eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
401 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|•♡ . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت کانال گاندو😎 گاندو دیدی؟ دوست داری کلیپ گاندو رو داشته باشی؟ خب!! این کانال کلی کلیپ گاندو میزاره😍😎 با فعالیت های باحال😍😌 گاندو😁🖇 گاندو📩 کلیپ گاندو🖇🎥 📲 طنز گاندو😂 تازهههه!!! چالش هم داریم با کلی جایزه😄❣ هروز چالش داریم😍😜 به جمع ما بپیوندید😍💗 گاندو❤️😎 @Ganndo1400
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|•♡ . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت کانال گاندو😎 گاندو دیدی؟ دوست داری کلیپ گاندو رو داشته باشی؟ خب!! این کانال کلی کلیپ گاندو میزاره😍😎 با فعالیت های باحال😍😌 گاندو😁🖇 گاندو📩 کلیپ گاندو🖇🎥 📲 طنز گاندو😂 😂❤️گاندوییی پس زود بیا تو کانالمون بدو جااا نمونی😉👏 به جمع ما بپیوندید😍💗 گاندو❤️😎 @Ganndo1400
پارت ۳۱ فصل دوم وارد خونه شدیم رفتیم جلو تر دیدیم داوود خونی افتاده زمین و یه مرد که اصلحش روبه داووده و رسولی که پشت اون مرده خشکش زده بود سعید یه تیر زد به اون مرده رفتیم سراغ داوود سپردیمش به رسول و رفتیم تا به اقا محمد برسیم از اون طرف فرشید و بهرام وارد شده بودن و هر چهار نفرشونو گرفته بودن اما خبری از ساسان نبود انگار در رفته بود محمد:با امنیت تبریز هماهنگ کردین.! بهرام:بله آقا الان هم کمک میرسه هم ماشین واسه متهم ها و هم امبولانس محمد:زحمت نشه الان کمک میکنن😐 آمبولانس برای چی؟! بهرام:متاسفانه داوود تیر خورده🤕 (در همین لحظه صدای شلیک میاد) محمد:ساسانه.... رسول کجاست؟!😨 بهرام:یا خداااا بعد از اینکه صدای شلیک رو شنیدیم سریع دوییدیم به سمت صدا و حالا رسولی که تیر از پشت خورده بود دقیقا وسط کمرش محمد:سعید بگو آمبولانس بیاد سریع😨 نیروی کمکی رسید متهم ها منتقل شدن به تهران و رسول و داوود رو بردن بیمارستان و با تهران هماهنگ شدیم تا اونجا متهم هارو تحویل بگیرن بعد هم با کامران و فرشید رفتیم بیمارستان و بهرام و سعید هم موندن توی اداره‌ی امنیت تبریز تا مراقب همه چی باشن... بعد از هماهنگی های لازم رفتیم بیمارستان هنوز داوود و رسول توی ااتاق عمل بودند الان یه ۳ ساعتی بود.... که بالاخره دکتر رسول اومد بیرون.... مثل جن زده ها منو محمد رفتیم سمتش.. محمد:چیشد آقای دکتر؟! دکتر:متاسفم ما هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم ولی از اونجایی که گلوله به نخاع اسیب رسونده بود و مجبور شدیم عمل کنیم ایشون فلج شدن😔 کامران:یعنی....کلا فلج شدن؟! دکتر:خوشبختانه از اونجایی که فقط قسمتی از نخاع اسیب دیده فقط پاهاشون فلج شد البته امیدی هست میتونه قسمتی از حس پاهاش رو با استفاده از فیزیوتراپی بدست بیاره باورم نمیشد قراره جواب داوود رو چی بدم؟!💔 رسولی که روی پاهاش بند نمیشد الان دیگه نمیتونه راه بره.! خستم... خستم از این گونه دوام آوردن💔🖤 شکسته شدن بهترین رفیقم اون از مشکل هایی که سر تنگی نفسی که به خاطر گروگان گیری براش رقم خورده بود... مرگ خواهرش... کم خونی که داشت... الان میتونه تحمل کنه؟! الان میفهمم هدف از حذف ساسان حذق کی بوده😨 سریع رفتم سمت اتاق عمل و کارتم رو نشون دادم و وارد شدم متوجه نمیشدپ چجوری آقا محمد کارتشو نشون داد و وارد اتاق عمل شد؟! حتما خطری رو حس کرده که صلاح دیده پیش داوود باشه😬 بعد از یک ربع آقا محمد با حالی زار از اتاق عمل اومد بیرون و نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن😭 همون لحظه فهمیدم چیشد کامران:رفت اقا؟! محمد:مبارکش باشه💔😖 کامران:نه...اقا😭 جواب رسول رو چی بدیم؟! خواهرش چی؟! مادرش چی؟!💔 یعنی به این زودی رفت.! رفت و همه‌ی مارو با رفتنش نابود کرد(با گریه) محمد:حقش بود این نوع مرگ💔🖤 در راهی که اون میخواد... کامران.... اگر مرگ داد است پس بیداد چیست؟ اون رفت تا به آرزوش برسه... دلش پاک بود😭(با گریه) کامران دعا کن دعا کن رسول.... من میدونم رسول نمیتونه💔 کامران درد یعنی زیر آوار کسی بمانی وقتی قرار بود تکیه گاهت بشه خدا به رسول صبر بده(با بغض و گریه) کامران:آقا الان چیکار کنیم؟! محمد:هیچی برو به سعید و بهرام بگو منم به اقای عبدی میگم کامران:چشم💔 وقتی کامران بهمون زنگ زد و گفت که چه اتفاقی افتاده به سرعت خودمون رو به بیمارستان رسوندیم وقتی رفتیم آقا محمد و کامران جلوی اتاق رسول بودن و رسول هنوز بی هوش بود به محض اینکه رسیدم رفتم بغل آقا محمد و شروع کردم به گریه کردن💔 همون لحظه فرشید گفت فرشید:اقا محمد رسول به هوش اومد محمد:بچه ها همگی بریم تو من تنهایی نمیتونم به رسول هم پاش رو بگم هم داوود رو... چشمامو باز کردم نوری که به چشمام میخورد آزارم میداد بعد از چند دقیقه دکتر وارد اتاق شد دکتر:حالتون چطوره؟! رسول:ممنون....بهترم دکتر:با این میزنم روی پاهات ببین حسش میکنی؟! (میزنه)😂 رسول:نه آقای دکتر... دکتر:هوففف میگم همراهات بیان داخ رسول:ممنون (دکتر میره بیرون و بچه ها وارد میشن) بچه ها و اقا محمد وارد اتاق شدن چشماشون قرمز بود پریشون بودن یهو یاد داوود افتادم... محمد:سلام رسول جان خوبی؟! رسول:اقا محمد داوود کجاست؟! محمد:رسول.... رسول:میخوام برم پیشش تی کدوم اتاقه محمد:رسول گوش بده رسول میخواست بلند شه اما نمیتونست که یهو برگشت گفت رسول:اقا محمد من چرا نمیتونم پاهامو تکون بدم؟! وقتی اینو گفت فرشید بغضش ترکید و رفت بیرون و سعید رفت دنبالش محمد:رسول گوش کن.... تیر به.... به‌.... نخاع خورده و پاهات بی حس شده یعنی...یعنی فلج شدی(با بغض) پایان پارت ۳۱
رسول:الان اینا برام مهم نیست داوود کجاست... سعید:داوود رفت رسول به آرزوش رسید💔 بهت زده به سعید نگاه میکردم یعنی چی؟! رفت... انقدر راحت انقدر یعنی بی معرفت بود با من خداحافظی نکرده رفت؟! چرا؟! شوخیه؟ محمد:نه رسول شوخی نیست واقعیته... وسط عمل ایست قلبی کرده رسول:(بلند بلند گریه میکنه) دو روز بعد امروز روز خاکسپاری داوود بود رسول از بیمارستان مرخص شده بود هیچ کدوممون حال خوبی نداشتیم با بچه ها راه افتادیم رفتیم به سمت قبرستون تا رسیدیم رسول رو پیاده کردیم و سوار ویلچر کردیم رفتیم سمت قطعه‌ی شهدا مادر و خواهر رسول آرزو خانم خیلی بی تابی میکردن حال و روز ما هم آنچنان خوب نبود اما رسول خودشو خالی نمیکرد... زل زده به سنگ قبر شهید داوود... باورم نمیشد💔 این زیر داوود بود؟! رو به آقا محمد گفتم رسول:اقا میشه لطفا کمکم کنید بشینم کنار قبر؟! محمد:حتما💔🖤 (کمکش میکنن بشینه روی زمین کنار قبر) رسول:به به رفیق نامرد ما چطوره💔🖤 خوب منو کاشتی رفتی؟! اخه نامرد نگفتی برم از این بدبخت حلالیت بطلبم؟!💔 من چیکار کنم؟! دیگه نمیتونم داوود کاش خواب بودم ای کاش ای کاش برگردی که من با خاطره های هر کی زندگی کنم با خاطره‌ی ها تو میمیرم نباشی نیستم... بعد تو دردامک به کی بگم؟! داداشم نبودی اما وقتی بغلم میکردی دلم آروم میگرفت💔 داداشم نبودی اما وقتی پیشت بودم قلبم تند تر میزد🖤 تو داداشم نبودی نامرد!!!! تو رفیقم بودی . . . . . پنج ماه بعد بعد از اون اتفاق رسول دیگه نمیتونست توی هیچ عملیاتی شرکت بکنه ما بعد از پنج ماه تحقیق جای شهنام رو پیدا کردیم امروز عملیات داشتیم واسه دستگیریش دم خونه بودیم فرشید رو فرستادم بالا در رو واسمون از اون سمت باز کرد رفتیم تو خونه‌ی بزرگی محمد:سعید و فرشید شما با من کامران و بهرام شما هم با هم بقیه توی موقعیت هاشون مستقر بشن کامران:اقا محمد یه نفر ایتجا توی استخره محمد:خودشو رفتیم به سمت استخر و شهنام رو دستگیر کردیم و منتقلش کردیم به بازداشتگاه و این پرونده تموم شد اما به چه قیمتی همه رفتن ما موندیم و اقا محمد(فرشید و سعید و محمد موندن فقط) سعید:خب این پرونده هم تموم شد فرشید:راستی اقا اسم پرونده چی بود؟! محمد:عقاب فرشید:بیشتر شبیه کرکس بود😂 محمد:راستش بچه ها یه موضوعی هست که باید اوع شما بدونید سعید:چه موضوعی اقا؟! محمد:برید سوار ماشین شید باید بریم تا یجایی رفتیم با آقا محمد به سمت اونجا یه سوییت نسبتا کوچیکی بود وقتی وارد شدیم اقا محمد گفت محمد:داوود بیا داوود سلام سعید:😐🤯 فرشید:ما مردیم؟! محمد:نه شما زنده‌‌اید داوود:خوبین؟! سعید:داوود تو همه‌ی این مدت زنده بودی؟! محمد:من مجبور بودم در واقع دستور اقای عبدی بود مجبور شدیم داوود رو یه مدتی حتی از خوشم پنهان کنیم سعید:رسول... با دیدن داوود خیلی خوشحال شدیم منو فرشید رفتیم سمتش و تا میخور زدیمش بعدشم بغلش کردیم سعید:چقدر دلم واست تنگ شده بود پسر داوود:منم ولی سعید عجب گریه و زاری میکردین سر قبرم😂💔 فرشید:سر قبر؟! رسول توی این پنج ماه کل زندگیمونو آورد جلوی چشمامون داوود:مگه چیشد؟ محمد:عه عه بچه هااا😐 داوود:اقا برای رسول چه اتفاقی افتاده بود؟! سعید:هیچی فقط هر هفته یا توی بهداری بود یا بیمارستان😐 ما یه پامون سایت بود یه پامون بیمارستان نه چیزی میخورد نه میخوابید الانم که فقط کار کار فرشید:راستی اقا محمد کی بهش میگین؟! محمد:کامران و بهرام دارن میارنش اینجا فرشید:کامران و بهرام میدونستن؟!😐 محمد:بله سعید:ما فقط غریبه بودیم.! محمد:بله دقیقا😂 فرشید:تشکر😑 سایت موقعیت رسول رسول:آخه کجا میریم الان اقا محمد از ماموریت میاد گزارش میخواد بهرام:حرف اضافی موقوف این یه دستوره منو بردن به یه سوییت مانندی واردش که شدم با دیدن اون صحنه جا خوردم و شکه شدم رسول:خ..ود..تی؟! داوود:اره خودمم خود خودم(با گریه) شرمندتم💔🤕 رسول:داوود باورم نمیشه😍💔 بیدارم یا کابوسه؟! داوود:بیداری بیدار😭 نفهمیدم چجوری پاشدم از روی ویلچر و پریدم بغل داوود محمد:رسول پاهات😍🙃 رسول:داوود😭 داوود:جان دلم؟! رسول:دیگه تنهام نذار💔 داوود:قربون پاهای تو بشم من😍 پایان رمان خب خب قسمت ما هم این بود که چند ماهی در خدمت شما باشم❤️ امیدوارم لذت برده باشید❤️🙃
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس با دیدن عکس العمل بعدی داوود دیگه نتونستم خنده ام رو کنترل کنم و شروع به خندیدن کردم.😂 هر سری که از خنده ام کاسته می شد وقتی دوباره به قیافه ی داوود نگاه می کردم که مثل گربه ی شرک به من زل زده است با شدت بیشتری شروع به خندیدن می کردم 🤣 همه ی بچه ها از خندیدن من شروع به خندیدن کردند . 🤣😂 بعد از اینکه کمی از خندیدن خود کاستیم تصمیم گرفتیم تا لباس های خود را عوض کنیم و برای خداحافظی از مردم روستا بریم💫 هر کدام به نوبت داخل اتاق می شدیم و لباس های خود را عوض می کردیم. ✨ نوبت به من رسید و قرار شد بعد از من فرشید برای تعویض لباس وارد اتاق بشود😇 به داخل چمدون نگاه کردم تا لباس مناسبی انتخاب بکنم 😆 بالاخره بعد از کمی گشتن یک دست لباس اسپرت ارتشی انتخاب کردم تا بپوشم☺️ تا بلند شدم که لباس هام رو عوض بکنم در به شدت باز شد و رسول به داخل اتاق پرتاب شد😝 با چهره ای که از عصبانیت قرمز شده بود به رسول نگاه کردم که قبل از اینکه دهن باز بکنم رسول پیشدستی کرد و گفت: +چرا عین لبو شدی؟ خب اگه میخواستی غذا بشی ماکارونی میشدی، آخه من لبو دوست ندارم😂 با شنیدن این حرف رسول جری تر شدم و خواستم سمتش هجوم ببرم که دست هاش رو به علامت تسلیم بالا برد و یک لنگه از جوراب هام رو که سفید بود رو برداشت و به عنوان پرچم صلح تکان داد😆 با دیدن این صحنه خشمم فروکش کرد و جاش رو به خنده داد 😂 رسول هم با دیدن خنده ی من شروع به خندیدن کرد 🙃 بعد از اینکه یک دل سیر خندیدیم رو به رسول کردم و پرسیدم: _چرا سر زده اومدی تو اتاق؟ 🤗 +از بس حرف زدی یادم رفت میخواستم بگم کت شلوار بپوش هرچند کت شلوارش مهم نیست کرواتش عشق است😂😉 با شنیدن این حرف رسول اولین چیزی که دم دست بود رو برداشتم و به سمت اون نشونه گرفتم که زود پرید بیرون و در اتاق رو بست😌😀 بعد از پوشیدن لباس هامون به سمت در روانه شدیم تا از اهالی روستا خداحافظی کنیم . از همه ی اهالی خداحافظی کرده بودیم و فقط آقای موسوی باقی مانده بود🤗✨ در حال رفتن به سمت خونه ی آقای موسوی بودیم که یکدفعه.......... ادامه دارد..........
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــ💗ــس در حال رفتن به سمت خونه ی آقای موسوی بودیم که یکدفعه اون رو در حال اومدن به سمت خودمون دیدیم. 💫 بعد از سلام و احوال پرسی، آقا محمد قضیه ی رفتن ما رو به آقای موسوی گفت و قرار شد پسر آقای موسوی هم همراه ما بیاد☺️ قرار شد آقا محمد و رضا موسوی(پسر آقای موسوی) در یک ماشین باشند و من، فرشید، داوود و رسول با یک ماشین باشیم. ✨ پشت ماشین آقا محمد، رضا نشسته بود و ماشین ما رو هم من میروندم😏 اول ماشین آقا محمد حرکت کرد و بعد از آن ما به دنبال آنها حرکت کردیم. از آخرین تماسی که با او داشتم ۱۵ دقیقه گذشته بود وحال باید دستوری که داد رو عملی می کردم. با سرعت نور سوار موتور شدم تا به موقع کار رو تموم بکنم. 🙃 نگاهم به کوه نسبتاً بلندی افتاد. به نظر جای خوبی برای مسقر شدن بود. گوشی در دستم لرزید و صفحه روشن شد. به پیامک نگاه کردم که با این مضمون روبه رو شدم: "حرکت کردند، بهتره سریعتر مستقر بشی و سعی کنی ردی از خودت به جای نذاری چون اون موقس که خودم میکشمت" با خوندن پیام لرزی بدی در بدنم پیچید. اگه کارم رو درست انجام نمیدادم باید خودم رو مرده فرض می کردم😏😨 با شنیدن صدای ماشینی از عالم هپروت بیرون اومدم و خیلی سریع وسیله ها رو برداشتم و به سمت بالای کوه دویدم🙃🗻 دوربین شکاری رو برداشتم و فاصله را روی یک کیلومتر گذاشتم. دو ماشین قابل مشاهده بودند. دوربین رو روی اشخاص ماشین اول زوم کردم با دیدن اشخاص داخل ماشین به یکباره ترس، وحشت، هیجان، استرس و.... بهم هجوم آورد. دوربین رو به کنار پرتاب کردم و........ ادامه دارد.......
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💗ــس من و سعید وحشت زده به داوود و رسول نگاه کردیم که آن فرد از حواس پرتی ما سوء استفاده کرد و به سمت موتورش که در پایین کوه بود دوید🙃😐 سعید هم به دنبال آن شروع به دویدن کرد که آن فرد سنگ نسبتا بزرگی برداشت و به سمت سعید نشانه گرفت که با سر سعید اصابت کرد و خون از سر سعید جاری شد😂😉 آن فرد در حال فرار بود که با سرعت به سمتش دویدم که ناقافل سنگی برداشت و به سمتم نشانه گرفت و تا به خودم بیایم سنگ با سرم اصابت کرد😨 گرمی چیزی را در کنار شقیقه هام حس کردم که با گذاشتن دستم روی شقیقه هام متوجه خون شدم😢 بی توجه به خون جاری روی صورتم به فرد در حال فرار نگاه کردم که سوار موتور شده و در حال فرار است 🙃 فرشید با عجله سمت ماشین دوید و در همین حین به من گفت: - من دنبالش میکنم تو هم زنگ بزن به آمبولانس و آتش نشانی و پلیس😊 و زود بعد از گفتن این حرف سوار ماشین شد و با سرعت سر سام آوری پشت موتور شروع به حرکت کرد🤗 موبایلم را از جیب شلوارم در آوردم تا همان کاری که فرشید گفت را انجام بدم 💫 کمی به ذهنم فشار آوردم ولی یادم نمیامد شماره ی آتش نشانی و آمبولانس و پلیس چند است😂🤣 رسول با ته خنده ای که کاملا در صداش مشخص بود گفت: -تو مثلا پلیس مملکتی، بعد شماره های به این راحتی رو بلد نیسی؟ الحق که احمقی 😂 شماره ها رو میگم تو هم زنگ بزن آتش نشانی: ۱۱۵ آمبولانس:۱۲۵ پلیس: ۱۱٠ تا رفتم این شماره ها رو بگیرم صدای حرصی داوود از آن سمت آمد که میگفت: -رسول جان تو به این میگی احمق، خودت که احمق تری😂 من دارم از درد اینجا جون میدم بعد شما ها سر شماره ها دعوا میکنید😔😁 سعید این شماره هایی که من میگم بگیر: آتش نشانی: ۱۲۵ آمبولانس: ۱۱۵ پلیس: ۱۱٠ زود پشت فرمون نشستم و با سرعت برق و باد دنبال اون فرد شروع به حرکت کردم😊 همین طور در حال پیچ و تاب خوردن بود تا ردش رو گم کنم که یکدفعه...... ادامه دارد......
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💖ــس یک باره با شنیدن حرف عطیه حس کردم که قلبم ایستاد😱 با زانو روی زمین سقوط کردم و اشکام مثل قطره های باران شروع به باریدن کردند😔 عطیه هیستریک شروع به خندیدن کرد و در این بین فریاد میزد که دروغه✨🌸 همگی از لحاظ روحی داغون بودیم😔 از یک طرف شهادت محمد و از طرف دیگر وضعیت جسمانی داوود و رسول😭 امروز قرار بود جواب تست DNA جنازه بیاد😞 پزشک بالاسر رسول بود 🙃 با بیرون اومدن دکتر از اتاق رسول به سمتش هجوم بردم تا از وضعیت رسول با خبر بشم😁 به گوش هام شک داشتم😢 حرف های دکتر مثل یک ناقوس در گوشم زنگ میزد😭😨 فرشید با دیدن من کمپوت ها رو رها کرد و به سمت من دوید😌 یقه ی فرشید رو گرفتم و در همین حال گفتم " بگو که اشتباه شنیدم،رسول خالش خوبه، مگه نه؟ " فرشید هنوز دلیل رفتار من رو نمیدانست و همین طور به من نگاه میکرد😀 یک دفعه با خشم توی صورتش غریدم "دِ لعنتی بگو که حرف های دکتر حقیقت نداره" فرشید سعی در آرامش من داشت. بعد از اینکه کمی آروم شدم فرشید روبه من کرد و پرسید: "دکتر چی گفت که اینطور داغون شدی؟" با صدای گرفته و بغضی که داشت خفه ام میکرد و باعث دورگه شدن صدام شده بود گفتم: "دکتر گفت که رسول....... ادامه دارد.......
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💖ــس دکتر گفت که رسول...... 😱 آخرین چیزی که یادم بود بیهوش شدنم در کوه بود😢 از صدایی که در اتاق پیچید فهمیدم که بیمارستان هستم😔 صدای در اتاق اومد و بعد حس کردم کسی وارد اتاق شد🙃 با وجود اینکه چیزی نمیدیدم ولی از صدای پا مشخص بود که کسی داره به طرفم میاد😄 به سمت صدا چرخیدم و رو به فرد نامشخص گفتم که لامپ رو روشن کنه😳 صدای بهت زده و گیرای مردانه ای اومد که گفت: "ولی اینجا که لامپ روشنه" بی توجه به اون حرف گفتم: "پس چرا همه جا تاریک هست؟ " اون فرد که حالا فهمیده بودم دکتر هست بهم نزدیک شد و در عین حال گفت: "کمی صبر داشته باشید، همه چیز مشخص میشه" دکتر کمی معاینه ام کرد با صدایی که نمه های غم در آن مشهود بود وضعیتم رو گفت😭 با شنیدن چیز هایی که گفت دنیا پیش چشمم تار شد و به عالم بیهوشی فرو رفتم😢😔 منتظر به دهن سعید چشم دوخته بودم تا از وضعیت رسول با خبر بشم 😨😞 سعید شروع به صحبت کرد و گفت: "دکتر گفت که رسول شوک زیادی بهش وارد شده و اختلال هایی در سیستم عصبیش به وجود اومده و وقتی از کوه پایین افتاده.... عصبی غریدم: " دِ جون بکن بگو دیگه" ناراحت و مغموم گفت: "ضربه ی بدی به شقیقه هاش خورده و رسول تا یک ماه نمی تونه ببینه " بعد از گفتن این حرف خودش رو توی بغلم انداخت و شروع به گریه کرد😭😱 شوک زده گفتم: "یعنی.... یعنی.... بیناییش رو به مدت یک ماه از دست داده؟" با تکان دادن سرش انگار دنیای روی سرم خراب شد😨😢 شوکه شده به تست DNA نگاه کردم. 😔 نمی توانستم باور کنم😢 یعنی محمد........ ادامه دارد......
بی توجه بهش دو قدمم جلو رفـتم. با قدمی که برداشـتم قمه رو روی قسمت شاهرگش گذاشـت. :جـلو نیاااا. روژیار: از بچم دسـت بکشید خواهش میکنم. با صدای آرام به صورتش نگاه کردم. آرام: سعیییید جلو بیا بیا بزار بزنه... این چی میگفت!؟ کسی که تازه فهمیده بودم کیه و این چندسال بیخودی بهش شـک میکردم. به فکر بقیه نبود. با صدای قهقه هاش که قاطی گریه هاش شده بود قلبم خورد شد. سعید که باهر قدم بهم نزدیک میشد اون نامرد هم نزدیکترم میومد. صدای سعید میلرزید و بهش میگفت که باهام کاری نداشته باشنـد. لبای خشــک شده امو از هم جدا کردم. آرام: سعییییید جلو بیا بیا بزار بزنه. نگاهی با تعجب بهم انداخـت. نگاهش برام عادی بود و عادت به حماقت هام داشـت. در عرض چند ثانیه فیلم زندگیم از جلوی چشام رد شد. یاد بابا جلال افتادم...مهربونیای مامان روژیار...سعید!:) نگاه های پرالتماس سعید واضح بود..برای آخرین بار صدای ی قمه ای بود که اون کشیـــد... آرام رو جلوی سعید کشتن😂🙂 خیلی سخته ها سه تا شهید بده بخاطر حماقت های آرام💔 قمه رو کشید... https://splus.ir/roman87
💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 با صدای گلوله نگاه هممون به سمت در روانه شد صدای رگبار گلوله ها نیروهای آیسان برای دفاع به بیرون حرکت کردند آیسان اومد بالای سرم آیسان: فرمانده اومدن دنبالت وقتم کمه وگرنه بیشتر ازت پذیرایی می کردم بدون اینجا آخرین دیدارمون نیست منتظرم باش میگن کوه به کوه نمی رسم اما آدم به آدم میرسه می خوام یه داغ یادگاری رو دلت بزارم جونی برای جواب دادن بهش نداشتم انار تمام انرژیم تحلیل رفته بود به رسولی که کنارم روی زمین دراز به دراز افتاده بود نگاه کرد استرسی در وجودم ریشه کرد در مقابل کاری که می خواست بکنه ناتوان بودم توانی برای نجات رسولم نداشتم کلتشو به سمت رسول روانه کرد آیسان: با داداشت خداحافظی کن انگار جونی تازه به بدنم وارد شد جونی که بخوام داداشمو نجات بدم و دوباره جونمو فداش کنم فاصله ی خیلی کمی باهاش داشتم صدای افتادم روی رسول با صدای گلوله آمیخته شد درد شدیدی در بدنم رخنه کرد آخرین چیزی که شنیدم صدای یکی از همراهان آیسان بود مجهول: خانم وقت نداریم باید زود تر فرار کنیم سیاهی مطلق 🕳 در آن خانه ی تاریک و نمور چه چیزی که بر همه نگذشته سخت است بعد دیدن تن بی جان کسی که سال ها فرمانده آن بوده سخت است دیدن تن بی جان دوستی که از برادر نزدیک تر بوده سخت است دیدن صورت کبود رفیق سخت است دیدن حال بد فرمانده ایی که نیرو های خود را به چشم خانواده ی خود می بیند سخت است دیدن و درک کردن صحنه ایی که هیچ گاه در فکرشان نمی گنجید سخت تر از سخت دست سعید بر روی شاهرگ فرمانده اش فرود آمد سعید: میزنه میزد و این نور امیدی بود بر قلب همه شان اما کسی دل گرفتن نبض رسول را نداشت تکنسین وارد شدند تن بی جان دو برادر را روی برانکارد گذاشتند و با خود به بیرون از این جهنم بردند کمال حال خوبی نداشت او هم به خاطر تیری که به پایش اصابت کرده بود بی حال بود و خون زیادی از دست داده بود اما حاضر به رفتن به بیمارستان نمی شد فرشید آن طرف تر تیر به دستش اصابت کرده بود و روی زمین ولو شده بود تکنسین ها او را در داخل آمبولانس قرار دادند آمبولانس ها حرکت کردند نیرو های مختصص در حال وارصی خانه به سر می بردند و سامان و افشین در حال گشتن در این محله بودند به صدا زدن ها افشین به خودم اومدم کمال: چیشد؟ افشین: خونه های اطراف رو گشتیم همه خالی بودن سامان : این خونه یه در دیگه داره آقای کاشانی ادامه دادند کاشانی: چند تا خشاب وسایل شکنجه و چند تا بمب اینجا هست کمال : همه اینا رو صورت جلسه کنید و گزارش رو برام بیارید یه گزارش هم برای آقای عبدی بنویسید جنازه ها هم به کالبد شکافی ببرید شاید به چیزی رسیدیم منتظر جواب نموندم و با پای تیر خورده ام به سمت ماشین رفتم بیشتر بچه ها رفته بودند یا سایت یا بیمارستان البته بیشتر بچه ها چه عرض کنم غیر از من و افشین و سامان کس دیگه ایی از تیم نبود خیلی بهم اصرار کردن تا برم بیمارستان اما دلم رازی نمی شد بدون جم و جور کردن اینجا برم پام به شدت درد می کرد و خونریزی زیادی داشت با پارچه ایی روی زخممو بسته بودم درد من پان نبود بلکه فرار کردن کسی بود که محمد و رسولو گروگان گرفته بود کی بوده این آدما حتما یه سر دسته ایی داشتن دیگه داشتم دیونه میشدم به کاپوت ماشین تیکه دادم سرمو به سمت آسمون گرفتم و با دستام روی صورتمو پوشوندم حال و حوصله ی رانندگی رو نداشتم از همه بدتر با پام بزور راه میرفتم چه برسه به رانندگی دست روی ایرپادم گذاشتم : سامان بیا می خوام برم بیمارستان با شنیدن چشمی به سمت ماشین حرم کردم و پشت دراز کشیدم با هر تکونی که بهش میدادم دردش بیشتر میشد سامان با دو اومد در راننده رو با سرعت باز کرد و نشست از این سرعتش خندم گرفته بود سویچو بهش دادم بدون حرف به سمت بیمارستان حرکت کردیم پشت در اتاق عمل منتظر آقا محمد بودم داوود هم با رسول رفته بود وحید با فرشید رفته بود در اتاق باز شد و دکتر بیرون اومد دست خودم نبود پاهام تا ناخودآگاه منو به سمتش روانه می کرد سعید: چیشد آقای دکتر ؟ عینک و کلاهشو برداشت و گفت دکتر: ببینید عزیزم ...... 💛✨💛✨💛✨💛✨💛 به قلم: بانوی بی نشون