💚❤️؏ِـشقوجِـدال²❤️💚
#فصلدوم
#پارت_شانزدهم
چیششش هی از اینوربه اونور
یه پاساژ میرفت سه تا رستوران بسه دیگه دختره ولخرررج
کلافه پوفی کشیدم و بعد از رفتنش به خونش نگاهی به صفحه گوشی انداختم
ساعت 19:30 بود
سمت سایت حرکت کردم
بعد از نیم ساعت رسیدم و از ماشین پیاده شدم
سرم به شدت درد میکرد و گاهی اوقات سرم گیج میرفت...
تو این یه سال خودمم شکسته شدنم رو می فهمیدم
دستم رو روی سرم گذاشتم و خواستم از خیابون رد بشم که صدای بلند آقای راد رو شنیدم و با کشیده شدن چادرم عقب رفتم و افتادم رو زمین
آقاارمان رو زمین افتاده بود و از سر و صورتش خون میریخت..کسی که بهش زده بود فرار کرده بود
با اینکه ازش بدم میومد چون امیر از اون بدش میومد ولی نگرانش شدم سمتش رفتم
+آقا آرمان...آقای راد...چشاتونوباز کنید...😒اه
جمعیت دورمون جمع شده بودن
نگاهی به گوشیش که افتاده بود روزمینو زنگ میخورد انداختم
"مامان"
آب دهنموقورت دادم و نگاهی به صورتش انداختم و بلند گفتم
+یکی زنگ بزنه به آمبولانس
از جام بلند شدم و دوییدم تو سایت
بچه هارو صدا زدم که با نگرانی اومدن بیرون
محمد_یاحسین...آرمان
رسول_چیشدهه
+نفهمیدم یهو چیشد...
داوود_زنگ زدیبه آمبولانس
+اره اره
بعد از اومدن آمبولانس راهی بیمارستان شدیم
تیکه این قسمت 👇🏻
پن:بچمممم😭💔
💚❤️؏ِـشقوجِـدال²❤️💚
#فصلدوم
#پارت_شانزدهم
چیششش هی از اینوربه اونور
یه پاساژ میرفت سه تا رستوران بسه دیگه دختره ولخرررج
کلافه پوفی کشیدم و بعد از رفتنش به خونش نگاهی به صفحه گوشی انداختم
ساعت 19:30 بود
سمت سایت حرکت کردم
بعد از نیم ساعت رسیدم و از ماشین پیاده شدم
سرم به شدت درد میکرد و گاهی اوقات سرم گیج میرفت...
تو این یه سال خودمم شکسته شدنم رو می فهمیدم
دستم رو روی سرم گذاشتم و خواستم از خیابون رد بشم که صدای بلند آقای راد رو شنیدم و با کشیده شدن چادرم عقب رفتم و افتادم رو زمین
آقاارمان رو زمین افتاده بود و از سر و صورتش خون میریخت..کسی که بهش زده بود فرار کرده بود
با اینکه ازش بدم میومد چون امیر از اون بدش میومد ولی نگرانش شدم سمتش رفتم
+آقا آرمان...آقای راد...چشاتونوباز کنید...😒اه
جمعیت دورمون جمع شده بودن
نگاهی به گوشیش که افتاده بود روزمینو زنگ میخورد انداختم
"مامان"
آب دهنموقورت دادم و نگاهی به صورتش انداختم و بلند گفتم
+یکی زنگ بزنه به آمبولانس
از جام بلند شدم و دوییدم تو سایت
بچه هارو صدا زدم که با نگرانی اومدن بیرون
محمد_یاحسین...آرمان
رسول_چیشدهه
+نفهمیدم یهو چیشد...
داوود_زنگ زدیبه آمبولانس
+اره اره
بعد از اومدن آمبولانس راهی بیمارستان شدیم
تیکه این قسمت 👇🏻
پن:بچمممم😭💔
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــ💖ــس
#پارت_شانزدهم
#آقای_عبدی
فرد پشت خط
کسی نبود جزء عطیه😢
#عزیز_جون
در حال دم کردن چایی بودم
که عطیه سراسیمه وارد اتاق شد🙃
هیچوقت عطیه را
اینقدر مضطرب ندیده بودم🤗
حتماً اتفاق بدی افتاده که عطیه اینقدر سردرگم و نگران است😄
عطیه با دو قدم خودش رو
به من رسوند
و با اضطراب
صداهایی که پشت تلفن رو شنیده بود
رو برای من تعریف کرد😞
با شنیدن حرف های عطیه
در دلم آشوب شد
و حس می کردم
الان هست
که قلبم از جا کنده بشه😔
روبه عطیه کردم و گفتم:
" بهتره به آقای عبدی زنگ بزنیم
صددرصد اون از محمد خبر داره"
عطیه با سرعت دفترچه ی تلفن رو
از روی طاقچه برداشت
و به قسمت "ع" رفت✨
شماره ی دفتر آقای عبدی رو گرفت 🌸
با هر بوقی که میخورد
میمردم و زنده میشدم🤗
بالاخره تلفن رو برداشت
ولی فقط صدای نفس های نامنظم میومد
و بعد از اون تلفن قطع شد😢
بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زدیم 😊
بر عکس دفعه ی قبل این سری خیلی زود جواب داد 😄☺️
عطیه حدود ۱٠ دقیقه ای
با آقای عبدی صحبت میکرد 🙃
منتظر بودم تا زود تر تلفن رو قطع کنه
تا بلکه من هم از محمد با خبر بشافتاد
ناگهان تلفن از دست عطیه افتاد
و صدای مهیبی ایجاد کرد 😜
بی توجه به آقای عبدی
که جویای حال عطیه بود
به سمت عطیه پا تند کردم
که یک باره با شنیدن حرف عطیه.....
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس