💙🦋؏ِـشقوجِـدال²🦋💙
#فصلدوم
#پارت_چهلویکم
دوباره بعد از این مدت حس کردم تپش قلب دارم
بی خیال شدم و رفتم تو اتاق و منتظر گلرخ موندم تا بیا برای چک کردن و گوش دادن به به حرفای آیدا و یاسین
پنج دقیقه ای منتظر موندم که در اتاق باز شد
با دیدن امیر اخمیکردم و سرم و پایین انداختم و مشغول بررسی یکی از پرونده هایی که رو میز بود شدم
امیر_حتی نمیخوای نگامکنی؟نمیخوای بپرسی موضوع چی بوده؟...
+نچ
امیر_دلارام اصلا دروغگوی خوبی نیستی..
نگاشکردم که گفت
امیر_در ضمن این پرونده مال یکی از کیس های پرونده جاسوسیه..مربوط به سه سال پیش...با پرونده قدیمی خودتو سرگرم میکنی؟
هعی خدا لعنتتکنه دلارام..به زمین سرد بشینی دلارامممم...
+گاهی وقتا لازمه برای سرگرمی یه همچین چیزاییرو هم خوند
از رو صندلی بلند شدم تا برم بیرون که صدام زد
امیر_دلارام...باور کن حال منم تو این یه سال بهتر از تو نبوده.. خودت میدونی دوری از تو و خانوادم چقدر برام سخت بوده...
برگشتم طرفش
+اگه سختبود چطور یه سال از خودت خبری ندادی؟...چطوریتونستی تحمل کنی...اصلا فکر کردی یه نفر هست که بدون تو دنیا براش جهنمه؟قولاییکه بام داده بودی چی؟یادت هست؟پدر مادرت؟میدونی بعد از تو چی به سرشون اومد؟میدونی افسانه چه حالی داشت؟ اگه میدونستی همون موقع برمیگشتی نمیذاشتی عذاب بکشیم
امیر_من شناسایی شده بودم دلارام...اگه میموندم یه بلایی سر شماها میآوردن.. تو نمیدونی اونا واسه یه ذره اطلاعات چه بلاهایی که سر آدما نیاوردن...نمیشد بمونم...
+اون تصادف چی؟اون جنازه و اون ساعت چی؟
امیر_یه نفر دیگه هم تو اون تصادف همراه من بود ...من باهر سختی که تونستم از ماشین رفتم بیرون...اما اون بیهوش بود...نمیتونستمکاری واسش بکنم...یکمی که از ماشین دور شدم متوجه شدم ساعت دستم نیست...که....یهو صدای منفجر شدن ماشین اومد...فقط آقایعبدی از این ماجرا خبر داشت
+تو میتونستی به منم بگی
امیر_نمیشد دلارام...
اشکام و پاک کردم و گفتم
+میشد...نخواستی
از اتاق رفتم بیرون که چشمم خورد به آرمان..تحمل رو به رو شدن باهاش و نداشتم
حس میکردم نفس کشیدن تو فضای سایت برام غیر قابل تحمل شده...
از سایت زدم بیرون و بی هدف تو خیابونا چرخیدم
💙🦋؏ِـشقوجِـدال²🦋💙
#فصلدوم
#پارت_چهلودوم
•
بی توجه به بارونی که مثل شلاق تو سر و صورتم میخورد رو زمین نشستم که داوود هماومد کنارم
داوود_چرا نشستی اینجا سرما میخوری
+نه....خوبه
داوود_باامیر حرف زدی؟
+آره
داوود_میخوای چیکار کنی
+نمیدونم...هیچی نمیدونم...داوود اون حق نداشت منو بی خبر بزاره...
داوود_یکم درکش کن...نمیتونسته بهت بگه
داوود_هنوز که امیرو دوست داری؟
سرم و پایین انداختم
+داوود نمیدونم..اصلا چیکار کنم...آرمان چی؟..
داوود_باهاش صحبت کن
+چی بگم؟بگم ببخشید من میخاستم شوهرموفراموش کنم واسه همین سعی کردم دوستت داشته باشم؟الانم که برگشته برو؟؟؟
با بغض گفتم
+اصلا چرا زندگی من باید انقدر.مزخرف باشه؟مگه من چه گناهی کردم؟؟دوست داشتن یه نفر گناهه؟..
داوود_نه گناه نیست دلارام...
نگاهکوتاهی به آسمون انداخت و آروم تر گفت
داوود_حتی اگه اشتباهم باشه گناه نیست...تو فقط فکر کن و یه تصمیم درست بگیر....بعدم پاشو بیا تو..سرمامیخوریا
+باشه
یه راست رفتم داخل اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت
با صدای پیامک گوشیم به خودم اومدم و از روی پاتختی برداشتمش
از طرف آرمان بود
(سلام خانم نعمتی!
میخواستم باهاتون حرف بزنم...
لطفا فردا ساعت 9بیاین به این آدرس...................)
هوفی کشیدم و گوشیو اندختم رو تخت
چی باید جوابشو بدم؟
من عاشق امیر بودم اما نمیتونستم همینجوری آرمان و ول کنم...
کم کم چشمام گرم شد و به عالم بی خبری رفتم
💙🦋؏ِـشقوجِـدال²🦋💙
#فصلدوم
#پارت_چهلوسه
با صدای آلارم گوشی از خواب بلند شدم
کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم
آبی به دست و صورتم زدم و از سرویس اومدم بیرون
نگاهی به ساعت انداختم
ساعت هشت بود
به سمت کمدم رفتم
یه مانتو نخودی با روسری و شلوارسورمه ای
چادرمم سرم کردم و
نگاهی تو آیینه به خودم انداختم
ساعت هشت و نیم بود
از اتاق اومدم بیرون و از مامان خداحافظی کردم و سوئیچ رو برداشتم و از خونه زدم بیرون
سوار ماشین شدم و به سمت آدرسی که آقای آرمان فرستاده بود رفتم
بعد از 15مین رسیدم
یه کافه شیک بود
میخواست اینجوری دل منو بدست بیاره؟
رفتم داخل
نگاهی به میز دونفره ته کافه انداختم که آرمان اونجا نشسته بود
با قدم های شمرده به سمتش رفتم
+سلام
_سلام خوب هستین؟
+بله من خوبم...
منو رو جلوم گرفت
_چی میل دارید
+ممنون...من چیزی نمیخورم
_هرجور راحتین
_راستش... من شمارو اینجا دعوت کردم تا باهاتون در مورد موضوعی صحبت کنم...
+میشنوم
_من...من به شما خیلیی علاقه دارم و دوستتوندارم.. اما.. میدونید که هر عاشقی خوب معشوقشو میخواد
چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت
_من هم... میدونم شما چقدربه...امیر علاقه دارید...
نمیدونستم میخاد با این صحبتا به کجا برسه
_میخام... شما... دوباره... برگردید پیش امیر
بهت زده سرمو بلند کردم
_من میدونم حال شما پیش امیر خوش تره
پس... ازتون میخوام... ببخشینش و.... برگردید به زندگی قبلیتون
ببخشید
از روی صندلی بلند شد و از کافه رفت بیرون
چیزی نمیتونستم بگم
یعنی
چیزی نداشتم که بگم...
پن_دیدینگفتم آرمان خیلی خوبهههه؟
💖💖💖💖💖💖💖💓💓💓💓💓💓💓
زیادمون کنید
💙🦋؏ِـشقوجِـدال²🦋💙
#فصلدوم
#پارت_چهلوچهارم
•
پوشه رو برداشتم و از اتاق آقامحمد رفتم بیرون که خوردم به یه نفر
سرم و بالا بردم که دیدم کیه؟؟
امیرههه
امیر_سلام
+علیک
امیر_خوبی؟
+ممنون
امیر_منم خوبم...دلا تو هنوز آشتی نکردی؟
+نچ
امیر_آشتی نکنی منم قهر میکنم
پوشه رو محکم تر تو دستمگرفتم و یه تای ابروموبالا دادم
+اونوقت تو چرا قهر کنی؟
امیر_چون میخواستی بااون پسره ازدواج کنی...خدا رو صد هزار مرتبه شکر که به موقع رسیدم خانم وفادار
صورتم و جلو بردم و با غیض گفتم
+مادرس پس میدیم وفادار که شمایی آقای ستوده
امیر هم عین لحنی که من داشتم گفت
امیر_بین این دوتا موضوع خیلی فرقه مادمازل
+مادمازل عمه محترمته
لبخندی زد و گفت
امیر_لج نکن من همه چیو واست توضیح دادم...بی انصاف که نباش
+کم آوردی فک نکن نفهمیدم..حالا بزار فکر کنم ببینم چی میشه
خندید
امیر_منتظرتونهستم
+باشتاابد
خواستم برم که آروم گفت
امیر_راستی دلا مامان اینا شب دعوتت کردن...خودم بیام دنبالت؟
هوووف
+نخیر خودم دست دارم پا دارمبلدم بیام
امیر_عهخوب شد گفتی...هرجور راحتی
+خدافظ
امیر_من هستم حالا حالاها
+دیونه
چقدر خوشحالبودم از اینکه دوباره پیشمه...♡
پن:من از دلارامخوشحالترم😢🚶🏻♀
💖💖💖💖💖💖💖💖💓💓💓💓💓💓💓💓
💙🦋؏ِـشقوجِـدال²🦋💙
#فصلدوم
#پارت_چهلوپنجم
•
#رسول
بی قرار کاشی های زمین و متر میکردم و منتظر دکتر بودم
قلبم از همیشه تندتر میزد
از بس ناخونامو جوییده بودم دیه هیچی ازشون نمونده
بود
دلارام_رسول نمی خوای بشینی؟
+نمیتونم
اونم نگران بود...
نگران ایران
مادر ایران قرآن کوچیکی دستش بود و داشت قرآن میخوند
بلاخره بعد از چند دقیقه دکتر اومد بیرون
+چـ... چیشد دکتر
دکتر_حالشون خوبه هم حال خانمتون هم پسرتون...
از خوشحالی دلم میخواست مثل دخترا جیغ بزنم...
+میتونیم ببینیمشون؟
دکتر _الان که نه ولی منتقلشون کردن بخش میتونید
+ممنون
مادر ایران از خدا تشکر میکرد و دلارام هم در پوست خود نمیگنجید😂
دلارام_راجب اسم پسرتون فکر کردین؟
+آره...
دلارام_خب چی؟
+آرتین
**
+خیلی شبیه توعه ایران...
دلارام_وااااا این بچه هنوز شبی غورباقس بزارید یکم بزرگ شه بعد بفهمیم شبی کیه
پ.ن: به معجزه اعتقاد دارین؟😂💔
💙🦋؏ِـشقوجِـدال²🦋💙
#فصلدوم
#پارت_چهلوشش
نگاهی به دلارامانداختیم
شونهای بالاانداختو گفت
دلارام_خو مگه دروغ میگم خداوکیلی؟
ایران_بیییشور... مامان به این خوشگلی مگه میشه بچه شبیه غورباقه باشه؟
دلارام_خب شاید شبیه باباشه
+دلارااااام؟پسر به این خوشگلی و خوشتیپی
ایران_اصنایشالا بچه خودت عین غورباقه بشه
همون طور که با لبخند به آرتین نگاه میکرد گفت
دلارام_محااالههه...بچه ای که مادرش من باشم مگه میشه شبیه غورباقه شه؟
ایران_شاید غورباقه نشه اما تمساح رو میشه
دلارام_بیشوووعوررر
•°•°•°•
#داوود
آیدا_پرونده ی غلامرضا رحمانی
از دستش پرونده رو گرفتم
چند وقتی بود آیدا حسابی فکر و درگیر کرده بود
حالم یه جوری بود...دیگه مثل قبل ازش متنفر نبودم...یه جورایی دلممبراش میسوخت
نمیدونم چم شده بود
سری تکون دادم که صدای پای چند نفر. که داشتن نزدیک میشدن رو شنیدم
یاسین بود که وارد اتاق شد و پشت سرشم
ماهدخت!
با دیدنش چشام چهار تا شد
این کی اومد ایران؟
آیدا بلند شد و به سمتش رفت
ایدا_اوو...ماهدخت...کی اومدی ایران دختر
ماهدخت_دیروز...چطوری؟
ایدا_خوبم ....عاراستی....داوود..قبلا بهت گفتم داوود تازه وارد سفارت شده
ماهدخت که تازه منو دیده بود نگاهش روم ثابت موند
+س...سلام...
ماهدخت_سلام
+من برم دیگه کارم تموم شده
خدافظی کردم و رفتم بیرون از اتاق
دستم و رو پیشونیم گذاشتم
همون لحظه آیدا دویید دنبالم
آیدا _داوود.....صبر کن
سر جام وایسادم
آیدا_چت شد دوباره؟
+چیزی نشد
آیدا_قرار بود با ماهدخت آشنا بشین
+کار دارم
آیدا_بسهه دیگه دوباره شروع نکن...چت شده تو؟یه روز خوبی یه روزماینطوری؟اصلا تکلیفتبا خودت مشخص نیست...این روزا حرف نمیزنی...دیر میای!زود میری...اگه چیزی شده بهم بگو...ما یه دوستیم...قبلا هم بهت گفتم
+آیدا من واقعا کار دارم....خدافظ
💙🦋؏ِـشقوجِـدال²🦋💙
#فصلدوم
#پارت_چهلوهفت
بی توجه به آیدا که با چهره ی مظلومی نگاهم میکرد ازش دور شدم سوار ماشین شدم و راهی سایت شدم
اونقدر با سرعت رانندگی میکردم که طی ده دقیقه رسیدم
سریع از ماشین پیاده شدم و دوییدم سمت سایت
بدون توجه به بچه ها رفتم سمت اتاق آقامحمد و درو باز کردم..دلارام و امیر هم تو اتاق بودن
+س...سلام
دلارام_خوبی داوود؟
امیر_سلام
محمد_سلاامآقا داوود ....چیشده؟
+آقا...ماهدخت برگشته ایران
محمد_برگشته؟؟؟؟کِی؟
+دیروز
امیر_از کجا فهمیدی
+اومد سفارت...آقا منو دید خداکنه لو نریم
محمد_حرف که نزدی باهاش؟
+نه سریع اومدم بیرون
محمد_خیل خب...چند روزی اون دور و برا آفتابی نشو
+آقا یاسین زرنگتر از این حرفاس شک میکنه
محمد_نمیدونم داوود میگم چیکار کنی فعلا برو
+چشم
از اتاق رفتم بیرون
تو این مدت خیلی آیدا بهم نزدیک شده بود
اونقددیکه میگفت باهم دوستیم!
اما رفتاراش...
میشد چشمای یاسین وقتی که منو آیدا باهمیم رو خوند
اما آیدا توجهی به یاسین نمی کرد و روز به روز بهم نزدیک میشد
هرچقدرخواستم از دوری کنم نشد
انگار با یه حرف من زودی دلش می شکست
یه جور حس وابستگی
حالماصلا اون طوری که باید.. نبود
💙🦋؏ِـشقوجِـدال²🦋💙
#فصلدوم
#پارت_ چهلوهشت
#آیدا
•
+داوود
داوود_ها
+ها چیه بی ادب
داوود_بله...
+اگه یه دختر...عاشقتبشه چیکار میکنی؟
داوود_ تا کی باشه
+بگوو
داوود_نمیدونم....شاید سعی کنم منم همون حس و نسبت بهش پیدا کنم
+عایعنی سعی میکنی دوسش داشته باشی؟
داوود_اره.
+فرقی نمیکنه کی باشع
داوود_ اینا چیه میپرسی
چیزی نگفتم
درکنار داوود خوشحال تر بودم تا یاسین
اصلا فکر نمیکردم انقدرزود بهش علاقه مند بشم و بتونم حسم نسبت به یاسین و فراموش کنم
البته من میدونم هیچوقت عاشق یاسین نبودم
فقط باهاش بودم تا تنها نباشم و خیلی زود بهش وابسته شدم
نمیدونم واکنشش وقتی بفهمه به داوود علاقه دارم چیه
خسته شده بودم از پنهون کاری
خودم خوب میدونستم اگه بخوام یه چیزی رو به کسی بگم میگم!
سریع گفتم
+داوود من دوستتدارم
نگاهی بهم کرد
+میدونم خیلی یهویی گفتم اما جدیه...اصنفک نمیکردم یه روزی همچین جمله ای رو بهت بگم
یاسین اومد و بی خبر از همه چی پشت میز نشست .
داوود هم بی سر و صدا بلند شد و رفت
💙🦋؏ِـشقوجِـدال²🦋💙
#فصلدوم
#پارت_چهلونه
•°•°•°•
#داوود
اون روز زندگیم با حرفی که ایدا زد تغیرکرد
بدون اینکه به چیزی فکر کنم گفتم منم دوسش دارم
اینواز روی حس واقعی نزدم
گفتم تا بتونمبهش نزدیک تر بشم و هرچه زودتر این پرونده به پایان برسه
اما الان....این حس واقعیه
خدا میدونه چقدر سعی کردم فراموش کنم نشد!
نمی تونستم باور کنم منی که یه مامور امنیتی هستم عاشق یه جاسوس شدم...
یاسین که متوجه ی صمیمیتمنو آیدا شده بود حسابی بهم ریخته بود
هرکاری میکرد تا مانعی برای منو آیدا بشه
وقتی به دلارام گفتم حسابیسرزنشمکرد
اما اون موقع فقط قصدم نزدیک شدن بهش بود...بدون هیچ حسی!
تو این مدت بههم وابسته شده بودیم
باورش خیلی برام سخت بود...
نمیدونستم چطوری به آیدا بفهمونم همه چی یه دروغ بوده!
پیامکی از ایدا برام ارسال شد
بازش کردم
ایدا_سلام داوود باید همو ببینیم...بیا به این آدرس .....
بلند شدم و لباسام و عوض کردم به دلارام گفتم دارم میرم ایدارو ببینم
به سمت آدرسی که گفته بود رفتم
عجیب بود برام....یه جایی مثل بیابون
ماشین آیدا پارک شده بود گوشه ای
از ماشینمپیاده شدم که آیدا هم اومد نزدیک
+سلام....چیزی شده؟تو بیابون قرار گذاشتی؟
پوزخندی زد و گفت
ایدا_سلام آقای داوود نعمتی
باشنیدن فامیلیم شوکه نگاهش کردم
#آیدا
اصلحهام رو دستم گرفتم که با تعجب و ترس نگاهم کرد
+دروغ گفتی بهم....منو بازی دادی...تو تمام این مدت نقش بازی میکردی...تو اصلا عاشق من نبودی...چقدر احمق بودم که باور کردم دوسم داری!...یاسین راست میگفت...میگفت تو یه چیزیت هس اما منه احمق باور نمیکردم و باتمام وجود دوستت داشتم...اما دیگه تمومه!تو فقط یه نفوذی بودی...کسی که با قلب و روح من بازی کرد...
_برات توضیح میدم
بلند تر گفتم:
+چیو توضیح میدی؟؟؟؟چی داری که بگی؟...بد کردی...کسی که قلب تک دختر خانواده ی کیانی رو اینجوری خورد میکنه باید تاوان پس بده
_تاوانش چیههاچیه؟؟؟؟بگو...هرکاری بخوای میکنم
اصلحه رورو بالا گرفتم
+تاوانش اینه!
آنچه خواهید خواااند:
_نمیزارم دستشون بهت برسه..
_م....منم...دوس....
_گلوله ای که وسط پیشونیش نشست حرفش رو قطع کرد....
_صدای قدم های یه نفرو شنیدم سرم و بالا بروم که.....
_اسلحه و سمتم گرفت و.....
(
💙🦋؏ِـشقوجِـدال²🦋💙
#فصلدوم
#پارت_پنجاه
#داوود
صدای شلیکگلوله تو گوشم پیچید
دردی تو پام حس کردم و افتادم روزمین
تفنگ از تو دستای لرزونش افتاد و نشست رو زانوهاش
+چ...چیکارمیکنی دیوونه..گفتم برات توضیح میدم قضیه اصلا اون طوری که تو فکر میکنی نیست..من دوستت دارم!بخدا راست میگم
_اگه دوسم داشتی چرا این همه مدت به کاراتادامه دادی؟ من که بهت گفتم مجبورم!من که بهت گفتم به این کار هیچ علاقه ای ندارم...
+نمی تونستم بگم...تو فقط همه چیو بهمبگو...همه چیو
با پشت دستش اشکاشو پاک کرد
+ن...نمیتونم...اونا...میکشنم...
+نمیزارم دستشون بهت برسه
+الان چی؟قول میدی؟قول میدی همه چی درست شه؟قول میدی واقعا دوسمداشته باشی؟؟؟
+اره قول میدم قول میدم بهت همه چیو درست کنم...این قولو فقط و فقط به خاطر اینکه حسم بهت واقعیه میدم...
م...من خیلی دوستت دارم
_م....منم...دوس..
گلوله ای که وسط پیشونیش نشست حرفش رو قطع کرد
نگاه مات و مبهوتی بهش انداختم و بلند اسمشوصدا زدم....
+آیدااا
صدای قدم های یه نفرو شنیدم سرم و بالا بروم که ماهدخت و دیدم.
+چیکار کردی عوضی...
ماهدخت_خفه شو...این دختره هم مثل تو احمق بود که همچین حماقتی کرد...راس گفت...تاوان کسی که خیانت میکنه مرگه!
اسلحه و سمتم گرفت و شلیک کرد که درد زیادیتو پهلوم حس کردم
ماهدخت پوزخندی زد و رفت
حتی توان اینکه اسلحه رو از روی زمین بردارم نداشتم...به سختی پیش آیدا رفتم...صورتش پر از خون شده بود
صدای ماشین ها که نزدیک شد نگاهی به دور و بر انداختم...آقامحمد و بقیه بچه هااومده بودن
دلارام _دا...داوود...خوبی
+دلارام....آ....یدا..
نگاه ماتیبه جنازه انداخت
محمد_امبولانس خبر کنید..
+آقا ماهدخت فرار کرد...تورو خدا برین دنبالش پیداش کنین
چشمام سنگین شده بود و نمی تونستم درست دور و برم و ببینم
فقط میدونم بچه ها رفتن
از شدت درد به زور نفس عمیقی کشیدم
طولی نکشید که صدای شلیک گلوله همه جا پیچید
💙🦋؏ِـشقوجِـدال²🦋💙
#فصلدوم
#پارت_پنجاهویک
یکیدوساعتقبل😐😂
#دلارام
همین که خبر داشتم داوود کجا میره یه خورده از نگرانیم رو کمتر کرده بود
اما بازم دلم شور میزد
چند بار شماره ی داوود و گرفتم اما خاموش بود
امیر_دلارامیه دیقهبشین انقدرنگران نباش
+نمیتونم...دلشورهدارم
در با شتاب باز شد و فرشید اومد داخل
فرشید_بچه ها بریم
+کجا؟؟
باچیزایی که گفت بدنمیخ کرد
سریع خودمون رو به مکانی که قرار داشتن رسوندیم
از ماشین پیاده شدم و دوییدم سمت داوود .
دوتا گلوله خورده بود و یا زمین افتاده بود...آیدا هم...
+د...داوود خوبی؟
دلارام_دلارام....آ...آیدا
نگاهی به صورتش انداختم...گلوله وسط پیشنونیش خورده بود...
میتونستم داوود و درک کنم.
داوود_آقا...ماهدخت..فرار کرد تورو خدا برین دنبالش پیداش کنین
داوود چشماش و بست و بیهوش شد
+داوود...داوود...
فرشید_الان آمبولانس میرسع شما با امیر و آقا محمد برین دنبال ماهدخت
نگاهی به داوود انداختم
هرجور شده باید ماهدخت و پیدا کنیم...
به سمت ساختمون رفتیم
هرکسی یه گوشه ای رو می گشت
با صدایی که اومد اسلحه رو تو دستم محکم گرفتم و نزدیک رفتم که ماهدخت جلوم سبز شد
اسلحشوسمتمگرفت
ماهدخت_بهبه....دلارام!... قبلا تو آسمونادنبالت می گشتم
+فعلا روبه روتم بیخیالگذشته
ماهدخت_دختر جون من الان اصلا وقت ندارم مجبورم نکن تورمبفرستم پیش اون دختره بزن به چاک
+حتماهرچی شما بگید
سمتش رفتم که متوجه شدم میخواد شلیک کنه....قبل از اون خودم یه گلوله زدم به پاش
دوست داشتم انتقام این همه سختی که کشیدم و دونه دونه ازش بگیرم
با صدای شلیک گلوله بچه هااومدن
با بغض به ماهدخت نگاه کردم .اسلحش افتاده بود رو زمین و دوباره برش داشت
سمتم گرفت که دوباره بهش شلیک کردم
واسه تک تک گلوله هایی که بهش میزدم دلیلی داشتم که بی توجه به صدای بقیه بلند میگفتمشون...
+این به خاطر نابود شدن زندگی برادرم
این به خاطر بلاهاییکه سرمون آوردی
این به خاطر اون یه سال که پر از روزای نحس بود و تحملش کردم
سمت جسم بی جونشرفتم و آروم گفتم
+اینم به خاطر ده سال خیانتتونبه کشورم و مردمش
💙🦋؏ِـشقوجِـدال²🦋💙
#فصلدوم
#پارت_پایانی
•°•°•
همه بالا سرش وایساده بودیم که کم کم چشاش و باز کرد
از شدت خوشحالی لبخند پررنگی زدم
+داوود؟؟خوبیی
آروم سرشو تکون داد
داوود_سلام
محمد_سلام اقاداوود...حسابی نگرانمون کردیا
رسول_سلام جناب دهقان فداکار...
همه با شوخی سلامی بهش دادن بلکه کمتر به آیدا فکر کنه...اون روز جنازش انتقال دادن به سرد خونه و یاسین هم دستگیر شد...ماهدختم که فداسرم شد خیر ندیده احمق
عبدی_خب...آقا داوود ما خوبه؟
باصدای ضعیفی جواب داد
داوود_بله
عبدی_انشالله که زودتر مرخص میشی.این پرونده هم بسته شد...هرچه زودتر پرونده ی جدید شروع میشه...زودتر خوب شو اقاداوود که بهت نیاز داریم
همه لبخندی زدن
•°•°•°•
🌸چندسالبعد🌸
از پایین پله ها داد زدم
+داوود بیا دیگه...به خدا دخترا زودتر از تو آماده میشن
مامان_چیکارشداری خب
+اعمامان دیر میشه...
مامان_عجله داری؟
بانیش باز گفتم
+هوم
دستم و زیر چونم گذاشتم و منتظر داوود خان موندم به خدا یه دختر ۱۸ سال زودتر از این بشر آماده میشه
مامان_قربونپسرم برم من.
سرم و بالا گرفتم که داوود و دیدم
یعنییه تیپی زده بود رفتم تو افق محو شممم
بلوز یقه دیپلمات و کت و شلوار رسمی
پدیده ای شده بود داشمواسخودش
+اووووه....حاج آقا تسبیح بدم خدمتون؟
خندید و چیزی نگفت
داوود_بریمبریمدیره
پشت چشمی نازک کردم...
چند سال از اون روز گذشته بود و مامان افسانه(افسانه خواهر امیرهست امیر هم که می شناسید شوهر دلارام 😁) رو برای داوود خواستگاری کرده بود...داوود هم گفت که دوسش داره...
بعد از بیست دقیقه رسیدیم خونه ی افسانه اینا
بعد از اینکه کلی حرف زدن که من و امیر هیچی سر در نیاوردیمو فقط باهم ور میزدیم این دوتا کفتر عاشق رفتن صحبت کنن....چند دقیقه ای گذشت و با لبخند کمرنگی اومدن
مامان_خب دخترم...به نتیجه رسیدین؟ما دهنمونوشیرین کنیم؟
افسانه با خجالت گفت:بله
هیچی دیه...خواهر شویرم شد زنداداشم...هعی
و این گونه بود که دلیوامیر..ایرونورسول..گلیوفرشید..
افسانهوداوود در کنار هم...هرزوج کنار هم هشت نفر چجوری کنار هم خو خواهرم..
خب می گفتم و این گونه بود که خلاصه همه عین ادم به خوبی و خوشی باهم زندگی کردن.
💓💓پایان💖💖