#پارت_سیصد_چهل_هشت
#سعید
بی توجه بهش دو قدمم جلو رفـتم. با قدمی که برداشـتم قمه رو روی قسمت شاهرگش گذاشـت.
:جـلو نیاااا.
روژیار: از بچم دسـت بکشید خواهش میکنم.
با صدای آرام به صورتش نگاه کردم.
آرام: سعیییید جلو بیا بیا بزار بزنه...
این چی میگفت!؟
کسی که تازه فهمیده بودم کیه و این چندسال بیخودی بهش شـک میکردم.
به فکر بقیه نبود. با صدای قهقه هاش که قاطی گریه هاش شده بود قلبم خورد شد.
#آرام
سعید که باهر قدم بهم نزدیک میشد اون نامرد هم نزدیکترم میومد. صدای سعید میلرزید و بهش میگفت که باهام کاری نداشته باشنـد. لبای خشــک شده امو از هم جدا کردم.
آرام: سعییییید جلو بیا بیا بزار بزنه.
نگاهی با تعجب بهم انداخـت. نگاهش برام عادی بود و عادت به حماقت هام داشـت. در عرض چند ثانیه فیلم زندگیم از جلوی چشام رد شد. یاد بابا جلال افتادم...مهربونیای مامان روژیار...سعید!:)
نگاه های پرالتماس سعید واضح بود..برای آخرین بار صدای ی قمه ای بود که اون کشیـــد...
آرام رو جلوی سعید کشتن😂🙂
خیلی سخته ها سه تا شهید بده بخاطر حماقت های آرام💔
قمه رو کشید...
https://splus.ir/roman87