eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
401 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت ۷ 2روز بعد 2 روز قبل رسول مرخص شده بود و فرستاده بودمش خونه تا کامل استراحت کنه و بعدا بیاد سایت و به کارا برسه امروز قرار بود بیاد... لورا هم دیروز مرخص شده بود و انتقالش داده بودیم به بازداشتگاه امروز روز بازجویی لورا محبی بود و بازجو اقای شهیدی بود ساعت ۶ صبح بود ک بچه ها یکی یکی سرو کلشون پیدا میشد رفتم تا با بچه ها خوش و بش کنم و بهشون بگم همگی قراره شاهد بازجویی لورا باشیم (توجه فقط سعید و فرشید و داوود اومدن😐) محمد:به به سلاممم همه:سلام اقا خوبین؟ محمد:بله ممنون،رسول نیومده هنوز؟ داوود:نه اقا هنوز نیومده محمد:بچه ها ی نکته‌ای بگم امروز جلسه‌ی بازجویی لورا محبی هست توی این دوروز اول دستیار و بادیگارد و .... ک دستگیر کردیم رو بازجویی کردیم ک نتیجه روی میز کار همتون هست و اما برای بازجویی لورا محبی همه باید باشن البته تو اتاق بازرسی در حال بحث و گفتگو در مورد پرونده بودیم ک بلهههه بالاخره استاد لنگ لنگان دست به کمر اومد، محمد:داوود برو کمکش داوود:چشم اقا... محمد:به به آقا رسول چخبر دلاور؟ رسول:سلام آقا خوبین؟ محمد:خوب بیمارستانو و زنتو پیچوندی دو روز بیشتر نمونیاا😂 سعید:شگردشه اقا😑 فرشید:تازه شما رو هم گول زد بیاد سر کار رسول:میذارید برسم بعد؟ای کاش ک نمیپیچوندم امروز به دور از چشم نغمه سه تا قرص مسکن خوردم😂💔 داوود:آدم نمیشی نه؟ خب میموندی نمیومدی😑 رسول:نمیشد همین جوریم کلی کار دارم فرشید:نگران نباش آقا محمد توی این دوروز با ما کاری کرد که تا دو هفته روی میزت پرونده نیاد همه رو ما راست و ریست کردیم🤞😐💔 محمد:بسه دیگه بریم واسه بازجویی اقای شهیدی منتظره رسول:اقا بذارید ویندوز متحم بیاد بالا بعد الان هنه خوابن حتی اقای شهیدی😂 محمد:جانم؟😐😤 رسول:امممم.....هیچی میگم بفرمایید بریم ک دیر شد محمد:بله بریم😎 پ.ن:والاااا بذار ویندوز بیاد بالا خو😂💔 پ.ن:از پارت های بعد ماجرای اصلی تازه شروع میشه😉
🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤 🖤❣ 🖤 🖤❣بسم الله الرحمن الرحیم❣🖤 🖤رمان 🖤 🕊 پارت ۱ به قلم :بانوی بی نشون داشتم با محمد صحبت می کردم +عطیه ، مراقبــ... حرفش نصفه موند 😨و صدای انفجار چیزی اومد 🥺 --محمد ....آلو محمد &چیزی شده عطیه جان؟ --عزیز داشتم داشتم با محمد حرف بردم صدای انفجار اومد &این که نگرانی ندارد مادر تو که کار محمد رو بهتر از من میدونی به خودت استرس نده برا اون بچه بده ها .... داشتم با فرشید درباره ی mi6 صحبت می کردیم که یهو ماشین محمد رو با ارپیچی زدن 😭 ناخودآگاه داد زدم محمد $ممممممححححححممممممدددددددددد از ماشین پیاده شدیم نامرد دو نفر رو کوه بودن تیر اندازی کردیم تق تق تق یکی شون رو زدیم ولی اون یکی فرار کرد ول کن اون یکی شدم و دوییدم سمت ماشین محمد 😭 محمد عرق در خون بود 😭 چشمانش باز بود در رو باز کردم و اورمدش بیرون ترکش خورد بود به پا و دستش تو آغوشم گرفتمش 😭 همین طور داشت ازش خون می‌رفت $امببببوووولاننننسسسس رو خبر کنید مگه نمی‌بینید فرمانده داره جون میده 😡 عباس زنگ زد به آمبولانس فرشید اومد پیشم و دست محمد رو گرفته بود و اشک می ریخت داداشم ،رفیقم ، مافقم ، هم دمم داشت جلو چشمام جون میداد😭و من نمی تونستم کاری کنم $محمد جان تاقت بیار الان آمبولانس میرسه توروخدا تاقت بیار ¥د...ا....و...د ....ت.....ی....م....ر..و...خ....و....ب...م...د....ر........ی...ت.......ک.....ن...........ت.....ی.....م........ر...و........به......تو......می .....سپارم و از هوش رفت $ممممممحححححححمممممممدددددددد ننههههههههه ممممممممحححححححمممممدددددددد چشششششششمممممممماااااااتتتتتتتتت رو نببد تووووووروووووخدا مممممحححححمممممممدددددد 😭 ∆اقااااااا محمد ما رو تنها نزار 😭 🖤🖤🖤🖤۱۵دقیقه بعد 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 بلاخره آمبولانس اومد و محمد و اون راننده رو برد ما هم پشتش رفتیم (یه توضیح مختصر بدم اون عباس یکی از بچه های امنیتی مهاباد هست اون موقع که فرشید و داوود بالا سر محمد بودن عباس هم اون یکی نیرو امنیتی که تو ماشین بود ) 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 پ.ن : یعنی محمد مرد ؟ پ.ن :فک نکنم محمد جون سالم به در ببره پ.ن حرفی ندارم 🖤 🖤❣ 🖤❣🖤 🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣
🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤 🖤❣ 🖤 🖤❣بسم الله الرحمن الرحیم❣🖤 ❣رمان ❣ 🕊 پارت ۲ به قلم :بانوی بی نشون داشتم از تو دوربین ها بچه ها رو نگاه می کردم که گذاشتن میومدن که یهو یه موشک اسابت کرد به ماشین آقا محمد 😭 سریع به بالا رفتم رفتم سمت اتاق آقای عبدی آقای عبدی اومد بیرون _به به آقا رسول چیزی شده ؟ زبونم قفل شده بود پریدم بغلش _چیزی شده رسول 😨 +آق..ا م.ح.م.د 😭😭 _اقا محمد چی +با موشک ماشینشو زدن 😭😭😭 از بغلش اومدم بیرون شکه نشست روی پله ها _یا حسین شهید 😨😨 محمد رو بردیم بیمارستان ولی نمی دونم چرا عملش نمی کنن دکترش رو دیدم رفتم سمتش داوود : آقای دکتر چرا عمل رو شروع نمی کنید ؟! دکتر : اصلا قرار نیست عمل شده مردمک چشمم رو گشاد کردم اخم هم کردم ( بچم اعصبانی شد 😂فک کنم طوفان به پا کنه ) داوود : چرا 😡 دکتر : اولن ما تجهیزاتشو نداریم دوما اینکه اگرم ما عملش کنیم احتمال مردنشون ۹۹به ۱۰۰ هست اگر تهران عمل کنن خیلی بهتره و _بعد حالا من با محمدی که داره جون میده ولی عملش نمی کنن چی کار کنم تصمیم گرفتم به آقای عبدی زنگ بزنم تا هیلکوبتری بفرسته برامون 🖤🖤🖤🖤🖤🖤❣❣❣❣❣❣ پ.ن: عملش نکرد 🤬 پ.ن: یاحسین شهید 🖤 🖤❣ 🖤❣🖤 🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣ 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤 🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣
🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓 🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓🖤 🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓 🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓🖤 🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓 🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓🖤 🖤💓🖤💓🖤💓🖤💓 🖤💓🖤💓🖤💓🖤 🖤💓🖤💓🖤💓 🖤💓🖤💓🖤 🖤💓🖤💓 🖤💓🖤 🖤💓 🖤 🖤💓بسم الله الرحمن الرحیمــ💓🖤 💓رمان💓 🕊️ 🖤پارت ۵🖤 هلیکوپتر حاضر در محل قرار بود ما نصف راه رو زمینی و نصفش رو هوایی بیایم. برای گمراه کردن اون کسایی که این بلا رو سر فرماندمون آوردن الهی بریم براش. راستی خوشارله حال مرتضی که همون جا شهید شد! ای کاش من جاش بودم تا نبینم زخم کشیدن داداشم محمد رو!!!! تویه ماشین پژو پارس شده بودیم داوود روی صندلی شاگرد نشسته بود یه نفر به عنوان راننده اومده بود من و محمدم پشت بودیم. محمد رو خوابوندم و سرش رو گذاشتم روی پام و نوازشش کردم لباسش خونی بود. همش تو دلم صلوات میفرستادم بلاخره رسیدم به اون محل سوار هلی کوپتر شدیم دو ساعت بعد : رسیدم تهران یه ماشین همونجا اومد دنبالمون محمد رو بردیم تو ماشین و خودمون هم سوار شدیم از راننده پرسیدیم ، فرشید : کی میرسیم بیمارستان محمد داره از دست میره؟!! راننده : دقیقا ۵ دقیقه‌ی دیگه داوود : بگم گاز بده با هر زحمتی شده به تهران رسیدیم تو ماشین بودیم همش چشمم به محمد لود با اینکه بیهوش بود ولی معلوم بود که خیلی درد داره ۵ دقیقه بعد : رسیدم به بیمارستان سریع محم. رو بردن اتاق عمل و ماهم پشت در اتاق عمل بودیم . به رسول زنگ زدم دست و دلم به کار نمیرفت همش فکرم که یهو گوشیم زنگ خورد دهقان فداکاری سریع تماس رو وصل داوود : الو رسول فقط گوش کن ما رسیدیم تهران الان بیمارستانی به آقای عبدی بگو که در جریان باشه اگه خواستی خوتم بیا بیمارستان رسول : آدرس بیمارستان! داوود : بیمارستان....................................... رسول : باشه خداحافظ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤به قلم: بانوی بی نشون 🖤تایپگر: توسط دوست عزیزم♥️👏🏻 💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓 پ.ن: رسیدن تهران پ.ن : طوفان در راه است پ.ن :عطیه بفهمه چی میشه
🖤💣🖤💣🖤💣🖤💣🖤💣 🖤💣🖤💣🖤💣🖤💣🖤 🖤💣🖤💣🖤💣🖤💣 🖤💣🖤💣🖤💣🖤 🖤💣🖤💣🖤💣 🖤💣🖤💣🖤 🖤💣🖤💣 🖤💣🖤 🖤💣 🖤 🖤💣بسم الله الرحمن الرحیم💣🖤 💣رمان💣 🖤پارت ۶🖤 خوش حال از اینکه محمد اومد تهران ولی با حال خراب ، انقدر هوا شده بودم که یادم رفت که از آقای عبدی اجازه بگیرم! دویدم سمت اتاقش در زدم. رسول: آقا اجازه هست عبدی: بیا تو رسول ، خبری از محمد نشد؟ رسول: چرا خبری شد اومدن تهران الان اتاق عمل میشه من برم بیمارستان؟ عبدی: نه رسول: چرا؟! عبدی: رسول نمیشه باید یمونیربه من کمک کنی باید اون کسایی ک این بلا رو سر محمد آوردن دست گیر کنیم بعد از عملش میرم دیدنش!! با عصبانیت در رو محکم کوبیدم رفتم پایین. پلم میخواست عبدی رو تکه تکه کنم. چرا نمیزاره محمد رو ببینم یعنی پیدا کردن کنم از حال محمد مهم تره؟!! وای خدا چرا رسول نمیاد نگران شدم هم نگران رسول هم نگران محمد چرا پس نیومد گوشیمو از جیبم در آوردم و رفتم تو تماس ها و به رسول زنگ زدم داوود: الو رسول کجایی چرا نمیای رسول: داوود آقای عبدی نزاشت بیام گفت نباید اون کسانی که این بلا سر محمد آوردن شناسایی کنم ، هر چی شد داوود بهم خبر بده باشه داوود: باشه تلفن را قطع کرد از صداش معلوم بود چقدر عصبانی هست ۴ ساعت بعد : ۴ ساعت گذشته بود ولی هنوز عمل محمد تموم نشده بود!! رسول حدود ۱۰ باز زنگ زده بود و همش میپرسید که عمل محمد تموم شده یا نه که یهو دکتر از اتاق اتاب اومد بیرون حمله ور شدیم سمتش فرشید: آقای دکتر حالش چطوره؟! داوود: عملش چطور بود؟ دکتر: عملش موفقیت آمیز بود اما.... داوود و فرشید : اما چی؟!! دکتر: متاسفانه به کما رفت..متاسفم از کنامون رفت صداش تو سرم اکو میشد کما....کما....کما سرم گیج رفت دستم رو گرفتم به دیوار حال فرشید نم تعریف نداشت فقط به یک گوشه خیره شده بود که بازم تلفنم زنگ خورد «استاد رسول» با حال زارم تلفن رو وصل کردم رسول: آی شد داوود عملش تموم شد؟! با صدای لرزونم گفتم داوود: آره ولی رسول: ولی چی داوود جواب بده داوودددددد با بغض ادامه دادم داوود: رفت کما رسول!! رسول: آخخخخخخخ داوود: آه شد رسول رسولللللل 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤به قلم: بانوی بی نشون 🖤تایپگر : توسط دوست عزیزم ♥️👏🏻 💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣 پ.ن :اخخخ رسول یعنی چی بود 😨 پ.ن:حرفی نیست
کانال هوادارن گاندویی💪🇮🇷 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بدو عضو شو اینجا همچی میگذارن.. مثل👇🏼 .. .. .. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یه رمان میزارن عااالیه.. اینم یه تیکه از رمان..👇🏼♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بسم الله الرحمن☘ رمان پارت ⁵² ـــــــــــــــــــــــــــــــــ توی خیابون بودم.. تا میتونستم میدویم.. ‌ نفس نفس میزدم خواستم خودمو برسونم اونور خیابون تا ماشین بگیرم و حداقل من و تذ نزدیگ اداره ببره... نگاهم فقط به جلو بود.. که یهو یه ماشین محکم بهم زد.. احساس کردم همزمان تمام استخونای بدنم خورد شد محکم خوردم به ماشین و پرت شدم وسط خیابون.. هیچی نمی فهمیدم.. از سر و بینیم خون میومد... چشام داشتن بسته میشدن.. چند نفر بالا سرم بودن که یهو یکی بازوم و گرفت و بلندم کرد.. یکی دیگم اومد کمکش.. انگار همون ماشینی بودکه بهم زد.. فقط شنیدم یکی داد زد.. ــــ چیکار میکنین اقا..این حالش بده باید زنگ برنین امبولانس دارین کجا میبرینش.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی از اونا گفت.. +به تو چه فضول.. پرتم کردن تو ماشین.. حالم اصلا خوب نبود ..هیچ جونی برای دفاع از خودم نداشتم.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کلی اتفاق های جالب افتاده.. یه رمان هیجاااانی..وطنز https://eitaa.com/joinchat/1083703424Cb094c8526c منتظریم..👆🏼
کانال هوادارن گاندویی💪🇮🇷 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بدو عضو شو اینجا همچی میگذارن.. مثل👇🏼 .. .. .. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یه رمان میزارن عااالیه.. اینم یه تیکه از رمان..👇🏼♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بسم الله الرحمن☘ رمان پارت ⁵² ـــــــــــــــــــــــــــــــــ توی خیابون بودم.. تا میتونستم میدویم.. ‌ نفس نفس میزدم خواستم خودمو برسونم اونور خیابون تا ماشین بگیرم و حداقل من و تذ نزدیگ اداره ببره... نگاهم فقط به جلو بود.. که یهو یه ماشین محکم بهم زد.. احساس کردم همزمان تمام استخونای بدنم خورد شد محکم خوردم به ماشین و پرت شدم وسط خیابون.. هیچی نمی فهمیدم.. از سر و بینیم خون میومد... چشام داشتن بسته میشدن.. چند نفر بالا سرم بودن که یهو یکی بازوم و گرفت و بلندم کرد.. یکی دیگم اومد کمکش.. انگار همون ماشینی بودکه بهم زد.. فقط شنیدم یکی داد زد.. ــــ چیکار میکنین اقا..این حالش بده باید زنگ برنین امبولانس دارین کجا میبرینش.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی از اونا گفت.. +به تو چه فضول.. پرتم کردن تو ماشین.. حالم اصلا خوب نبود ..هیچ جونی برای دفاع از خودم نداشتم.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کلی اتفاق های جالب افتاده.. یه رمان هیجاااانی..وطنز https://eitaa.com/joinchat/1083703424Cb094c8526c منتظریم..👆🏼
کانال هوادارن گاندویی💪🇮🇷 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بدو عضو شو اینجا همچی میگذارن.. مثل👇🏼 .. .. .. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یه رمان میزارن عااالیه.. اینم یه تیکه از رمان..👇🏼♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بسم الله الرحمن☘ رمان پارت ⁵² ـــــــــــــــــــــــــــــــــ توی خیابون بودم.. تا میتونستم میدویم.. ‌ نفس نفس میزدم خواستم خودمو برسونم اونور خیابون تا ماشین بگیرم و حداقل من و تذ نزدیگ اداره ببره... نگاهم فقط به جلو بود.. که یهو یه ماشین محکم بهم زد.. احساس کردم همزمان تمام استخونای بدنم خورد شد محکم خوردم به ماشین و پرت شدم وسط خیابون.. هیچی نمی فهمیدم.. از سر و بینیم خون میومد... چشام داشتن بسته میشدن.. چند نفر بالا سرم بودن که یهو یکی بازوم و گرفت و بلندم کرد.. یکی دیگم اومد کمکش.. انگار همون ماشینی بودکه بهم زد.. فقط شنیدم یکی داد زد.. ــــ چیکار میکنین اقا..این حالش بده باید زنگ برنین امبولانس دارین کجا میبرینش.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی از اونا گفت.. +به تو چه فضول.. پرتم کردن تو ماشین.. حالم اصلا خوب نبود ..هیچ جونی برای دفاع از خودم نداشتم.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کلی اتفاق های جالب افتاده.. یه رمان هیجاااانی..وطنز https://eitaa.com/joinchat/1083703424Cb094c8526c منتظریم..👆🏼
کانال هوادارن گاندویی💪🇮🇷 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بدو عضو شو اینجا همچی میگذارن.. مثل👇🏼 .. .. .. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یه رمان میزارن عااالیه.. اینم یه تیکه از رمان..👇🏼♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بسم الله الرحمن☘ رمان پارت ⁵² ـــــــــــــــــــــــــــــــــ توی خیابون بودم.. تا میتونستم میدویم.. ‌ نفس نفس میزدم خواستم خودمو برسونم اونور خیابون تا ماشین بگیرم و حداقل من و تذ نزدیگ اداره ببره... نگاهم فقط به جلو بود.. که یهو یه ماشین محکم بهم زد.. احساس کردم همزمان تمام استخونای بدنم خورد شد محکم خوردم به ماشین و پرت شدم وسط خیابون.. هیچی نمی فهمیدم.. از سر و بینیم خون میومد... چشام داشتن بسته میشدن.. چند نفر بالا سرم بودن که یهو یکی بازوم و گرفت و بلندم کرد.. یکی دیگم اومد کمکش.. انگار همون ماشینی بودکه بهم زد.. فقط شنیدم یکی داد زد.. ــــ چیکار میکنین اقا..این حالش بده باید زنگ برنین امبولانس دارین کجا میبرینش.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی از اونا گفت.. +به تو چه فضول.. پرتم کردن تو ماشین.. حالم اصلا خوب نبود ..هیچ جونی برای دفاع از خودم نداشتم.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کلی اتفاق های جالب افتاده.. یه رمان هیجاااانی..وطنز https://eitaa.com/joinchat/1083703424Cb094c8526c منتظریم..👆🏼
کانال هوادارن گاندویی💪🇮🇷 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بدو عضو شو اینجا همچی میگذارن.. مثل👇🏼 .. .. .. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یه رمان میزارن عااالیه.. اینم یه تیکه از رمان..👇🏼♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بسم الله الرحمن☘ رمان پارت ⁵² ـــــــــــــــــــــــــــــــــ توی خیابون بودم.. تا میتونستم میدویم.. ‌ نفس نفس میزدم خواستم خودمو برسونم اونور خیابون تا ماشین بگیرم و حداقل من و تذ نزدیگ اداره ببره... نگاهم فقط به جلو بود.. که یهو یه ماشین محکم بهم زد.. احساس کردم همزمان تمام استخونای بدنم خورد شد محکم خوردم به ماشین و پرت شدم وسط خیابون.. هیچی نمی فهمیدم.. از سر و بینیم خون میومد... چشام داشتن بسته میشدن.. چند نفر بالا سرم بودن که یهو یکی بازوم و گرفت و بلندم کرد.. یکی دیگم اومد کمکش.. انگار همون ماشینی بودکه بهم زد.. فقط شنیدم یکی داد زد.. ــــ چیکار میکنین اقا..این حالش بده باید زنگ برنین امبولانس دارین کجا میبرینش.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی از اونا گفت.. +به تو چه فضول.. پرتم کردن تو ماشین.. حالم اصلا خوب نبود ..هیچ جونی برای دفاع از خودم نداشتم.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کلی اتفاق های جالب افتاده.. یه رمان هیجاااانی..وطنز https://eitaa.com/joinchat/1083703424Cb094c8526c منتظریم..👆🏼
کانال هوادارن گاندویی💪🇮🇷 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بدو عضو شو اینجا همچی میگذارن.. مثل👇🏼 .. .. .. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یه رمان میزارن عااالیه.. اینم یه تیکه از رمان..👇🏼♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بسم الله الرحمن☘ رمان پارت ⁵² ـــــــــــــــــــــــــــــــــ توی خیابون بودم.. تا میتونستم میدویم.. ‌ نفس نفس میزدم خواستم خودمو برسونم اونور خیابون تا ماشین بگیرم و حداقل من و تذ نزدیگ اداره ببره... نگاهم فقط به جلو بود.. که یهو یه ماشین محکم بهم زد.. احساس کردم همزمان تمام استخونای بدنم خورد شد محکم خوردم به ماشین و پرت شدم وسط خیابون.. هیچی نمی فهمیدم.. از سر و بینیم خون میومد... چشام داشتن بسته میشدن.. چند نفر بالا سرم بودن که یهو یکی بازوم و گرفت و بلندم کرد.. یکی دیگم اومد کمکش.. انگار همون ماشینی بودکه بهم زد.. فقط شنیدم یکی داد زد.. ــــ چیکار میکنین اقا..این حالش بده باید زنگ برنین امبولانس دارین کجا میبرینش.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی از اونا گفت.. +به تو چه فضول.. پرتم کردن تو ماشین.. حالم اصلا خوب نبود ..هیچ جونی برای دفاع از خودم نداشتم.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کلی اتفاق های جالب افتاده.. یه رمان هیجاااانی..وطنز https://eitaa.com/joinchat/1083703424Cb094c8526c منتظریم..👆🏼
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ بعد از رفتن رسول همه به کار هامون مشغول شدیم علی سایبری اومده بود جای رسول نگران رسول بودم یعنی ترسیدم بلایی سرش بیاد نباید میزاشتم تنها بره تو فکر فرو رفته بودم که حبیب من رو به خودم آورد حبیب : هییی داوود! کجایی داوود : هاا هیچی نگران رسول حبیب: وای آره خیلی بد سیلی خورد .میگم حالا که تنها رفته بلایی سرش نیاد علی یهو زد روی میز داوود :ردی ازشون پیدا کردی ؟ علی : داوود اونا اصلا نمی دونستن شناسایی شدن بلکه دقیقا یک ساعت قبل از اون اون بالا بالاهاشون دستور دادن که برای عملیات حاضر شن و از خونه بزننن بیرون هدف اصلی شون هم بام تهرانه داوود: یعنی چی ؟ علی :یعنی اینکه امروز به مناسبت تولد حضرت مهدی بام تهران شلوغه و برنامه دارن و اون عملیاتی در روز مناسبت که ازش حرف می زنند و ما از طریق شنود ها شنیدیم امروز بوده حبیب:یااااحسین حبیب زود تر از من جنبید و بقیه رو خبر کرد اماده ی عملیات شدیم رفتارم یکم با رسول تند بود اما اشکال ندارد باید متوجه اشتباهش میشد واسه عملیات اماده شدیم تا قبل از خرابکاری هاشون خونساشون کنیم چون رسول نبود علی بجاش پشتیبانی بود . به ستم بام تهران حرکت کردیم محمد :علی نفهمیدی که کی وقت شروع عملیاتشونه ؟ علی :بله ساعت 6 شروع عملیاتع !! نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۵:۵۰بود محمد : داوود تند تر برو چیزی توجه منو به خودش جلب کرد یه افراد خیلی آشنا در گوشه و کناره ی بام بودن خیلی آشنا می اومدن اما هر چی به مغزم فشار آوردم یادم نمی اومد نزدیک رفتم تا ازشون بپرسم که کجا دیدمشون واقعا کنجکاو شده بودم اما با نزدیک شدن بهشون فقط یاد یه چیز افتادم داعشششش! نکنه عملیاتشون همینجاست اونکه متوجه من شده بود گفت & ههاا عمو چی می خوای رسول : ببخشید با یه نفر اشتباه گرفتمتون &آها خو الان برو رد کارت ازشون فاصله گرفتم و سریع شماره ی محمد رو گرفتم اما جواب نداد بار دوم ،بارسوم بار چهارم اما بازم جواب نداد هر گوشه ی بام تهران داعشی بود جوری چیده شده. بودن که بتتونن مردم رو محاصره کنند قصدش تیر اندازی بود یا انتحاری ولی نه اونقدر مهمات که بهشون نمیدن نیروی پلیس و تیم خودمون سر رسیدن تمام داعشی اسلحه های خود در آوردند و آن ها رو تهدید می کردند تا اسلحه های خود رو زمین بگزارند و تسلیم شود این اتفاق ها بخاطر من افتاد حالا خودم هم باید جمعش می کردم ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ پ.ن جناب محمد خان ی کوچولو تند رفتی آخه تو که بچه رو کشتی پ.ن داعش پ.ن این رسول هم شانس ندارن دقیقا برای بام تهران برنامه ریزی کردند 😂 پ.ن حالا خودت هم باید جمعش کنی