به نام اوکه جهان راخلق کرد☺️
#رمان
#زندگی_دوباره
نوع:امنیتی.عاشقانه
#part_18
آقاایمان رفت بیرون
#فرداصبح
صبح بلندشدم
لباساموپوشیدم
چادرموسرم کردم🙃
رفتم پایین که صبحانه بخورم
دیدم صدای درمیاد
رفتم دروبازکنم
دیدم آقاایمانه
آقاایمان:سلام خانم مستقل
من:چه عجب بالاخره یادگرفتیدبایددربزنید؟
آقاایمان:صبحانه میخورین؟
من:ک چی؟
آقاایمان:منم میتونم بیام بخورم؟
من:اوف
بله گناه داری
بفرماتو
آقاایمان:ممنونم
رفتیم نشستیم رومیزصبحانه بخوریم
آقاایمان:راستی رضوانه خانم
گفتم یه رفیق دارم موخه
آقارسول
من:خب
آقاایمان:اون امروزمیاد
من: 😱😱😨(غذاپریدتوگلوم)(سرفم گرف) 😰
آقاایمان:رضوانه خانم چی شد؟
بخدابچه باصفائیه
من:هیچی
بله بله حتماهمینطوری که عرض میکنیده
فقط نمیتونستیدبعدازغذابگیددارم خفه میشم
آقاایمان:میخوایدبهتو ن آب بدم؟
من:نخیرخودم دست دارم
آقاایمان:اوخ یادم رفت مستقلید
من:شماازاینکه آدمومسخره کنیدچی گیرتون میاد؟
آقاایمان:خودتون گفتین
مستقل
الانم پاشیدبریم دانشگاهتون دیرمیشه اخراجتون میکنن
من: اهههههه😡
آقاایمان: 😁🚶🏼♂️
من: شیطونه میگه یه چیزبهتون بگم تاصدسال جرئت نکنیدحرف بزنید
آقاایمان:نچ نچ بدوییدالان دیرمیشه
(بیچاره میدونس زیادسن ندارم کارم نداشت)(ولی کل کل باهاشودوس دارم🤣پسرفهمیده ایه حال میده)
من:باش
رفتیم سوارماشین شدیم آقا من رورسوندبرگشت
وقتی کلاساتموم شداومددنبالم
رفتم سوارشم
دیدم یک پسره
تقریبا۲۴یا۲۵ساله کنارش جلونشسته
عینکی
موهاشم یکم موج دار
قدبلند
آقاایمان:رفیقمه آقارسول
من:س.. س.. ل. اا.. م
🙃
آقارسول:به به سللام
پس رضوانه خانم شمایید
من: بله☺️
آقارسول: بفرماییدبشینیدخسته اید
من: چش
آقارسول:خب رضوانه خانم
رشتتون چیه؟
من:مهندسی کامپیوتر
آقارسول: صحیح
چندسالتونه؟
من: ۱۹
آقارسول:مو فق باشید
من: ممنونم
(ازخجالت داشتم آب میشدم. تاحالاتوماشین بادوتا جوون نبودم.😭هیچکس نمیتونه درکم کنه)
آقارسول: راستی سوالی چیزی داشتیددرخدمتم
من: ن ممنون
آقاایمان: ن داداش ایشون مستقلا
من: ببخشیدآقاایمان میشه لطفاشماچیزی نگید
(آقارسول زیرلب یک لب خندزد بعدم گفت): رضوانه خانم آروم باشید
این داداش ایمان کایکم شوخه
من: یکم ن خیلی بیش ازحد
آقارسول: بله درسته
بعدیواشکی به ایمان میگه: داداش خیلی زشته یک خانم متشخص درباره آدم اینجوری فکرکنه ها
آقاایمان:😐💔
ازدس تورسول
رسیدیم خونه
من درخونروبازمیکنم میرم تو
آقارسول:داداش این اصلااعصاب نداره
خیلی بدردبازجویی کردن ازمتهمامیخوره ها🤣
آقاایمان: آره 🤣حالابروتوخدافظ
آقارسول: خدافظ
آقارسول میادتو
من میرم بالادرسموبخونم
آقارسول: ببخشیدرضوانه خانم من گرسنمه
من: تویخچال تن ماهی هس گرم کنیدبخورید
آقارسول: شمانمیخورید؟
من: ن درس دارم
آقارسول: هرطورصلاحه
....................
به نام اوکه جهان راخلق کرد☺️
#رمان
#زندگی_دوباره
نوع:امنیتی.عاشقانه
#part_18
آقاایمان رفت بیرون
#فرداصبح
صبح بلندشدم
لباساموپوشیدم
چادرموسرم کردم🙃
رفتم پایین که صبحانه بخورم
دیدم صدای درمیاد
رفتم دروبازکنم
دیدم آقاایمانه
آقاایمان:سلام خانم مستقل
من:چه عجب بالاخره یادگرفتیدبایددربزنید؟
آقاایمان:صبحانه میخورین؟
من:ک چی؟
آقاایمان:منم میتونم بیام بخورم؟
من:اوف
بله گناه داری
بفرماتو
آقاایمان:ممنونم
رفتیم نشستیم رومیزصبحانه بخوریم
آقاایمان:راستی رضوانه خانم
گفتم یه رفیق دارم موخه
آقارسول
من:خب
آقاایمان:اون امروزمیاد
من: 😱😱😨(غذاپریدتوگلوم)(سرفم گرف) 😰
آقاایمان:رضوانه خانم چی شد؟
بخدابچه باصفائیه
من:هیچی
بله بله حتماهمینطوری که عرض میکنیده
فقط نمیتونستیدبعدازغذابگیددارم خفه میشم
آقاایمان:میخوایدبهتو ن آب بدم؟
من:نخیرخودم دست دارم
آقاایمان:اوخ یادم رفت مستقلید
من:شماازاینکه آدمومسخره کنیدچی گیرتون میاد؟
آقاایمان:خودتون گفتین
مستقل
الانم پاشیدبریم دانشگاهتون دیرمیشه اخراجتون میکنن
من: اهههههه😡
آقاایمان: 😁🚶🏼♂️
من: شیطونه میگه یه چیزبهتون بگم تاصدسال جرئت نکنیدحرف بزنید
آقاایمان:نچ نچ بدوییدالان دیرمیشه
(بیچاره میدونس زیادسن ندارم کارم نداشت)(ولی کل کل باهاشودوس دارم🤣پسرفهمیده ایه حال میده)
من:باش
رفتیم سوارماشین شدیم آقا من رورسوندبرگشت
وقتی کلاساتموم شداومددنبالم
رفتم سوارشم
دیدم یک پسره
تقریبا۲۴یا۲۵ساله کنارش جلونشسته
عینکی
موهاشم یکم موج دار
قدبلند
آقاایمان:رفیقمه آقارسول
من:س.. س.. ل. اا.. م
🙃
آقارسول:به به سللام
پس رضوانه خانم شمایید
من: بله☺️
آقارسول: بفرماییدبشینیدخسته اید
من: چش
آقارسول:خب رضوانه خانم
رشتتون چیه؟
من:مهندسی کامپیوتر
آقارسول: صحیح
چندسالتونه؟
من: ۱۹
آقارسول:مو فق باشید
من: ممنونم
(ازخجالت داشتم آب میشدم. تاحالاتوماشین بادوتا جوون نبودم.😭هیچکس نمیتونه درکم کنه)
آقارسول: راستی سوالی چیزی داشتیددرخدمتم
من: ن ممنون
آقاایمان: ن داداش ایشون مستقلا
من: ببخشیدآقاایمان میشه لطفاشماچیزی نگید
(آقارسول زیرلب یک لب خندزد بعدم گفت): رضوانه خانم آروم باشید
این داداش ایمان کایکم شوخه
من: یکم ن خیلی بیش ازحد
آقارسول: بله درسته
بعدیواشکی به ایمان میگه: داداش خیلی زشته یک خانم متشخص درباره آدم اینجوری فکرکنه ها
آقاایمان:😐💔
ازدس تورسول
رسیدیم خونه
من درخونروبازمیکنم میرم تو
آقارسول:داداش این اصلااعصاب نداره
خیلی بدردبازجویی کردن ازمتهمامیخوره ها🤣
آقاایمان: آره 🤣حالابروتوخدافظ
آقارسول: خدافظ
آقارسول میادتو
من میرم بالادرسموبخونم
آقارسول: ببخشیدرضوانه خانم من گرسنمه
من: تویخچال تن ماهی هس گرم کنیدبخورید
آقارسول: شمانمیخورید؟
من: ن درس دارم
آقارسول: هرطورصلاحه
....................