقارسول:مو فق باشید من: ممنونم (ازخجالت داشتم آب میشدم. تاحالاتوماشین بادوتا جوون نبودم.😭هیچکس نمیتونه درکم کنه) آقارسول: راستی سوالی چیزی داشتیددرخدمتم من: ن ممنون آقاایمان: ن داداش ایشون مستقلا من: ببخشیدآقاایمان میشه لطفاشماچیزی نگید (آقارسول زیرلب یک لب خندزد بعدم گفت): رضوانه خانم آروم باشید این داداش ایمان کایکم شوخه من: یکم ن خیلی بیش ازحد آقارسول: بله درسته بعدیواشکی به ایمان میگه: داداش خیلی زشته یک خانم متشخص درباره آدم اینجوری فکرکنه ها آقاایمان:😐💔 ازدس تورسول رسیدیم خونه من درخونروبازمیکنم میرم تو آقارسول:داداش این اصلااعصاب نداره خیلی بدردبازجویی کردن ازمتهمامیخوره ها🤣 آقاایمان: آره 🤣حالابروتوخدافظ آقارسول: خدافظ آقارسول میادتو من میرم بالادرسموبخونم آقارسول: ببخشیدرضوانه خانم من گرسنمه من: تویخچال تن ماهی هس گرم کنیدبخورید آقارسول: شمانمیخورید؟ من: ن درس دارم آقارسول: هرطورصلاحه ....................
به نام اوکه جهان راخلق کرد☺️ نوع:امنیتی.عاشقانه توهمین حس وحال بودم کهـ یهــویــی دیدم یمی دست گذاشته روی دوشم😱 روموکردم پشت دیدم دخترعمه گرامیه دخترعمم: به بهـ رضوانه خانم چه عجب شمارودیدم نمیگی بی وفادلم برات تنگ میشه؟ یک زنگی بزن حداقل بیاپیشم حداقل واقعن که من: خواهرم اینجوری که تثداری پیش میری تصادف میکنیما! اولاکه سلام دوما که من کنکورداشتم سوما من خونه تنهابودم میومدی پیشم خوب دخترعمم: ببین حداقل توکاری کن تصادفمون جدی نباشه😐 من:😮‍💨 دخترعمم:خب کدوم دانشگاه قبول شدی؟ من: دانشگاه مهندسی کامپیوترتهران دخترعمم: یعنی میخوای ازپیشمون بری؟😱 من: اوهوم دخترعمم همچین منوبغل کردله شدم که چی آخه نمیرفتم بمیرم که😂 داشتم میرفتم دانشگاه دخترعمم: موفق باشی من: مچکرت دخترعمم: خیل خب من برم محمدحسین منتظرمه(شوهرش🤭) من: بروبروازدستت شاکی میشه ها! دخترعمم: خداحافظ من: به سلامت دخترعمم رفت ولی من دلم نمیومدبرم🥲 دلم میخواست تاصبح توحرم باشم ولی بایدمیرفتم ساعت۸:٠٠حرکت بود😢 برای آخرین بارباخانم خداحافظی کردمــ وبه سمت خونمون به راه افتادم وقتی رسیدم خونه ساک و چمدون روگذاشتم کناردروخوابیدم صبح ساعت۷:۳٠ تاکسی گرفتم وقتی داشتم میرفتم ترمینال برای آخرین بارگنبدخانم ودیدم ودوباره اشک ازچشمام سرازیرشد😢 وازگنبدگذشتیم وقتی رسیدیم ترمینال ساعت تقریبا۸:٠٠بود بدوبدورفتم سواراتوبوس شدم واتوبوس به راه افتاد. ...... ....... ـ.
سلام من ادمین مهناهستم نویسنده رمان ببخشیدمن میخوام ازکانال برم ب دلیل اینکه رمانم زیادطرفدارنداره واینکه اگه طرفدارنداشته باشه انگیزه ای هم برای نوشتن نیست حلال کنین یاعلی