eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
366 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگــــــــ💖ــس فرد پشت خط کسی نبود جزء عطیه😢 در حال دم کردن چایی بودم که عطیه سراسیمه وارد اتاق شد🙃 هیچوقت عطیه را اینقدر مضطرب ندیده بودم🤗 حتماً اتفاق بدی افتاده که عطیه اینقدر سردرگم و نگران است😄 عطیه با دو قدم خودش رو به من رسوند و با اضطراب صداهایی که پشت تلفن رو شنیده بود رو برای من تعریف کرد😞 با شنیدن حرف های عطیه در دلم آشوب شد و حس می کردم الان هست که قلبم از جا کنده بشه😔 روبه عطیه کردم و گفتم: " بهتره به آقای عبدی زنگ بزنیم صددرصد اون از محمد خبر داره" عطیه با سرعت دفترچه ی تلفن رو از روی طاقچه برداشت و به قسمت "ع" رفت✨ شماره ی دفتر آقای عبدی رو گرفت 🌸 با هر بوقی که میخورد میمردم و زنده میشدم🤗 بالاخره تلفن رو برداشت ولی فقط صدای نفس های نامنظم میومد و بعد از اون تلفن قطع شد😢 بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زدیم 😊 بر عکس دفعه ی قبل این سری خیلی زود جواب داد 😄☺️ عطیه حدود ۱٠ دقیقه ای با آقای عبدی صحبت میکرد 🙃 منتظر بودم تا زود تر تلفن رو قطع کنه تا بلکه من هم از محمد با خبر بشافتاد ناگهان تلفن از دست عطیه افتاد و صدای مهیبی ایجاد کرد 😜 بی توجه به آقای عبدی که جویای حال عطیه بود به سمت عطیه پا تند کردم که یک باره با شنیدن حرف عطیه..... ادامه دارد.......
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💖ــس یک باره با شنیدن حرف عطیه حس کردم که قلبم ایستاد😱 با زانو روی زمین سقوط کردم و اشکام مثل قطره های باران شروع به باریدن کردند😔 عطیه هیستریک شروع به خندیدن کرد و در این بین فریاد میزد که دروغه✨🌸 همگی از لحاظ روحی داغون بودیم😔 از یک طرف شهادت محمد و از طرف دیگر وضعیت جسمانی داوود و رسول😭 امروز قرار بود جواب تست DNA جنازه بیاد😞 پزشک بالاسر رسول بود 🙃 با بیرون اومدن دکتر از اتاق رسول به سمتش هجوم بردم تا از وضعیت رسول با خبر بشم😁 به گوش هام شک داشتم😢 حرف های دکتر مثل یک ناقوس در گوشم زنگ میزد😭😨 فرشید با دیدن من کمپوت ها رو رها کرد و به سمت من دوید😌 یقه ی فرشید رو گرفتم و در همین حال گفتم " بگو که اشتباه شنیدم،رسول خالش خوبه، مگه نه؟ " فرشید هنوز دلیل رفتار من رو نمیدانست و همین طور به من نگاه میکرد😀 یک دفعه با خشم توی صورتش غریدم "دِ لعنتی بگو که حرف های دکتر حقیقت نداره" فرشید سعی در آرامش من داشت. بعد از اینکه کمی آروم شدم فرشید روبه من کرد و پرسید: "دکتر چی گفت که اینطور داغون شدی؟" با صدای گرفته و بغضی که داشت خفه ام میکرد و باعث دورگه شدن صدام شده بود گفتم: "دکتر گفت که رسول....... ادامه دارد.......