eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
400 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
NAFAS: به نام خدا به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد خداوند جای و خداوند نام خداوند روزی ده و رهنمای نام رمان:آخرین پرواز شخصیت های اصلی:رسول.محمد.داوود.فرشید‌.سعید. شخصیت های فرعی رمان:بیتا-نغمه-عطیه-عزیز-جاستین گومز -محمد-رسول-فرشید-سعید-داوود-لورا محبی فعلا نام این شخصیت هارو داریم در ادامه‌ی رمان با شخصیت های دیگه‌ای هم آشنا میشیم🎀 پارت ۱ روز ها پشت سر هم سپری میشدند و انگار که این ماموریت ماند بختکی بود که افتاده بود روی زندگی من ماموریتی که تمامی نداشت و تمام غصه های دنیا را در دل پاک و ساده‌ام برایم جمع کرده بود دل تنگ بودم دلتنگ بیتا الان حدود پنج ماه بود در ترکیه در ماموریت بودیم بیشتر از خودم نگران رسول بودم این ماموریت خیلی حساس بود و آقا محمد نمیدونم چرا رسول و من رو لایق این ماموریت میدانست ولی از همه بدتر به رسول روحیه دادن هست که از اضطراب زحمت های چند ماهه‌ی مارا به باد ندهد وقتی رسول استرس میگرفت تمام وجودش میلرزید و کنترل خودش را از دست میداد و جالب میشد چون ناخودآگاه ناخن هایش را میجوید و پوست دستش را میکند. الان پنج ماه بود زیر نظر داشتیمش تا بلکه به روابط اصلی برسیم سرویس پیچیده‌‌ای بود کِی از این لجن زار خلاص میشیم خدا میدونه در افکار خودم غرق بودم که با صدای رسول که وحشت در اون موج میزد به خودم اومدم رسول:داوود داوود شناسایی شدیم جاستین.... داوود:چی شده رسول؟! رسول:داشتن لیست مامورای امنیتی ایران رو چک میکردن اسم ما توش بود مگه با آقا محمد تو هماهنگ نبودی؟! داوود:این امکان نداره آقا محمد گفت لیست قلابیه رسول:باید بریم داوود:کجا بریم پامونو از این در بذاریم بیرون تیر بارونمون میکنن رسول:زنگ بزن به اقا محمد... داوود:نه...رسول...پنجره بدو رسول اطلاعات سیستم رو بردار و سیستم رو از کار بنداز بریم رسول:باشه رسول اطلاعات سیستم رو ریخت توی فلش و سیستم رو نابود کرد رفتم به سمت پنجره بازش کرد بلند بود هیچ لبه‌ای هم نبود مونده بودم باید چیکار کنیم از ارتفاع چهار طبقه دیواری که جلومون بود از ما فاصله داشت باید میرفتیم اون بالا اول رسول پرید بعد من و بلافاصله فرار کردیم و از پشت بوم خونه‌ی مردم اومدیم پایین شانس آوردیم خونه متروکه بود با این استایلی هم که آقا محمد برامون در نظر گرفته بود نور الا نور بودیم موهای زرد من مش رسول شلوار جین پاره که مدلش بود تتو های چرت پرسینگ های ابرو _________ پ.ن:به نظرتون فرار کردن؟😨 پ.ن:اول کاری چه هیجانی داشت نه؟😂
پارت ۲ پارت ۲ بعد از فرار از دست اونا تقریبا تا ۹ شب بیرون بودیم و ول میچرخیدیم نه میتونستیم برگردیم خونه نه بریم جایی رسول:داوود حالا تا کی قراره خیابونای استانبول رو متراژ کنیم؟! داوود:صبر کن زنگ بزنم به آقا محمد... رسول:گوشی رو میخوای روشن کنی؟! داوود:چاره‌ی دیگه‌ای ندادیم با خط سفید زنگ میزنیم رسول:باشه داوود:الو سلام آقا محمد .......... داوود:آقا ما شناسایی شدیم ........... داوود:داستانش مفصله... .......... داوود:چشم خداحافظ رسول:چیشد داوود؟! داوود:خبر خوش موقعیتمون رو میفرستیم به حسام برامون بلیط میگیره بر میگردیم ایران رسول:ایولللل... حالا حسام کی میاد؟! داوود:میاد رسول:امیدوارم زود بیاد بالاخره حسام اومد و بلیط واسمون رزرو کرد سوار هواپیما شدیم و منتظر تیکاف بالاخره بعد از ۱۵ دقیقه هواپیما بلند شد داوود:رسول!!!خوابی؟! رسول:نه چشامو بستم داوود:به نظرت با این تیپا قراره بریم سازمان؟! رسول:اهممم بریم اونجا از دست این گریما راحت بشیم😐 داوود:به نظرت بلافاصله از نشستن هواپیما بریم لباسامونو عوض کنیم مثل بچه‌ی آدم تیپ بزنیم؟! رسول:اره حتما اون لباسا به این موهای مش کرده‌‌ی تو و دکلوره‌ی من میاد با اون تتو هات😑 داوود:نکه تو نداری...😏 رسول:آره ولی من پرسینگ دماغ ندارم که😐😂 داوود:پرسینگ ابرو داری که😏🙄 هواپیما نیم ساعت دیگه میشست و بالاخره راحت شدیم در فرودگاه بین المللی فرود اومدیم و کیف هامون رو گرفتیم و به سمت درب خروجی فرودگاه راه افتادیم چشم چرخوندیم همون لحظه بچه ها رو دیدیم که ما رو نشناخته بودن رفتیم به سمتشون یکم که نزدیک شدیم ما رو شناختن و حمله کردن به سمتمون سعید:سلام واییی عجب چیزی شدین شما ها😂😂 محمد:سلام ایهان چه کرده باهاتون..‌ فرشید:نه واقعا بهتون میاد😂🤤 بعد از خوش وبش گرمی که با بچه ها کردیم سوار ماشین شدیم و به سمت سازمان راه افتادیم #۳۰_دقیقه_بعد بعد از ۳۰ دقیقه رسیدیم سایت و پیاده شدیم بلافاصله رفتیم سمت اتاق گریم تا برگردیم به حالت اولیه امیر رضا(گریمور):خب آماده‌ای آقا رسول برگردی به حالت اولیه؟! رسول:با کمال میل کارای رسول ۳ ساعتی طول کشید و نوبت به من رسید بعد از ۲ ساعت منم شدم همون داوود قبلی رفتیم پایین سر میزامون از پله ها داشتیم پایین میومدیم که آقا محمد مارو از توی اتاقش صدا کرد ما هم رفتیم سمت اتاق آقا محمد در زدیم و وارد شدیم رسول:جانم آقا با منو داوود کاری داشتین؟! محمد:بله؛شما خسته‌اید برید ی دو روزی استراحت کنید و برگردین فردا نه پس فردا ساعت ۸ توی اداره باشید تا پرونده رو مرور کنیم داوود:ممنون آقا پس خدافظ رسول:دستتون درد نکنه؛خدا نگهدار _______________________ پ.ن:طوفان در راه است😂💔 پ.ن:نظر ندین از پارت خبری نیستاااا
پارت ۳ از سایت خارج شدم و به سمت خونه‌ راه افتادم رسیدم دم در کلید انداختم و وارد شدم همون لحظه نغمه بدو اومد سمت من نغمه:رسول خودتی؟ (خب توجه کنید خونه‌ی رسول یه خونه‌ی نقلی ویلایی هست یه حیاط کوچولو داره یه حوض هم وسط حیاط و یدونه درخت سیب بعدش وارد خونه میشه دو تا پله میخوره و میره داخل خونه یه خونه‌ی ۱۲۰ متری که نغمه خانم طراحیش رو انجام داده) رسول:نه روحمه نغمه:چه عجب تونستی وقتی بعد از دو ماه عروسی پنج ماه رفتی بیای خونه رسول:شرمندتم نغمه جان بذار این پرونده تموم بشه یه هفته مرخصی میگیرم الانم تا پس فردا بیخ گوشتم😃 نغمه:باشه بیا تو سرده😑 رسول:بفرما... ■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■ خیلی خوشحال بودم که بعد از پنج ماه قراره برم پیش بیتا رسیدم دم خونه زنگ آیفون رو زدم درو باز کرد و وارد شدم سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه‌ی ۴ در اسانسور که باز شد با صدای بیتا که خوشحالی توش موج میزد مواجه شدم بیتا:باورم نمیشه داوود خودتی😃 داوود:بله بانوی من بیتا:بیا تو داوود:نه میمونم همین جا راحتم😐 بیتا:لوس (رفتن تو) بیتا:چه... داوود:ببخشید ماموریت بودم پنج ماه استانبول شرمندتم این پرونده تموم بشه یه هفته مرخصی میگیرم میمونم ور دل خودت الانم تا پس فردا مرخصیم بیخ گوشت(داوود تند تند این حرفا رو میزنه لطفا شما هم تند تند بخونید) بیتا:نفس بگیر عزیز من😂🙄 باشه حالا بخشیدمت امروز جلسه داشتیم برای مرور پرونده همگی توی اتاق کنفرانس آماده بودیم و منتظر آقا‌ی عبدی و شهیدی بودیم که بیان و جلسه رو شروع کنیم که بالاخره بعد از پنج دقیقه تاخیر اومدن همگی به احترامصون بلند شدیم و بعد از سلام و احوال پرسی گرمی که باهاشون کردیم آقا محمد بسم اللهی گفت و جلسه رو شروع کرد محمد:بسم الله الرحمن الرحیم مرور پرونده‌ی (۷۲۷ تهران) در طی مدتی که این پرونده رو شروع کردیم و عملیات ها و نیرو های نفوذی که جهت تحقیقات به استانبول فرستادیم به این شخص رسیدیم نام و نام خانوادگی:جاستین گومز سن:۳۶ شغل:یکی از افسران بالا مرتبه‌ی mi6 با توجه به تحقیقات انجام شده عملیاتی به نام ۷۲۷ تهران قراره توسط این فرد اداره بشه و باعث ایجاد نا امنی در ایران بشه متاسفانه چون نیرو های ما در استانبول لو رفتن ما باید وارد فاز عملیاتی این پرونده بشیم و زیر دست های جاستین که در این عملیات قطعا نقش مؤثری دارن رو باید شناسایی و از انجام عملیات جلو گیری کنیم سوالی هست؟! رسول:اقا میشه لطفا روند کار رو توضیح بدین؟ محمد:بله حتما اما قبل از اینکه روند کار رو بگم باید تاکید کنم که ما یکی از افراد جاستین رو شناسایی کردیم اسمش لورا محبی هست  و متوجه این شدیم که جاستین گومز فردا از استانبول به ایران میاد با پرواز ۲۳۴ در ساعت ۱۰:۲۰ صبح میشینه و با این خانم ۳۰ ساله ملاقات میکنه این هواپیما و اما روند کار رسول شما از این به بعد تمام کارهای جاستین رو زیر نظر میگیری داوود شما هم با رسول همه‌ی حواستون رو روی جاستین گومز متمرکز میکنید سعید و فرشید شما هم همین فردی رو که شناسایی کردیم یعنی لورا محبی رو زیر نظر میگیرید تا انشاالله بتونیم از انجام این عملیات جلوگیری کنیم سوالی نیست؟! همه:خیر محمد:خسته نباشید عبدی:فقط بچه ها این نکته رو در نظر بگیرید که به هیچ عنوان نباید هبچ اطلاعاتی از این پرونده به بیرون درز کنه همه:چشم پ.ن:آرامش قبل از طوفان😐😂 پ.ن:نغمه خانمممم😍 پ.ن:رسول تازه دومادههه💃💃💃 پ.ن:نباید درز بکنه🤫🤫 پ.ن:شما هم ساکت باشید نباید درز بکنه🤫😉
پارت ۴ چند_ساعت_بعد رسول از پشت سیستم جاستین رو زیر نظر داشت و داوود ت.م.م جاستین بود سعید و فرشید هم ت.م.م لورا محبی بودن،از اتاقم اومدم بیرون تا از وضعیت بچه ها خبر دار بشم در اتاقم رو بستم و از پله ها پایین رفتم تا برم سر میز رسول هدفون به گوشش بود همه‌ی حواسش به کارش بود آروم دستمو گذاشتم رو شونه‌اش که باعث شد برگرده و پاشه محمد:بشین راحت باش،چه خبر؟ رسول:هیچی بچه ها ت.م.م جاستین از صبح داره توی تهران میگرده لورا محبی هم برای کار رفت سفارت انگلیس و برگشته الان توی خونشه محمد:خیله خب به بچه های خودمون بگو بیان سایت و یه تیم بفرست موقعیت جاستین و یکی هم بفرست به موقعیت لورا محبی رسول:چشم حتما محمد:خسته نباشی خودتم چک کن از پشت سیستم رسول:حتما اول زنگ زدم به داوود و دو تا از بچه ها رو فرستادم جاش بعدشم زنگ زدم به فرشید و سعید دو نفر دیگه رو فرستادم جای اونا و اونا اومدن سایت و منم از پشت سیستم چک میکردم حدود دو ساعتی گذشته بود که کامران یکی از اون دونفری که فرستاده بودم زنگ زد رسول:الو جانم کامران؟ کامران:............ رسول:یعنی چی لورا فهمیده شما مراقبشید؟(با داد) کامران:...‌..... رسول:باشه باشه... محمد:چیشده رسول؟ رسول:آقا لورا محبی فهمیده دنبالشیم محمد:ای وای یعنی چی رسول:آقا حالا چیکار کنیم محمد:اگع بره به جاستین بگه کل پروتده لو رفته همین الان باید بریم ماموریت بچه ها رو آماده کن علی رو بذار جای خودت صلاح بردارید و بیایید رسول:یعنی آقا منم بیام؟ محمد:اره به وجودت نیاز میشه فقط زود رسول رسول:چشم آقا پ.ن:دارن میرن ماموریت😁🤞 پ.ن:لورا فهمید نره به جاستین بگه؟😐💔 پ.ن:شرمنده که دیر شد اگه یادتون رفته داستان چی بود بزنید روی از پارت اول بخونید😉
پارت ۵ رفتم و طبق گفته‌ی اقا محمد همه‌ی کار ها رو انجام دادم اماده‌ی عملیات شدیم رفتیم و صلاح هامون رو برداشتیم و جلیقه‌ پوشیدیم و راه افتادیم به سمت خونه‌ی لورا محبی حدودا نیم ساعتی توی راه بودیم بعد از نیم ساعت رسیدیم و تیمی که اونجا بود رو فرستادیم اداره داوود از دیوار بالا رفت و در رو برامون باز کرد با اشاره‌ی محمد کل نقشه رو گرفتیم حدودا ۴ نفری توی خونه بودن لورا و ۳ نفر از بادیگارد ها رو نگهبانان وارد عمل شدیم و ۳ تا از بادیگارد ها رو گرفتیم ولی هر چقدر گشتیم لورا رو پیدا نکردیم انگار اب شده بود رفته بود زمین خونه دوبلکس بود از پله ها رفتم بالا و به اتاقی که ته راهرو بود حرکت کردم کمی که جلو رفتم صدای قدم های فردی رو پشت سرم حس کردم تا اومدم برگردم صدای تیر بلند شد و درد در تمام بدنم پیچید و سیاهی دنبال لورا بودیم صدای تیر همه را در سر جای خود میخکوب کرد  همه هراسون دنبال صدا گشتیم صدا از طبقه‌ی بالا بود رفتیم بالا من جلو رفتم و فرشید و سعید پشت سرم لورا رو دیدم که بالا سر رسول بود که غرق در خون بود سریع ی تیر زدم به پای لورا قبل از اینکه اون واکنشی نشون بده فرشید رفت سمتش و بهش دستبند زد داوود:سعید سریع زنگ بزن دو تا آمبولانس بیاد بدو... سعید:یکی اومده از طرف سازمان برای لورا واسه رسولم زنگ زدم داوود:خانم محمدی خانم محمدی(با داد) محمدی:بله داوود:آمبولانس اومد؟ محمدی:بله در حال گشتن حیاط بودیم ک صدا هایی ک از داخل ساختمان میومد سریع رفتم داخل خونه خانم محمدی پایین پله ها بود رفتم سمتش محمد:چی شده خانم محمدی؟ خانم محمدی:لورا محبی رو دستگیر کردیم ولی متاسفانه ی تیر خورده به پاش و آقای حسینی هم زخمی شدن محمد:یا خدا... (محمد میره بالا) رفتم بالا بچه ها بالا سر رسول بودن و لورا محبی هم دستبند زده اون گوشه همون لحظه دکترا اومدن و لورا محبی رو با برانکارد بردن رفتم سمت بچه ها داوود سر رسول رو گذاشته بود رو پاهاش و رسولی که از دهن و بینیش خون جاری شده بود چشماش نیمه باز بود محمد:چی شد داوود رسول کی تیر خورد؟ سعید:اقا اصلا نفهمیدیم چی شد مثل اینکه رسول داشته میرفته اتاق ته راه رو رو بگرده لورا از پشت بهش تیر میزنه و همون لحظه ما میایم بالا داوودم برای اینکه لورا کاری نکنه ی تیر زد به پای لورا محمد:اهان...نگران نباشین الان آمبولانس میرسه رضا(یکی از اعضای تیم عملیاتی): اقا محمد امبولانس رسید پایان پارت ۵ خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️ کپی ممنوع میباشد⭕️ پ.ن:بله حرفی ندارم😂
پارت ۶ رضا(یکی از اعضای تیم):آمبولانس رسید... :بعد از ازنکه آمبولانس رسید رسول رو گذاشتن روی برانکارد و بردن داوود رو همراه رسول فرستادم فرشید رو هم همراه لورا محبی خودم هم با سعید راهی سایت شدم تا اون ادمایی رو ک دستگیر کردیم شناسایی کنیم و ازشون بازجویی کنیم ______۲ ساعت بعد دوساعتی میشد ک رسول رو برده بودن بودن اتاق عمل قرار شد بیتا (زن اقا داوود)زنگ بزنه به نغمه خانم (همسر اقا رسول)بگه که رسول تیر خورده و بیمارستانه ک همین موقع ها بود نغمه خانم از راه رسید و منو سعید به احترامش پا شدیم نغمه:سلام.آقا داوود چ اتفاقی واسه رسول افتاده؟ داوود:سلام خانم سعادتی حالتون خوبه؟راستش رسول توی عملیات از پشت تیر خورده نغمه:یا خدا الان کجاس؟ سعید:اتاق عمله ۳۰ دقیقه بعد..... بالاخره دکتر رسول اومد بیرون همه رفتین به سمتش نغمه:چی شد اقای دکتر حالش چطوره؟ دکتر:شما چ نسبتی باهاش دارید؟ نغمه:من همسرشم دکتر:ببینید تیر از پشت وارد بدنشون شده خدا رو شکر به عضوی از بدن و اندام ها اسیبی نرسونده اما خونریزی شدیدی داشتن و بافت های بدن به شدت آسیب دیده ممکنه ی مدتی کمر درد داشته باشن ک عادی هست بیمارستات هم خون از دست رفته رو تامین میکنه این جوون(جوان)شانس آورد اگه گلوله چند سانت بالا تر بود با نخاع برخورد میکرد و برای همیشه فلج میشد؛شرمنده من مریض دارم باید برم بعد از اینکه دکتر گفت اگه چند سانت بالا تر بود ممکن بود رسول فلج بشه حس کردم ی پارچ آب سرد ریختن روی سرم ؛ بعد از ۱۵ دقیقه رسول رو از ریکاوری آوردن و به بخش منتقلش کردن قبل از اینکه برم ببینمش زنگ زدم به اقا محمد و همه چیزو واسش تعریف کردم بعد به اتفاق با نعمه خانم رفتیم پیش رسول نیمه بهوش بود هنوز اثرات داروی بی هوشی کامل از بین نرفته بود نغمه خانم رفت سمت چپ تخت و منم ی صندلی برداشتم گذاشتم سمت راست و نشستم و دست رسول رو گرفتم... نغمه:رسول جان خوبی؟ رسول:ن‌.غمه.... تو اومدی...سایت؟ نغمه:نه عزیزم اینجا بیمارستانه... رسول:آ...هان بهدا...ری (آهان بهداری) نغمه:بیمارستان رسول:ت..شنمه(تشنمه) نغمه:الان نمیتونیم بهت آب بدیم عزیزم رسول:چرا...قطعه؟ نغمه:نه قطع نیست تو بیهوش بودی تا ی مدت نمیتونیم بهت اب و غذا بدیم رسول:من...میمیرم اینطوری.... نغمه:خدا نکنه داوود:نترس تو ک تا مارو نکشی نمیمیری که😂 نغمه:عه😐 داوود:ببخشید منظوری نداشتم😬 نغمه:خانم پرستار ببخشید میتونم بهش ی ذره آب بدم؟ (پرستار اومده تا سرم و ... رو چک کنه) پرستار:اگه میخوای خون ریزی داخلی کنه بده پایان پارت ۶ خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️ کپی ممنوع میباشد💔 پ.ن:رسول تا مارو نکشه نمیمیره ک😂💔 پ.ن:اب قطعه نمیتونن به رسول آب بدن؟😂😐 پ.ن:نه قطع نیست بی هوش بوده تا ی مدت نمیتونن بهش آب و غذا بدن😂💔 پ.ن:خو میمیره اینطوری😂 پ.ن:نظرتون چیه بزنم نغمه رو هم پرس کنم مثل ریحانه توی رمان سه حرف تا شهادت؟😂💔 پ.ن:اگه چند سانت بالاتر بود فلج میشد💔😢 پ.ن:بسی بلند😁🤞 پ.ن:چقدر پ.ن😐 پ.ن:نظر فراموش نشه⭕️
بله، یه نکته‌ای بگم درباره‌ی این قسمت رمان❤️ اونجایی ک نغمه داره با رسول حرف میزنه از ازسرنوشت ایده گرفتم😉فراموش کردم بگم در پ.ن ها
سلام و خسته نباشید خدمت همه‌ی شما طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق حالتون چطوره؟😉 فردا امتحان دارم انشاالله برگردم دو پارت میدم یا شایدم اگر زود تموم کردم امشب ی پارت میدم اما فک نکنم پس اگه نتونستم میمونه واسه فردا❤️💜
پارت ۷ 2روز بعد 2 روز قبل رسول مرخص شده بود و فرستاده بودمش خونه تا کامل استراحت کنه و بعدا بیاد سایت و به کارا برسه امروز قرار بود بیاد... لورا هم دیروز مرخص شده بود و انتقالش داده بودیم به بازداشتگاه امروز روز بازجویی لورا محبی بود و بازجو اقای شهیدی بود ساعت ۶ صبح بود ک بچه ها یکی یکی سرو کلشون پیدا میشد رفتم تا با بچه ها خوش و بش کنم و بهشون بگم همگی قراره شاهد بازجویی لورا باشیم (توجه فقط سعید و فرشید و داوود اومدن😐) محمد:به به سلاممم همه:سلام اقا خوبین؟ محمد:بله ممنون،رسول نیومده هنوز؟ داوود:نه اقا هنوز نیومده محمد:بچه ها ی نکته‌ای بگم امروز جلسه‌ی بازجویی لورا محبی هست توی این دوروز اول دستیار و بادیگارد و .... ک دستگیر کردیم رو بازجویی کردیم ک نتیجه روی میز کار همتون هست و اما برای بازجویی لورا محبی همه باید باشن البته تو اتاق بازرسی در حال بحث و گفتگو در مورد پرونده بودیم ک بلهههه بالاخره استاد لنگ لنگان دست به کمر اومد، محمد:داوود برو کمکش داوود:چشم اقا... محمد:به به آقا رسول چخبر دلاور؟ رسول:سلام آقا خوبین؟ محمد:خوب بیمارستانو و زنتو پیچوندی دو روز بیشتر نمونیاا😂 سعید:شگردشه اقا😑 فرشید:تازه شما رو هم گول زد بیاد سر کار رسول:میذارید برسم بعد؟ای کاش ک نمیپیچوندم امروز به دور از چشم نغمه سه تا قرص مسکن خوردم😂💔 داوود:آدم نمیشی نه؟ خب میموندی نمیومدی😑 رسول:نمیشد همین جوریم کلی کار دارم فرشید:نگران نباش آقا محمد توی این دوروز با ما کاری کرد که تا دو هفته روی میزت پرونده نیاد همه رو ما راست و ریست کردیم🤞😐💔 محمد:بسه دیگه بریم واسه بازجویی اقای شهیدی منتظره رسول:اقا بذارید ویندوز متحم بیاد بالا بعد الان هنه خوابن حتی اقای شهیدی😂 محمد:جانم؟😐😤 رسول:امممم.....هیچی میگم بفرمایید بریم ک دیر شد محمد:بله بریم😎 پ.ن:والاااا بذار ویندوز بیاد بالا خو😂💔 پ.ن:از پارت های بعد ماجرای اصلی تازه شروع میشه😉
پارت ۸ رفتیم برای تماشای بازجویی لورا محبی چند دقیقه بعد آقای شهیدی وارد اتاق بازجویی شد و خیلی خونسرد شروع کرد و ما هم از پشت دوربین نگاه میکردیم شهیدی:هر حرف شما ثبت و ذخیره میشه و در صورت لزوم مورد استناد قضایی قرار میگیره مفهوم بود یا دوباره بگم؟ لورا:مفهومه شهیدی:لطفا خودتونو معرفی کنید لورا:لورا محبی هستم ...... نیم ساعتی بود ک بازجویی داشت انجام میشد اما انگار نه انگار مثل اینکه قصد اطلاعات دادن نداشت که لورا عصبی شد و گفت...من رابط اصلی جاستین نیستم و قراره امروز با اون دیدار داشته باشه اون کسیه که براش اطلاعات میبره اونه ک با سازمان شما در ارتباطه و اقای شهیدی در جواب گفت.... شهیدی:اسم اون شخص رو با تمام اطلاعاتی ک ازش میدونی بگو لورا:من هیچ اطلاعاتی درباره‌ی اون ندارم فقط امروز قراره بره پیش جاستین توی رستوران.... شهیدی:برای امروز کافیه این کاغذ این قلم هر چیزی که میدونی رو بنویس . فعلا (شهیدی از اتاق میاد بیرون و به سمت بچه ها میره) شهیدی:محمد اینطور که معلومه اگه برید به این رستوران و روی جاستین سوار بشید به رابط میرسیم محمد:درسته.پس رسول دوربینای اون رستوران رو هک میکنی ، سعید با یه تیم اونجا مستقر میشین و دنبالش میکنید حواستون جمع باشه همه:چشم اقا محمد:برید سر کارتون ___________________ بالاخره رسید جاستین یک ربعی بود که منتظرش بود از توی دوربینا واضح بود‌... در رستوران باز شد و خانم چادری وارد شد که بهش دقت نکردیم ولی اون کسی بود که رفت سر میز جاستین صورتش روبه روی دوربین قرار گرفت کلیک کردم روش اقا محمد و داوود و فرشید و آقای عبدی بالا سرم بودن و همه منتظر شناسایی اون زن وقتی کلیک کردم اطلاعات زنه اومد نام:مائده نام خوانوادگی:سعادتی ناخودآگاه داد زدم... رسول:این...این...مائده اس😳 محمد:میشناسیش؟🤔 رسول:ب...ب.‌‌...بله اقا محمد:کیه؟ رسول:خواهر زنم اقای عبدی:واقعا؟ رسول:بله اقا عبدی:باشه.محمد حواستون باشه به این خانم سعادتی واسش ت.م.م بذار حواست باشه محمد:چشم اقا پ.ن:خواهر زن اقا رسول یعنی نغمه هم دستش باهاش توی یه کاسه هست؟ پ.ن:فعلا حرفی ندادم فقط آغاز ماحرای اصلی رو شخصا اعلام میکنم😂💔
بسم رب الحسین⁦♡ درباره ی ما ♥️⛓👇🏻 🐊ژانر : سیاسی ، مذهبی ، گاندو 🐊 همسایه هامون⇩ @Bagoflove @romangando400 @dokhtarane_mahdavi2 @Gando_novel @SEBsoorhk664321 @saday_pay_ashna @r_o_m_a @Rahrovneesh @roooman ناشناس مون ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16563208468551 https://harfeto.timefriend.net/16571861939226 https://abzarek.ir/service-p/msg/786070 https://abzarek.ir/service-p/msg/714616 رمان هامون ⇩ °• متوقف شده °• پایان یافته °• در حال اجرا =•° در حال اجرا °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°