eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
367 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
💚❤️؏ِـشق‌وجِـدال²❤️💚 چیششش‌ هی از اینور‌به اونور‌ یه پاساژ میرفت سه تا رستوران بسه دیگه دختره ولخرررج‌ کلافه پوفی کشیدم و بعد از رفتنش به خونش نگاهی به صفحه گوشی انداختم ساعت 19:30 بود سمت سایت حرکت کردم بعد از نیم ساعت رسیدم و از ماشین پیاده شدم سرم به شدت درد میکرد و گاهی اوقات سرم گیج میرفت‌... تو این یه سال خودمم شکسته شدنم رو می فهمیدم دستم رو روی سرم گذاشتم و خواستم از خیابون رد بشم که صدای بلند آقای راد رو شنیدم و با کشیده شدن چادرم عقب رفتم و افتادم رو زمین‌ آقاارمان رو زمین افتاده بود و از سر و صورتش خون میریخت..کسی که بهش زده بود فرار کرده بود با اینکه ازش بدم میومد چون امیر از اون بدش میومد ولی نگرانش شدم سمتش رفتم +آقا آرمان...آقای راد...چشاتونو‌باز کنید...😒اه جمعیت دورمون جمع شده بودن نگاهی به گوشیش که افتاده بود روزمین‌و زنگ میخورد انداختم "مامان" آب دهنمو‌قورت دادم و نگاهی به صورتش انداختم و بلند گفتم +یکی زنگ بزنه به آمبولانس از جام بلند شدم و دوییدم تو سایت بچه هارو صدا زدم که با نگرانی اومدن بیرون محمد_یاحسین‌...آرمان رسول_چیشدهه‌ +نفهمیدم یهو چیشد... داوود_زنگ زدی‌به آمبولانس +اره اره بعد از اومدن آمبولانس راهی بیمارستان شدیم ‌ تیکه این قسمت 👇🏻 پ‌ن:بچمممم😭💔
💚❤️؏ِـشق‌وجِـدال²❤️💚 چیششش‌ هی از اینور‌به اونور‌ یه پاساژ میرفت سه تا رستوران بسه دیگه دختره ولخرررج‌ کلافه پوفی کشیدم و بعد از رفتنش به خونش نگاهی به صفحه گوشی انداختم ساعت 19:30 بود سمت سایت حرکت کردم بعد از نیم ساعت رسیدم و از ماشین پیاده شدم سرم به شدت درد میکرد و گاهی اوقات سرم گیج میرفت‌... تو این یه سال خودمم شکسته شدنم رو می فهمیدم دستم رو روی سرم گذاشتم و خواستم از خیابون رد بشم که صدای بلند آقای راد رو شنیدم و با کشیده شدن چادرم عقب رفتم و افتادم رو زمین‌ آقاارمان رو زمین افتاده بود و از سر و صورتش خون میریخت..کسی که بهش زده بود فرار کرده بود با اینکه ازش بدم میومد چون امیر از اون بدش میومد ولی نگرانش شدم سمتش رفتم +آقا آرمان...آقای راد...چشاتونو‌باز کنید...😒اه جمعیت دورمون جمع شده بودن نگاهی به گوشیش که افتاده بود روزمین‌و زنگ میخورد انداختم "مامان" آب دهنمو‌قورت دادم و نگاهی به صورتش انداختم و بلند گفتم +یکی زنگ بزنه به آمبولانس از جام بلند شدم و دوییدم تو سایت بچه هارو صدا زدم که با نگرانی اومدن بیرون محمد_یاحسین‌...آرمان رسول_چیشدهه‌ +نفهمیدم یهو چیشد... داوود_زنگ زدی‌به آمبولانس +اره اره بعد از اومدن آمبولانس راهی بیمارستان شدیم ‌ تیکه این قسمت 👇🏻 پ‌ن:بچمممم😭💔
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگــــــــ💖ــس فرد پشت خط کسی نبود جزء عطیه😢 در حال دم کردن چایی بودم که عطیه سراسیمه وارد اتاق شد🙃 هیچوقت عطیه را اینقدر مضطرب ندیده بودم🤗 حتماً اتفاق بدی افتاده که عطیه اینقدر سردرگم و نگران است😄 عطیه با دو قدم خودش رو به من رسوند و با اضطراب صداهایی که پشت تلفن رو شنیده بود رو برای من تعریف کرد😞 با شنیدن حرف های عطیه در دلم آشوب شد و حس می کردم الان هست که قلبم از جا کنده بشه😔 روبه عطیه کردم و گفتم: " بهتره به آقای عبدی زنگ بزنیم صددرصد اون از محمد خبر داره" عطیه با سرعت دفترچه ی تلفن رو از روی طاقچه برداشت و به قسمت "ع" رفت✨ شماره ی دفتر آقای عبدی رو گرفت 🌸 با هر بوقی که میخورد میمردم و زنده میشدم🤗 بالاخره تلفن رو برداشت ولی فقط صدای نفس های نامنظم میومد و بعد از اون تلفن قطع شد😢 بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زدیم 😊 بر عکس دفعه ی قبل این سری خیلی زود جواب داد 😄☺️ عطیه حدود ۱٠ دقیقه ای با آقای عبدی صحبت میکرد 🙃 منتظر بودم تا زود تر تلفن رو قطع کنه تا بلکه من هم از محمد با خبر بشافتاد ناگهان تلفن از دست عطیه افتاد و صدای مهیبی ایجاد کرد 😜 بی توجه به آقای عبدی که جویای حال عطیه بود به سمت عطیه پا تند کردم که یک باره با شنیدن حرف عطیه..... ادامه دارد.......