eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
400 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگــــــــ💖ــس یعنی محمد نیسسسسست😢 تست DNA متعلق به رضا موسوی هست🙃 نمی توانستم چطور جواب پدرش رو بدم😨 ولی مهمتر از اون نمیدانستم که محمد کجاست و چه بلایی سرش اومده😅 با لرزیدن جیبم فهمیدم که موبایلم داره زنگ میخوره😆 اسم فرشید بالای صفحه موبایل خودنمایی میکرد😇 وصل کردم و به ثانیه نکشید که صدای فرشید در گوشم پیچید و بعد از اون صدای هق هقش بود که به گوش میرسید😨 روی مبل نشسته بود و با اخمی که همیشه چاشنی صورتش بود به آرشام نگاه میکرد😌 پک محکمی به سیگار زد و دود اون رو توی صورت آرشام فوت کرد😐 با صدایی که ابهتش رو چند برابر می کرد رو به آرشام کرد و گفت: "امید وارم کارت رو خوب انجام داده باشی و دخل اون جوجه پلیس رو آورده باشی😱" آرشام با وجود اینکه از ابهت مرد روبرویش ترسیده بود ولی با خونسردی ظاهری گفت: "یادت که نرفته؟ من روح سوارم😏 قاتل سریالی که تا به حال هیچ پلیسی ردش رو نزده" پوزخندی رو صورتش جا خوش کرد و از سر تا پای آرشام رو نگاهی انداخت و با تمسخر گفت: " امیدوارم همین طور که میگه باشه 😒" آرشام نگاهش رو به شعله های شومینه دوخت 😃 شعله هایی که چند ساعت پیش دیده بود کجا و این شعله ها کجا😞😡 بعد از رفتن آرشام ذهنش درگیر حرف های او میچرخید😞 اگه صحبت های آرشام حقیقت داشت او باید کار بقیه ی پلیس کوچولو ها رو هم تمام میکرد😂 در افکارش غرق بود که صدای زنگ تلفن اومد🙃 دکمه ی اتصال رو زد گوشی رو به گوشش چسباند😊 بعد از کمی حرف زدن تلفن رو قطع کرد و خنده ی بلندی سر داد😁😆 اینطور که شنیده بود کارش زیاد هم سخت نبود 😆😏 چون....... ادامه دارد.......
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگــــــــ💗ــس چون از قرار معلوم دوتای دیگشون هم زخمی و مجروح بودن😱😔 فقط میموند دو نفر دیگه که باید فکری براشون می کرد😢 اون فضای خفقان آور رو نمی توانستم تحمل کنم😔 اون مرد چی داشت که اینقدر ازش میترسیدم؟ 🙃 نمیدونم از ابهت کلامش بود یا سردی چشماش و یا شاید هم زخم کنار ابروش، ولی هرچی که بود اون مرد منی که تا به حال از هیچکس و هیچ چیز نترسیده بودم رو به لرزه در می آورد 😊 نمی توانستم به خودم دروغ بگم به شخصه اعتراف می کنم که ازش میترسم😨 دست از فکر کردن برداشتم و سمت موتورم رفتم 😞 از عمارت خارج شدم و عرق پیشونیم رو پاک کردم🤗 با سوزشی در دستم چشمام رو گشودم ولی نور زیادی به چشمام عصابت کرد که خیلی سریع چشمام رو بستم🙃 با صدایی که از ته چاه بیرون میومد تنها تونستم بگم آ...ب عزیز جون با سرعت لیوان آب رو سمتم گرفتم و در عین حال گفت: "تو که نصفه جونم کردی" و در حالی که اشک هاش رو با روسری اش پاک می کرد گفت: " نمیگی دل من هزار راه میره؟ من یک داغ دیدم دیگه نمی خوام داغ تو و اون بچه رو ببینم "? بعد از گفتن این حرف شروع به گریه کرد 😞 پرستار وارد اتاق شد و روبه عزیز جون با مهربونی گفت: " مادرجان، این همه به خودتون عذاب ندین شاد باشین، اینطور که شما رفتار میکنین روحیه ی این مامان مون هم خراب میشه😊 و لبخند شیرینی به روم پاشید 😁 ولی یکدفعه...... ادامه دارد......
💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 با صدای گلوله نگاه هممون به سمت در روانه شد صدای رگبار گلوله ها نیروهای آیسان برای دفاع به بیرون حرکت کردند آیسان اومد بالای سرم آیسان: فرمانده اومدن دنبالت وقتم کمه وگرنه بیشتر ازت پذیرایی می کردم بدون اینجا آخرین دیدارمون نیست منتظرم باش میگن کوه به کوه نمی رسم اما آدم به آدم میرسه می خوام یه داغ یادگاری رو دلت بزارم جونی برای جواب دادن بهش نداشتم انار تمام انرژیم تحلیل رفته بود به رسولی که کنارم روی زمین دراز به دراز افتاده بود نگاه کرد استرسی در وجودم ریشه کرد در مقابل کاری که می خواست بکنه ناتوان بودم توانی برای نجات رسولم نداشتم کلتشو به سمت رسول روانه کرد آیسان: با داداشت خداحافظی کن انگار جونی تازه به بدنم وارد شد جونی که بخوام داداشمو نجات بدم و دوباره جونمو فداش کنم فاصله ی خیلی کمی باهاش داشتم صدای افتادم روی رسول با صدای گلوله آمیخته شد درد شدیدی در بدنم رخنه کرد آخرین چیزی که شنیدم صدای یکی از همراهان آیسان بود مجهول: خانم وقت نداریم باید زود تر فرار کنیم سیاهی مطلق 🕳 در آن خانه ی تاریک و نمور چه چیزی که بر همه نگذشته سخت است بعد دیدن تن بی جان کسی که سال ها فرمانده آن بوده سخت است دیدن تن بی جان دوستی که از برادر نزدیک تر بوده سخت است دیدن صورت کبود رفیق سخت است دیدن حال بد فرمانده ایی که نیرو های خود را به چشم خانواده ی خود می بیند سخت است دیدن و درک کردن صحنه ایی که هیچ گاه در فکرشان نمی گنجید سخت تر از سخت دست سعید بر روی شاهرگ فرمانده اش فرود آمد سعید: میزنه میزد و این نور امیدی بود بر قلب همه شان اما کسی دل گرفتن نبض رسول را نداشت تکنسین وارد شدند تن بی جان دو برادر را روی برانکارد گذاشتند و با خود به بیرون از این جهنم بردند کمال حال خوبی نداشت او هم به خاطر تیری که به پایش اصابت کرده بود بی حال بود و خون زیادی از دست داده بود اما حاضر به رفتن به بیمارستان نمی شد فرشید آن طرف تر تیر به دستش اصابت کرده بود و روی زمین ولو شده بود تکنسین ها او را در داخل آمبولانس قرار دادند آمبولانس ها حرکت کردند نیرو های مختصص در حال وارصی خانه به سر می بردند و سامان و افشین در حال گشتن در این محله بودند به صدا زدن ها افشین به خودم اومدم کمال: چیشد؟ افشین: خونه های اطراف رو گشتیم همه خالی بودن سامان : این خونه یه در دیگه داره آقای کاشانی ادامه دادند کاشانی: چند تا خشاب وسایل شکنجه و چند تا بمب اینجا هست کمال : همه اینا رو صورت جلسه کنید و گزارش رو برام بیارید یه گزارش هم برای آقای عبدی بنویسید جنازه ها هم به کالبد شکافی ببرید شاید به چیزی رسیدیم منتظر جواب نموندم و با پای تیر خورده ام به سمت ماشین رفتم بیشتر بچه ها رفته بودند یا سایت یا بیمارستان البته بیشتر بچه ها چه عرض کنم غیر از من و افشین و سامان کس دیگه ایی از تیم نبود خیلی بهم اصرار کردن تا برم بیمارستان اما دلم رازی نمی شد بدون جم و جور کردن اینجا برم پام به شدت درد می کرد و خونریزی زیادی داشت با پارچه ایی روی زخممو بسته بودم درد من پان نبود بلکه فرار کردن کسی بود که محمد و رسولو گروگان گرفته بود کی بوده این آدما حتما یه سر دسته ایی داشتن دیگه داشتم دیونه میشدم به کاپوت ماشین تیکه دادم سرمو به سمت آسمون گرفتم و با دستام روی صورتمو پوشوندم حال و حوصله ی رانندگی رو نداشتم از همه بدتر با پام بزور راه میرفتم چه برسه به رانندگی دست روی ایرپادم گذاشتم : سامان بیا می خوام برم بیمارستان با شنیدن چشمی به سمت ماشین حرم کردم و پشت دراز کشیدم با هر تکونی که بهش میدادم دردش بیشتر میشد سامان با دو اومد در راننده رو با سرعت باز کرد و نشست از این سرعتش خندم گرفته بود سویچو بهش دادم بدون حرف به سمت بیمارستان حرکت کردیم پشت در اتاق عمل منتظر آقا محمد بودم داوود هم با رسول رفته بود وحید با فرشید رفته بود در اتاق باز شد و دکتر بیرون اومد دست خودم نبود پاهام تا ناخودآگاه منو به سمتش روانه می کرد سعید: چیشد آقای دکتر ؟ عینک و کلاهشو برداشت و گفت دکتر: ببینید عزیزم ...... 💛✨💛✨💛✨💛✨💛 به قلم: بانوی بی نشون
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ دکتر:ببنید عزیزم عمل موفقیت آمیز ما تیری رو که تو کتفشون بود رو در آوردیم زانوشونم که زخمی بود هم عفونت کرده بود عفونتو برداشتیم و زانوشو نو بخیه زدیم زخم هایی هم روی بدنشون بود رو هم پانسمان کردم دستشون هم سوخته بود خون زیادی ازشون رفته معدشون هم بخاطر اینکه یه مدت چیزی نخوردن ضعیف شده اصلا به دستشون فشار نیارن احتمال داره زانوشون تا چند وقت گاهی اوقات خالی کنه و بخورن زمین حواستون بهش باشه احتمالا تا ۳الی۴ ساعت دیگه بهوش میان فعلا میرن بخش مراقبت های ویژه بهوش اومدن میارنشون بخش بعد از رفتن دکتر به تختی که آقا محمد با صورتی رنگ پریده به سمت بخش مراقبت های ویژه روانه بود نگاه کردم نفسی از سر آسودگی کشیدم اما در بخشی دگر داوود که با استرس بیرون از اتاقت اورژانس ایستاده بود و منتظر به پایان رسیدن معاینه ی رسول بود با بیرون آمدن دکتر به سمتش هجوم برد دکتر: شما چه نسبتی باهاش دارید ؟ داوود : برادرشم دکتر : آقای حسینی وضعیت بیمارتون به شدت خرابه باید بگم که بر اساس شواهد ایشون ایست قلبی کردن و قلبشون به شدت ضعیف شده به همین روند پیش بره باید پیوند قلب انجام بدن استرس ، اضطراب ، نگرانی، هیجان خوشحالی همه ی اینا واسش مثل سمه یه سمه خیلی قوی ممکنه بعد از ایست قلبی دچار سردرد و سرگیجه بی حالی فشار خون بالا تشنج حالت تهوع تنگی نفس تپش قلب احساس ضعف درد در قفسه ی سینه میشن اگه یکی از این اتفاق براشون افتاد باید سریعا به بیمارستان مراجعه کنید بیمار تا یه مدتی احساس افسردگی تنهایی ، ترس می‌کنه دورشو شلوغ کنید و نزارید زیاد به چیزی فکر کنه بازم تاکید می کنم وضعشون خرابه هر کاری که می تونید برای ارامشش انجام بدید الانم ایشون به بخش مراقبت های ویژه منتقل میشه تا یکی دو ساعت دیگه هم بهوش میان داوود زبانش برای بیان کردن کلمات نمی چرخید روزی فکرشم نمی کرد که آن رسول شوخ طبع و شاد شنگولی که یک دقیقه هم روی پاهایش بند نبود ایست قلبی کرده اما در جای دیگری از این بیمارستان ماشین کمال در محوطه ی بیمارستان پارک شد و سامان برای خبر کردن برانکارد از ماشین پیاده شد چند پرستار با برانکاردی از راه رسیدند کمال با بی حالی خود روی برانکارد گذاشته و به سمت اتاق عمل روانه شدند و اما در جای دیگر تازه دکتر فرشید از در اتاق عمل خارج شد وحید به سمتش رفت دکتر: تیر رو خارج کردیم خون زیادی از دست دادند اما خداروشکر حالشون خوبه و کیسه های خون کفایت کرد با درد چشمانم رو گشودم سردردی به سراغم آمده بود بوی الکل داشت دیونم میکرد با صدای دستگاه ها و چیک چیک قطره های سرم پی بردم که توی بیمارستانم به سقف خیره شدم کم کم داشت دلیل اینجا بودنم یادم می اومد محمد آیسان. شکنجه. اسید به هول از جا پریدم یعنی الان محمدم کجاست داوود و سعیدی که داشتن از پشت شیشه نگام میکردم وارد اتاق شدند بدون مکث و پرسیدن سوال های دیگر پرسیدم رسول :داوود محمدم کو چه بلایی سرش اومده ها 💛✨💛✨💛✨💛✨💛 به قلم ✍: بانوی بی نشون
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 8ماه بعد کلاه کاسکت را از روی سرش برداشت و دستی بر موهایش کشید از روی موتور بلند شد و گل ها را با شیشه از گلاب را که به ترک موتور بسته بود برداشت و به سمت میشه جانش که حالا زیر خروار ها خاک خوابیده بود حرکت کرد از موقعی که رفته بود دیگر کسی خنده بر لبش ندیده بود . هر روز کارش همین بود آمدن بر سر مزار کسی که با اون روح و قلبش هم خاک شد کنار سنگ قبر سفید او نشست دستی بر روی کلمات حکاکی شده سنگ قبر کشید شهید محمد حسنی به دلیل مسائل امنیتی نه توانسته بودند برای او مراسمی بگیرند و حتی مجبور. به تغییر دادن فامیلی او از حسینی به حسنی شدند قطره های اشکش روی گل‌های داخل دستش می ریخت بغض اجازه حرف زدن را از او گرفته بود همیشه به همین روال پیش می رفت که هر بار پیش برادرش می آمد بغض اجازه ی سخن گویی به اون نمی‌داد نفس عمیقی کشید تا به خود مسلط شود و بعد در شیشه گلاب را باز کرد و آن را کج کرد سنگ قبر را خوش بو کرد گل‌های رز را که روی پایش بود برداشت و شروع کرد به پرپر کردنشان با صدایی که بغض در آن بیداد میکرد شروع کرد به حرف زدن با برادر بزرگ ترش +سلام داداشی می‌دونم الان حتما میگی چه عجب تو یه سری به ما زدی ببخشید خیلی شلوغ بودم . البته می‌دونم که داری می بینیم از اون بالا خوش میگذره رفتی و منو تنها گذاشتی .نمیگی اینجا یه نفر هست که داره با نبود تو نابود میشه . چرا موقع رفتنت فکر منو نکردی ، بعد از تو دیگه من هیچ وقت رسول سابق نمیشم دیگه نمیشم اون اون رسولی که همش نمک می ریخت دیگه نمیشم از موقعی که رفتی دیگه کسی استاد رسول صدام نمی کنه چون میدونن که من با کلمه ی استاد رسول تمام داغ های دلم تازه میشه چون میدونن من فقط دوست دارم لفظ استاد رسولو از آقا محمد بشنوم یادته هر موقعی بهم می گفتی استاد رسول یه ماه برام کار سخت در نظر داشتی ؟ دلم خیلی برات تنگ شده دل همه برات تنگ شده می خواستم بعد از تو دوباره زندگی کنم اما نشد میدونستم نمیشه من بدون تو از تمام دنیا بریدم فقط منتظر یه فرصتم که بیام پیشت بیام پیشت و یه دل سیر بغلت کنم بیام پیشت و دوباره بوی عطرتو به ریه هام هدیه بدم قطره های اشکش به سرعت از روی گونه هایش سر می خور دند و روی سنگ قبر می افتادند با بغضی که دیگر نمی توانست بخاطرش خوب صحبت کند ادامه داد : ای کاش میشد یه بار فقط یه بار دیگه صداتو بشنوم ای کاش نمیزاشتم بری ای کاش باهات رفته بودم راستی یادته موقع رفتنی ازم قول گرفتی مراقب خودم باشم ببخشید که زدم زیر قولم آخه تو همزدی زیر قولت قلبم دیگه خیلی برات بی قراری می کنه همین روز هاست که دیگه نزنه . سرش را روی مزار برادرش گذاشت و با صدای بلند هق هق می کرد بعد از گذشت یک ربع بلند شد و روی سنگ قبر را بوسید نفسی گرفت گفت : ببخشید باید برم بیمارستان می‌دونی که دیروز عملیات داشتیم و سعید زخمی شده می خوام برم برای ترخیص کردنش نمی تونم بیشتر از این پیشت بمونم قول میدم فردا بیشتر بیام خیلی دوست دارم مراقب خودت باش 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 پ.ن شما رو نمی دونم اما من گریه ام گرفت