هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــــ💗ــس
#پارت_دوازدهم
#سوم_شخص
زود تر به سراغ متن رفتم
که با این مضمون روبه رو شدم:
"تا نیم ساعت دیگه عمارت باش"
#رسول
وقتی از کوه پرتاب شدم پایین
دردی رو توی سرم حس کردم
و بعد از اون گرمی خون بود
که روی صورتم قابل حس کردن بود😢
چشمام تار میدید
و دستم رو نمی توانستم تکان بدم😞
ولی با این حال متوجه اطراف بودم .
نگاهم به سعید افتاد که گیج بود و حتی شماره های به این آسونی هم یادش نمیامد😂
از یک طرف حرصم گرفته بود و از طرف دیگه میخواستم از ته دل بخندم😂🙃
روبه سعید کردم
و با ته خنده ای
که داخل صدام
قابل تشخیص بود
شماره ها رو بهش دادم🙃
سعید در حال گرفتن شماره ها بود
که صدای حرصی و درد آلود داوود
که کاملا مشخص بود
درد طاقت فرسایی دارد
بلند شد😌😔
بعد از اینکه داوود شماره های درست رو به سعید داد
صداش قطع شد
و هرچقدر که صداش زدیم
جواب نداد. 😱
سعید با نگرانی سمت داوود دوید و جسم نیمه جونش رو تکان داد😨
سعید رو دوتا میدیدم که کمکم همه چیز تاریک شد و هیچ چیز رو نتوانستم ببینم😱😨
صدای های اطراف رو میشنیدم
ولی هیچ چیز نمیدیدم
تا اینکه کمکم
همه ی صدا ها کم و کم تر شد
و در آخر صدای آژیر
آمبولانس و پلیس و آتش نشانی بود
که شنیدم
و بعد از اون
به عالم بی خبری
فرو رفتم😢😁
#آقای_عبدی
توی دفترم نشسته بود
که زنگ تلفن به صدا در اومد🤗
یکدفعه هرچی افکار منفی بود
در ذهنم غوطه ور شد
ولی با وجود
تمام فکر های منفی
تلفن رو پاسخ دادم☺️
با شنیدن حرف های فرد پشت خط تلفن از دستم افتاد و.....
ادامه دارد.....
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس