#پارتواقعی🔥❤️🩹
دختری حدود 5 ساله دست تو دست مرد و زنی که گویی پدر و مادرش هستن وسط جنگل ایستاده اند. کمی که دقت میکنم درمییابم که آن دختر خود منم ... منی که 5 ساله ام و پدر و مادرم پیشم هستن ؛ نگاهی به چهرهی دوتاشون میکنم و لبخند عمیقی میزنم ؛ دلم برای چهرهی قشنگشون تنگ شده بود ، درکی از اطرافم ندارم و فقط محو چهرهی قشنگشون هستم ؛ صدای جیغی میاد که متعلق به مامانمه ، جیغی از جنس درد و ترس ... میترسم و چادرش را محکم بغل میکنم ... جنگل آتیش گرفته و هر لحظه شعله ور تر میشه و ما وسط آتیش ماندهایم ؛ زبونم بند آمده و نمیتوانم جیغ بزنم فقط از ترس به خود میلرزم و چادر مادرم را بیشتر فشار میدهم ... ازبین شعله های آتش شخصی را میبینم که با تفریح نگاهم میکند ... چشم هایم از گریهی زیاد تار شده و نمیتونم چهرهاش را واضح ببینم ؛ نگاهی به اطرافم میکنم که مادر و پدرم نیستن و فقط چادر مامانمه تو دستم با شعله ور تر شدن آتش جیغی میکشم و ...
میخوای بدونی چیشد؟یا اصلا تهش چی میشه؟ دنبال یه رمان قلم قوی هستی؟
پس همراه باشید با ما ؛ با بهترین رمان اطلاعاتی روبیکا🫀🍃
@Rommann12
آیدی نویسنده جهت تب♥️🫂
@nafas_20008
#توجهتوجه🤐👇🏿👇🏿
#خطرمعتادشدنبهرمانبهشدتزیاد
#قبلورودبهچنلآبقندکنارخودتونداشتهباشید😬💧
#پارتواقعی😱🔥
#پارتآینده
_میتونی منو پس بزنی؟...از ته دلت و با تمام
وجودت؟...
زبانم نمی چرخید. حرف زدنم نمی آمد ولی عجیب
تمنای بودنش از ته وجودم به چشمانم نفوذ کرد و به
نگاه منتظرش پاسخ داد. چرا که رنگ نگاهش به
گلگون های بهاری درآمد و چشمانش برق امید گرفت
و با حرفش تیر آخر را برایم رها کرد.
_تو دلت با منه...منم که بند بند وجودم طالب تو...تو
بخوای و نخوای محرم منی...فقط میمونه عمل به
حرف خدا...پس...نیازی به صیغه نیست...
کنارم ایستاد و دقیق از باالی سر نگاهم کرد.
_عقد میکنیم...
چشمانم تا ته باز شد.
_چـ...چی؟
نگاهش جدی بود و نشان میداد که شوخی ندارد.
_من رو عقایدت پا نمیذارم همتا...من هر موقع بهم
جواب قطعی، مثبت بدی و خیالم راحت بشه دلت
باهامه...اقدام میکنم واسه خواستگاری...
خواستگاری از بابا؟ مگر میشد؟ حتی تصورش هم
احمقانه بود.هم احمقانه و هم ترسناک.
_نـ...نه...نمیشه...
اخم کمرنگی میان چهره اش نشست. بد برداشت کرده
بود.
_بابام...بابام نمیذاره...قبول...نمیکنه...
اخمش رفته رفته کمرنگ شد. کنارم به روی کاناپه
نشست و با همان آرامش همیشگیش گفت:…
https://rubika.ir/joinc/BHGDGDBG0FDHUWZARPZQINQIACSOCCDU
#رمانفولهیجانی♨️
#کساییکهقلبشونضعیفهنیان❗
حاج مهردادی که دل میده به همتا زنی بسیار زیبا و…😨❤️🩹
#پارتواقعی
- ریحــانــــه
به خودش میآید و نگاهم میکند
ریحانه:جان....
با دیدن جسم سیاهی که خود را جلوی ماشین پرتاب میکند ترمز وحشتناکی میزنم و ریحانه حرف در دهانش میماسد و جیغی میکشد.
ترسیده ذکری زیر لب میگویم تا آرامش از دست رفتهام را برگردانم و بعد سریع از ماشین پیاده میشوم و سمتش میروم.
با دیدن دختری چادری که روی زمین افتاده بود نفس لرزانم را بیرون میفرستم و با لرز سمتش میروم و زیر لب زمزمه میکنم
- یا بابالحوائج...
کنارش زانو میزنم و با رنگ و رویی پریده میگویم
- خانـــم... خانم خوبین؟
وقتی جوابی از جانبش دریافت نمیکنم مکثی میکنم و سپس بلندتر روبه ریحانهی لرزان و ناباور نشسته در ماشین میگویم
- ریحانه بیا کمک کن ببریمش بیمارستان
با همان لرز نشسته در بدنش سری تکان میدهد و پیاده میشود و کنارم زانو میزند
آرام تکانش میدهد
ریحانه:خانم حالتون خوبه؟
نالهی ریزی میکند و…😱
@Rommann12
به نظرتون چیشده¿
دختره زنده میمونه¿😨
برای خواندن ادامهی رمان روی لینک زیر کلیک کنید
@Rommann12