هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس
#پارت_نهم
#فرشید
ولی با خبر ساختن بچه ها
با وجود این اتفاق کمی مشکل بود😞
اول از همه سراغ سعید رفتم
چون سعید نسبت به بقیه آرامش بیشتری داشت 🙃
بعد از اینکه سعید رو از این موضوع با خبر ساختم
هردو رفتیم سراغ بقیه
تا هرچه سریعتر
جلوی اون فرد بالای کوه رو بگیریم😊
بعد از وقت کوتاهی
توانستیم داوود رو هم
از موضوع با خبر سازیم
ولی تا نگاهمان به رسول افتاد
همه مثل ماست وا رفتیم 😂😔
رسول همانند یک چوب خشک
ایستاده بود
و بی حرکت
به صحنه ی مقابل نگاه میکرد
و حتی پلک هم نمیزد
طوری که لحظه ای حس کردیم
که او مرده است😂😁
همگی حق میدادیم که رسول بیشتر از بقیه شوکه شده باشد
چون او و آقا محمد
مثل دو برادر بودند
و این رو از رفتار های صمیمی شان
میشد به راحتی حس کرد ☺️
ولی الان نمی توانستیم درنگ کنیم
و باید هرچه سریعتر
اورا هم از این وضعیت در می آوردیم😀
وقتی رسول متوجه شد
که احتمالا اون فردی که بالای کوه است
ماشین رو منفجر کرده است
در صدم ثانیه
مثل یک ببر وحشی
که شکار خود را یافته است
به سمت بالای کوه هجوم برد
و طولی نکشید
که فرد بالای کوه متوجه ما شد😢
فرد بالای کوه
که از دیدن ما ترسیده بود
مثل برق با سرعت به سمت تفنگش دوید
و تیر رو به سمت رسول
که حالا خیلی به او نزدیک شده بود
نشانه گرفت
که داوود به سرعت عکس العمل نشان داد
و رسول رو به کنار پرتاب کرد
و گلوله به پهلوی داوود اصابت کرد و رسول به پایین کوه پرتاب شد😨😱
من و سعید وحشت زده به داوود و رسول نگاه کردیم که.......
ادامه دارد......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💗ــس
#پارت_دهم
#فرشید
من و سعید وحشت زده
به داوود و رسول نگاه کردیم
که آن فرد از حواس پرتی ما
سوء استفاده کرد
و به سمت موتورش
که در پایین کوه بود دوید🙃😐
سعید هم به دنبال آن
شروع به دویدن کرد
که آن فرد
سنگ نسبتا بزرگی برداشت
و به سمت سعید نشانه گرفت
که با سر سعید اصابت کرد
و خون از سر سعید جاری شد😂😉
#سعید
آن فرد در حال فرار بود
که با سرعت به سمتش دویدم
که ناقافل سنگی برداشت
و به سمتم نشانه گرفت
و تا به خودم بیایم
سنگ با سرم اصابت کرد😨
گرمی چیزی را
در کنار شقیقه هام حس کردم
که با گذاشتن دستم
روی شقیقه هام متوجه خون شدم😢
بی توجه به خون جاری روی صورتم
به فرد در حال فرار نگاه کردم
که سوار موتور شده
و در حال فرار است 🙃
فرشید با عجله سمت ماشین دوید و در همین حین به من گفت:
- من دنبالش میکنم
تو هم زنگ بزن به آمبولانس و آتش نشانی و پلیس😊
و زود بعد از گفتن این حرف
سوار ماشین شد
و با سرعت سر سام آوری
پشت موتور شروع به حرکت کرد🤗
موبایلم را از جیب شلوارم در آوردم تا همان کاری که فرشید گفت را انجام بدم 💫
کمی به ذهنم فشار آوردم
ولی یادم نمیامد
شماره ی آتش نشانی
و آمبولانس
و پلیس چند است😂🤣
رسول با ته خنده ای که کاملا در صداش مشخص بود گفت:
-تو مثلا پلیس مملکتی، بعد شماره های به این راحتی رو بلد نیسی؟
الحق که احمقی 😂
شماره ها رو میگم تو هم زنگ بزن
آتش نشانی: ۱۱۵
آمبولانس:۱۲۵
پلیس: ۱۱٠
تا رفتم این شماره ها رو بگیرم صدای حرصی داوود از آن سمت آمد که میگفت:
-رسول جان
تو به این میگی احمق، خودت که احمق تری😂
من دارم از درد اینجا جون میدم بعد شما ها سر شماره ها دعوا میکنید😔😁
سعید این شماره هایی که من میگم بگیر:
آتش نشانی: ۱۲۵
آمبولانس: ۱۱۵
پلیس: ۱۱٠
#فرشید
زود پشت فرمون نشستم
و با سرعت برق و باد
دنبال اون فرد
شروع به حرکت کردم😊
همین طور در حال پیچ و تاب خوردن بود تا ردش رو گم کنم که یکدفعه......
ادامه دارد......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــــ💗ــس
#پارت_یازدهم
#فرشید
همین طور در حال پیچ و تاب خوردن بود
تا ردش رو گم کنم
که یکدفعه داخل جاده خاکی پیچید🤗
خواستم دنبالش برم که با دیدن روبه رو
آه از نهادم بلند شد. 😔🙃
#سوم_شخص
از حواس پرتی اون دو جوجه پلیس استفاده کردم
و با سرعت به سمت موتورم دویدم
که با یاد آوری اینکه
اسلحه و دوربین شکاری رو جا گذاشتم
آه سوزناکی کشیدم
که با درک موقعیتم
فهمیدم دیگه راهی برای بازگشت نیست😞
به سرعت سوار موتور شدم
و خیلی سریع حرکت کردم
و با سرعت سمت جای نامشخصی روندم🙃
با شنیدن صدای ماشینی از پشت
فهمیدم که دارن تعقیبم میکنند 😒
با سرعت پیچ و تاب میخوردم
تا گمم کنه
ولی مثل اینکه
سیریش تر از این حرف ها بود😂
با دیدن جاده خاکی
که جلوی آن با حصار بسته شده بود
و فقط تیکه ای از آن پاره شده بود
میخواستم از شادی فریاد بزنم
ولی با یاد آوری موقعیت در حال حاضر تصمیم گرفتم
بعداً این خوشحالی رو خالی کنم😂😁
سرم رو کمی خم کردم
تا از حصار رد بشم ☺️
با دیدن اون جوجه پلیس
که نتوانست از حصار رد بشه
و پشت حصار ها
با چهره ای برزخی
و چشمانی
که آتش از داخلش زبانه میکشه
انگار دنیا رو به من دادند و داخل دلم عروسی به پا شد😂😉🤣
صدای مسیج و بعد از اون
لرزیدن چیزی داخل جیبم
باعث شد
دست از خوشحالی بردارم
و موبایلم رو از جیبم در بیارم 😌
مسیج رو باز کردم
که با یک پیام رو به رو شدم 🤗
اسم فرستنده رو که دیدم
زود تر به سراغ متن رفتم که با این مضمون روبه رو شدم:........
ادامه دارد.....
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💗ــس
#پارت_سیزدهم
#آقای_عبدی
با شنیدن حرف های
فرد پشت خط تلفن از دستم افتاد
و فریاد من بود
که توی سایت پیچید😢
و بعد از اون همه ی افراد سایت بودن
که وحشت زده
به داخل اتاق من دویدن
و شروع کردن
به سوال پیچ کردن من🙃
وقتی دیدن
که جواب آنها رو نمیدم
و شکه شده به یکجا زل زده ام
رفتن سراغ تلفن
تا از قضیه با خبر بشن🤗
ولی فقط
صدای بوق مکرر بود
که به گوش میرسید 😞
یکی از بچه های سایت
سریع آب قند آورد
و به دستم داد☺️
لیوان رو از دستش گرفتم
و یک سره خوردم😁🤗
بعد از اینکه حالم کمی بهتر شد
همگی به سمتم هجوم آوردند
که از قضیه باخبر بشن
که باز هم
بی جواب ماندن😄🌸
پا تند کردم و به سمت تلفن یورش بردم
تا به فرشید زنگ بزنم
تا خبر های جدید رو
دریافت کنم💞
ولی هرچقدر زنگ زدم
تلفن رو جواب نداد😢
به شدت نگران بودم 🙃
دلم میخواست من هم آنجا می بودم
تا حداقل
هر چقدر هم کم
ولی کمکی
به سعید و فرشید میکردم😊
سوزشی در قلبم حس میکردم 😨
شنیدن حرف های فرشید
پشت تلفن
مثل تیری بود
که صاف به قلبم فرو میرفت 😭
از یک طرف شهادت محمد
از یک طرف تیر خوردن داوود
و از طرف دیگر پرت شدن رسول از کوه
در حال و هوای خودم بودم که یکدفعه.....
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــــ💗ــس
#پارت_دوازدهم
#سوم_شخص
زود تر به سراغ متن رفتم
که با این مضمون روبه رو شدم:
"تا نیم ساعت دیگه عمارت باش"
#رسول
وقتی از کوه پرتاب شدم پایین
دردی رو توی سرم حس کردم
و بعد از اون گرمی خون بود
که روی صورتم قابل حس کردن بود😢
چشمام تار میدید
و دستم رو نمی توانستم تکان بدم😞
ولی با این حال متوجه اطراف بودم .
نگاهم به سعید افتاد که گیج بود و حتی شماره های به این آسونی هم یادش نمیامد😂
از یک طرف حرصم گرفته بود و از طرف دیگه میخواستم از ته دل بخندم😂🙃
روبه سعید کردم
و با ته خنده ای
که داخل صدام
قابل تشخیص بود
شماره ها رو بهش دادم🙃
سعید در حال گرفتن شماره ها بود
که صدای حرصی و درد آلود داوود
که کاملا مشخص بود
درد طاقت فرسایی دارد
بلند شد😌😔
بعد از اینکه داوود شماره های درست رو به سعید داد
صداش قطع شد
و هرچقدر که صداش زدیم
جواب نداد. 😱
سعید با نگرانی سمت داوود دوید و جسم نیمه جونش رو تکان داد😨
سعید رو دوتا میدیدم که کمکم همه چیز تاریک شد و هیچ چیز رو نتوانستم ببینم😱😨
صدای های اطراف رو میشنیدم
ولی هیچ چیز نمیدیدم
تا اینکه کمکم
همه ی صدا ها کم و کم تر شد
و در آخر صدای آژیر
آمبولانس و پلیس و آتش نشانی بود
که شنیدم
و بعد از اون
به عالم بی خبری
فرو رفتم😢😁
#آقای_عبدی
توی دفترم نشسته بود
که زنگ تلفن به صدا در اومد🤗
یکدفعه هرچی افکار منفی بود
در ذهنم غوطه ور شد
ولی با وجود
تمام فکر های منفی
تلفن رو پاسخ دادم☺️
با شنیدن حرف های فرد پشت خط تلفن از دستم افتاد و.....
ادامه دارد.....
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس
#پارت_چهاردهم
#آقای_عبدی
در حال و هوای خودم بودم
که یکدفعه با زنگ تلفن از جا پریدم😄
به امید اینکه فرشید یا سعید باشن
پا تند کردم
و به سمت تلفن دویدم🤗
ولی با شنیدن
صدای فرد پشت خط
مضطرب و دردمند شدم
و زبانم لکنت گرفت😢
اصلا فکر اینجاش رو نکرده بودم 😨
اون پشت خط حرف میزد
و من همینطور
در افکار خودم غرق بودم😔
دنبال یک بهانه بودم
تا زودتر تلفن رو قطع بکنم🙃
با خوردن دو تقه به در میخواستم
از خوشحالی پرواز کنم 😌
ممنون فرد پشت در بودم
که من رو از مخمصه نجات داده است😉
دوباره تلفن رو
که کمی از گوشم
فاصله داده بودم
رو به گوشم نزدیک کردم
و فقط به گفتن اینکه
"باهام کار دارن"
اکتفا کردم
و پشت بند این حرف
تلفن رو قطع کردم😀😊
با گفتن بفرمایید من
شخص پشت در
وارد اتاق شد😁
گویی که چیزی ناراحتش کرده بود ☺️
حدس زدم که مربوط به رسول و محمد و داوود و بقیه بچه هاست🙃
رو به اون کردم و گفتم:
"از مقدمه چینی خوشم نمیاد
برو سر اصل مطلب"
با شنیدن حرف من
سرش رو بالا آورد و گفت:
"قربان، داوود و رسول رو به بیمارستان منتقل کردند و جنازه سوخته شده را از ماشین کشیدند بیرون😔😭
فقط........
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس
#پارت_پانزدهم
#آقای_عبدی
فقط اینطور که میگفتن،
حال رسول وخیم هست
و داوود هم
فعلا ضریب هوشیاریش پایینه😢
ولی مهم تر از اینها
اینه که داخل ماشین
فقط یک جنازه پیدا شده 😞
رو بهش کردم و گفتم:
"پس میخواستی چند تا باشه؟
خب معلومه که جنازه ی محمده"
کمی مِن مِن کرد و گفت:
"آخه....
هنوز حرفش رو تموم نکرده بود
که داخل حرفش پریدم
و گفتم:
" نکنه کس دیگه ای هم
همراه محمد بوده؟ "
تا حرف من تموم شد گفت:
"اینطور که بچه ها میگفتن
پسر کدخدای روستا هم
با آقا محمد
توی یک ماشین بودند"
سریع داخل حرفش پریدم و گفتم:
" جنازه ای که پیدا کردین
برای کی بود؟ "
همینطور که با
دکمه ی لباسش ور میرفت
گفت:
" هنوز مشخص نیست.
جنازه کاملاً سوخته بود
و نتوانستیم تشخیص بدیم
که برای کی هست.
جنازه رو
به پزشکی قانونی فرستادیم
تا با گرفتن تست DNA مشخص بشه
که جنازه برای چه کسی است"
با فکری مشغول
روی صندلی نشستم
و سرم رو بین دستام گرفتم
و شقیقه هام رو ماساژ دادم😊
با شنیدن صدای اهم اهم فردی
سرم رو بالا گرفتم
که دیدم
ای دل غافل، یادم رفته بود
که اون هنوز اینجاست 😂
با اشاره ی دست
بهش فهموندم
که میتونه بره🤗🙃
سرم رو روی میز گذاشتم
تا کمی به افکارم سر و سامون بدم😌
غرق در افکارم بودم
که صدای تلفن اومد😊
با سرعت
به امید اینکه
خبری از بچه ها باشه
تلفن رو برداشتم
و به گوشم چسباندم
انتظار داشتم
سعید یا فرشید
پشت خط باشند
امّا اینطور نبود 😁😔😞
فرد پشت خط کسی نبود جزء.......
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــ💖ــس
#پارت_شانزدهم
#آقای_عبدی
فرد پشت خط
کسی نبود جزء عطیه😢
#عزیز_جون
در حال دم کردن چایی بودم
که عطیه سراسیمه وارد اتاق شد🙃
هیچوقت عطیه را
اینقدر مضطرب ندیده بودم🤗
حتماً اتفاق بدی افتاده که عطیه اینقدر سردرگم و نگران است😄
عطیه با دو قدم خودش رو
به من رسوند
و با اضطراب
صداهایی که پشت تلفن رو شنیده بود
رو برای من تعریف کرد😞
با شنیدن حرف های عطیه
در دلم آشوب شد
و حس می کردم
الان هست
که قلبم از جا کنده بشه😔
روبه عطیه کردم و گفتم:
" بهتره به آقای عبدی زنگ بزنیم
صددرصد اون از محمد خبر داره"
عطیه با سرعت دفترچه ی تلفن رو
از روی طاقچه برداشت
و به قسمت "ع" رفت✨
شماره ی دفتر آقای عبدی رو گرفت 🌸
با هر بوقی که میخورد
میمردم و زنده میشدم🤗
بالاخره تلفن رو برداشت
ولی فقط صدای نفس های نامنظم میومد
و بعد از اون تلفن قطع شد😢
بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زدیم 😊
بر عکس دفعه ی قبل این سری خیلی زود جواب داد 😄☺️
عطیه حدود ۱٠ دقیقه ای
با آقای عبدی صحبت میکرد 🙃
منتظر بودم تا زود تر تلفن رو قطع کنه
تا بلکه من هم از محمد با خبر بشافتاد
ناگهان تلفن از دست عطیه افتاد
و صدای مهیبی ایجاد کرد 😜
بی توجه به آقای عبدی
که جویای حال عطیه بود
به سمت عطیه پا تند کردم
که یک باره با شنیدن حرف عطیه.....
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💖ــس
#پارت_هفدهم
#عزیز_جون
یک باره با شنیدن حرف عطیه
حس کردم که قلبم ایستاد😱
با زانو روی زمین سقوط کردم
و اشکام مثل قطره های باران
شروع به باریدن کردند😔
عطیه هیستریک شروع به خندیدن کرد
و در این بین فریاد میزد
که دروغه✨🌸
#سعید
همگی از لحاظ روحی داغون بودیم😔
از یک طرف شهادت محمد
و از طرف دیگر
وضعیت جسمانی داوود و رسول😭
امروز قرار بود
جواب تست DNA جنازه بیاد😞
پزشک بالاسر رسول بود 🙃
با بیرون اومدن دکتر
از اتاق رسول
به سمتش هجوم بردم
تا از وضعیت رسول
با خبر بشم😁
به گوش هام شک داشتم😢
حرف های دکتر
مثل یک ناقوس
در گوشم زنگ میزد😭😨
فرشید با دیدن من
کمپوت ها رو رها کرد
و به سمت من دوید😌
یقه ی فرشید رو گرفتم
و در همین حال گفتم
" بگو که اشتباه شنیدم،رسول خالش خوبه،
مگه نه؟ "
فرشید هنوز دلیل رفتار من رو نمیدانست
و همین طور به من نگاه میکرد😀
یک دفعه با خشم توی صورتش غریدم
"دِ لعنتی بگو که
حرف های دکتر حقیقت نداره"
فرشید سعی در آرامش من داشت.
بعد از اینکه کمی آروم شدم
فرشید روبه من کرد و پرسید:
"دکتر چی گفت که اینطور داغون شدی؟"
با صدای گرفته
و بغضی که داشت
خفه ام میکرد
و باعث دورگه شدن
صدام شده بود
گفتم:
"دکتر گفت که رسول.......
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💖ــس
#پارت_هجدهم
#سعید
دکتر گفت که رسول...... 😱
#رسول
آخرین چیزی که یادم بود
بیهوش شدنم در کوه بود😢
از صدایی که در اتاق پیچید
فهمیدم که بیمارستان هستم😔
صدای در اتاق اومد
و بعد حس کردم کسی وارد اتاق شد🙃
با وجود اینکه چیزی نمیدیدم
ولی از صدای پا
مشخص بود
که کسی داره به طرفم میاد😄
به سمت صدا چرخیدم
و رو به فرد نامشخص
گفتم که
لامپ رو روشن کنه😳
صدای بهت زده
و گیرای مردانه ای اومد که گفت:
"ولی اینجا که لامپ روشنه"
بی توجه به اون حرف گفتم:
"پس چرا همه جا تاریک هست؟ "
اون فرد که حالا فهمیده بودم
دکتر هست بهم نزدیک شد
و در عین حال گفت:
"کمی صبر داشته باشید،
همه چیز مشخص میشه"
دکتر کمی معاینه ام کرد
با صدایی که نمه های غم در آن مشهود بود وضعیتم رو گفت😭
با شنیدن چیز هایی که گفت
دنیا پیش چشمم تار شد
و به عالم بیهوشی فرو رفتم😢😔
#فرشید
منتظر به دهن سعید
چشم دوخته بودم
تا از وضعیت رسول
با خبر بشم 😨😞
سعید شروع به صحبت کرد و گفت:
"دکتر گفت که رسول شوک زیادی بهش وارد شده و اختلال هایی در سیستم عصبیش به وجود اومده و وقتی از کوه پایین افتاده....
عصبی غریدم:
" دِ جون بکن بگو دیگه"
ناراحت و مغموم گفت:
"ضربه ی بدی به شقیقه هاش خورده و رسول
تا یک ماه نمی تونه ببینه "
بعد از گفتن این حرف
خودش رو توی بغلم انداخت
و شروع به گریه کرد😭😱
شوک زده گفتم:
"یعنی.... یعنی.... بیناییش رو به مدت یک ماه از دست داده؟"
با تکان دادن سرش انگار
دنیای روی سرم خراب شد😨😢
#آقای_عبدی
شوکه شده به تست DNA نگاه کردم. 😔
نمی توانستم باور کنم😢
یعنی محمد........
ادامه دارد......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــ💖ــس
#پارت_نوزدهم
#آقای_عبدی
یعنی محمد نیسسسسست😢
تست DNA متعلق به رضا موسوی هست🙃
نمی توانستم چطور جواب پدرش رو بدم😨
ولی مهمتر از اون
نمیدانستم که محمد کجاست
و چه بلایی سرش اومده😅
با لرزیدن جیبم
فهمیدم که موبایلم
داره زنگ میخوره😆
اسم فرشید
بالای صفحه موبایل خودنمایی میکرد😇
وصل کردم و به ثانیه نکشید که صدای فرشید در گوشم پیچید و بعد از اون صدای
هق هقش بود که به گوش میرسید😨
#راوی
روی مبل نشسته بود
و با اخمی که همیشه
چاشنی صورتش بود
به آرشام نگاه میکرد😌
پک محکمی به سیگار زد
و دود اون رو
توی صورت آرشام فوت کرد😐
با صدایی که ابهتش رو چند برابر می کرد
رو به آرشام کرد و گفت:
"امید وارم کارت رو
خوب انجام داده باشی
و دخل اون جوجه پلیس
رو آورده باشی😱"
آرشام با وجود اینکه
از ابهت مرد روبرویش
ترسیده بود
ولی با خونسردی ظاهری گفت:
"یادت که نرفته؟ من روح سوارم😏
قاتل سریالی که تا به حال هیچ پلیسی ردش رو نزده"
پوزخندی رو صورتش جا خوش کرد
و از سر تا پای آرشام رو نگاهی انداخت
و با تمسخر گفت:
" امیدوارم همین طور که میگه باشه 😒"
آرشام نگاهش رو
به شعله های شومینه دوخت 😃
شعله هایی که
چند ساعت پیش دیده بود کجا
و این شعله ها کجا😞😡
بعد از رفتن آرشام
ذهنش درگیر حرف های او میچرخید😞
اگه صحبت های آرشام حقیقت داشت
او باید کار بقیه ی پلیس کوچولو ها رو هم تمام میکرد😂
در افکارش غرق بود
که صدای زنگ تلفن اومد🙃
دکمه ی اتصال رو زد گوشی رو به گوشش چسباند😊
بعد از کمی حرف زدن تلفن رو قطع کرد
و خنده ی بلندی سر داد😁😆
اینطور که شنیده بود
کارش زیاد هم سخت نبود 😆😏
چون.......
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــ💗ــس
#پارت_بیستم
#راوی
چون از قرار معلوم
دوتای دیگشون هم
زخمی و مجروح بودن😱😔
فقط میموند دو نفر دیگه
که باید فکری براشون می کرد😢
#آرشام
اون فضای خفقان آور رو
نمی توانستم تحمل کنم😔
اون مرد چی داشت
که اینقدر ازش میترسیدم؟ 🙃
نمیدونم از ابهت کلامش بود
یا سردی چشماش
و یا شاید هم زخم کنار ابروش،
ولی هرچی که بود اون مرد
منی که تا به حال
از هیچکس و هیچ چیز
نترسیده بودم
رو به لرزه در می آورد 😊
نمی توانستم
به خودم دروغ بگم
به شخصه اعتراف می کنم
که ازش میترسم😨
دست از فکر کردن برداشتم
و سمت موتورم رفتم 😞
از عمارت خارج شدم
و عرق پیشونیم رو پاک کردم🤗
#عطیه
با سوزشی در دستم
چشمام رو گشودم
ولی نور زیادی به چشمام عصابت کرد
که خیلی سریع چشمام رو بستم🙃
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد
تنها تونستم بگم آ...ب
عزیز جون با سرعت
لیوان آب رو سمتم گرفتم
و در عین حال گفت:
"تو که نصفه جونم کردی"
و در حالی که اشک هاش رو
با روسری اش پاک می کرد
گفت:
" نمیگی دل من هزار راه میره؟
من یک داغ دیدم دیگه نمی خوام داغ تو و اون بچه رو ببینم "?
بعد از گفتن این حرف
شروع به گریه کرد 😞
پرستار وارد اتاق شد و روبه عزیز جون با مهربونی گفت:
" مادرجان، این همه
به خودتون عذاب ندین
شاد باشین،
اینطور که شما رفتار میکنین
روحیه ی این
مامان مون هم خراب میشه😊
و لبخند شیرینی به روم پاشید 😁
ولی یکدفعه......
ادامه دارد......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس