💚❤️؏ِـشقوجِـدال²❤️💚
#فصلدوم
#پارت_یازدهم
+سلاامبانوی من..حالتونچطوره.
لبخندی زد و گفت
ایران_خوبم...
خیره شدم به صورتش.
من عاشق بچه ها بودم...اما نه به اندازهی حسم به ایران
ایران_چیزی شده
نمیتونستم بهش بگم..!
+نه!چرا؟
ایران_اخه یه جوری نگاممیکنی
+اها..نه..دوست دارم نگات کنم..
خندید و چیزی نگفت بااومدن دکتر داخل اتاق لبخند از رو صورتم محو شد
دکتر_خب...چطورین خانم خانما؟
ایران_ممنونم
دکتر رو به من گفت
دکتر_شما چند لحظه بیرون تشریف داشته باشید...
با غم نگاهی به ایران انداختم و از اتاق رفتم بیرون
اخه ما چه گناهی کردیم که همین بلایی باید سرمونبیاد؟
ممکننبود بدون ایران بتونم زندگی کنم!
مامان و مامان ایران رو خبر کردم
خیلی وقت بود دکتر داشت باایران صحبت میکرد
مامان و مامان ایران اومدن بیمارستان و مشغول سوال پیچ کردن من شدن
دکتر از اتاق اومد بیرون و بدن اینکه حرفی بزنه رفت
رفتیم داخل
ایران_من نمیخام اینجا بمونم...بریم لطفا
+اما ایران...
ایران_فضای اینجا حالموبهم میزنه...
+خیلخب
کارای ترخیص انجام شد و ایران مرخص شد
تو کل مسیر حرف نمی زد
بعد از رسیدنمونبدون هیچ حرفی رفت تو اتاقیکه واسه بچه آماده کرده بودیم
با قدم های شمرده رفتم پیشش
زل زده بود به یه نقطه
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــــ💗ــس
#پارت_یازدهم
#فرشید
همین طور در حال پیچ و تاب خوردن بود
تا ردش رو گم کنم
که یکدفعه داخل جاده خاکی پیچید🤗
خواستم دنبالش برم که با دیدن روبه رو
آه از نهادم بلند شد. 😔🙃
#سوم_شخص
از حواس پرتی اون دو جوجه پلیس استفاده کردم
و با سرعت به سمت موتورم دویدم
که با یاد آوری اینکه
اسلحه و دوربین شکاری رو جا گذاشتم
آه سوزناکی کشیدم
که با درک موقعیتم
فهمیدم دیگه راهی برای بازگشت نیست😞
به سرعت سوار موتور شدم
و خیلی سریع حرکت کردم
و با سرعت سمت جای نامشخصی روندم🙃
با شنیدن صدای ماشینی از پشت
فهمیدم که دارن تعقیبم میکنند 😒
با سرعت پیچ و تاب میخوردم
تا گمم کنه
ولی مثل اینکه
سیریش تر از این حرف ها بود😂
با دیدن جاده خاکی
که جلوی آن با حصار بسته شده بود
و فقط تیکه ای از آن پاره شده بود
میخواستم از شادی فریاد بزنم
ولی با یاد آوری موقعیت در حال حاضر تصمیم گرفتم
بعداً این خوشحالی رو خالی کنم😂😁
سرم رو کمی خم کردم
تا از حصار رد بشم ☺️
با دیدن اون جوجه پلیس
که نتوانست از حصار رد بشه
و پشت حصار ها
با چهره ای برزخی
و چشمانی
که آتش از داخلش زبانه میکشه
انگار دنیا رو به من دادند و داخل دلم عروسی به پا شد😂😉🤣
صدای مسیج و بعد از اون
لرزیدن چیزی داخل جیبم
باعث شد
دست از خوشحالی بردارم
و موبایلم رو از جیبم در بیارم 😌
مسیج رو باز کردم
که با یک پیام رو به رو شدم 🤗
اسم فرستنده رو که دیدم
زود تر به سراغ متن رفتم که با این مضمون روبه رو شدم:........
ادامه دارد.....
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس