eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
367 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥❤️‍🩹 دختری حدود 5 ساله دست تو دست مرد و زنی که گویی پدر و مادرش‌ هستن وسط جنگل ایستاده اند. کمی که دقت میکنم درمی‌یابم که آن دختر خود منم ... منی که 5 ساله ام و پدر و مادرم پیشم هستن ؛ نگاهی به چهره‌ی دوتاشون میکنم و لبخند عمیقی میزنم ؛ دلم برای چهره‌ی قشنگشون تنگ شده بود ، درکی از اطرافم ندارم و فقط محو چهره‌ی قشنگشون هستم ؛ صدای جیغی میاد که متعلق به مامانمه ، جیغی از جنس درد و ترس ... میترسم و چادرش را محکم بغل میکنم ... جنگل آتیش گرفته و هر لحظه شعله ور تر میشه و ما وسط آتیش مانده‌ایم ؛ زبونم بند آمده و نمیتوانم جیغ بزنم فقط از ترس به خود میلرزم و چادر مادرم را بیشتر فشار میدهم ... ازبین شعله های آتش شخصی را میبینم که با تفریح نگاهم میکند ... چشم هایم از گریه‌ی زیاد تار شده و نمیتونم چهره‌اش را واضح ببینم ؛ نگاهی به اطرافم میکنم که مادر و پدرم نیستن و فقط چادر مامانمه تو دستم با شعله ور تر شدن آتش جیغی میکشم و ... میخوای بدونی چیشد؟یا اصلا تهش چی میشه؟ دنبال یه رمان قلم قوی هستی؟ پس همراه باشید با ما ؛ با بهترین رمان اطلاعاتی روبیکا🫀🍃 @Rommann12 آیدی نویسنده جهت تب♥️🫂 @nafas_20008
🤐👇🏿👇🏿 😬💧 😱🔥 _میتونی منو پس بزنی؟...از ته دلت و با تمام وجودت؟... زبانم نمی چرخید. حرف زدنم نمی آمد ولی عجیب تمنای بودنش از ته وجودم به چشمانم نفوذ کرد و به نگاه منتظرش پاسخ داد. چرا که رنگ نگاهش به گلگون های بهاری درآمد و چشمانش برق امید گرفت و با حرفش تیر آخر را برایم رها کرد. _تو دلت با منه...منم که بند بند وجودم طالب تو...تو بخوای و نخوای محرم منی...فقط میمونه عمل به حرف خدا...پس...نیازی به صیغه نیست... کنارم ایستاد و دقیق از باالی سر نگاهم کرد. _عقد میکنیم... چشمانم تا ته باز شد. _چـ...چی؟ نگاهش جدی بود و نشان میداد که شوخی ندارد. _من رو عقایدت پا نمیذارم همتا...من هر موقع بهم جواب قطعی، مثبت بدی و خیالم راحت بشه دلت باهامه...اقدام میکنم واسه خواستگاری... خواستگاری از بابا؟ مگر میشد؟ حتی تصورش هم احمقانه بود.هم احمقانه و هم ترسناک. _نـ...نه...نمیشه... اخم کمرنگی میان چهره اش نشست. بد برداشت کرده بود. _بابام...بابام نمیذاره...قبول...نمیکنه... اخمش رفته رفته کمرنگ شد. کنارم به روی کاناپه نشست و با همان آرامش همیشگیش گفت:… https://rubika.ir/joinc/BHGDGDBG0FDHUWZARPZQINQIACSOCCDU ♨️ ❗ حاج مهردادی که دل میده به همتا زنی بسیار زیبا و…😨❤️‍🩹
- ریحــانــــه به خودش می‌آید و نگاهم میکند ریحانه:جان‍.... با دیدن جسم سیاهی که خود را جلوی ماشین پرتاب میکند ترمز وحشتناکی میزنم و ریحانه حرف در دهانش میماسد و جیغی میکشد. ترسیده ذکری زیر لب میگویم تا آرامش از دست رفته‌ام را برگردانم و بعد سریع از ماشین پیاده میشوم و سمتش میروم. با دیدن دختری چادری که روی زمین افتاده بود نفس لرزانم را بیرون میفرستم و با لرز سمتش میروم و زیر لب زمزمه میکنم - یا باب‌الحوائج... کنارش زانو میزنم و با رنگ و رویی پریده میگویم - خانـــم... خانم خوبین؟ وقتی جوابی از جانبش دریافت نمیکنم مکثی میکنم و سپس بلندتر روبه ریحانه‌ی لرزان و ناباور نشسته در ماشین میگویم - ریحانه بیا کمک کن ببریمش بیمارستان با همان لرز نشسته در بدنش سری تکان میدهد و پیاده میشود و کنارم زانو میزند آرام تکانش میدهد ریحانه:خانم حالتون خوبه؟ ناله‌ی ریزی میکند و…😱 @Rommann12 به نظرتون چیشده¿ دختره زنده میمونه¿😨 برای خواندن ادامه‌ی رمان روی لینک زیر کلیک کنید @Rommann12