💚❤️؏ِـشقوجِـدال²❤️💚
#فصلدوم
#پارت_هفدهم
بی حوصله روی صندلی کنار اتاق عمل نشستم
اگه چیزیش بشه اصلا خودمو نمی بخشم!
به خاطر من این اتفاق براش افتاد...!
یاد یه ساله پیش افتادم...
اون شبی که امیر به خاطر من چاقو خورده بود یادمه چجوری اعتراف کردم دوسش دارم...
با یاد اون شب و اتفاقاتبعدش لبخند تلخی رو لبم نشست
حسم نسبت به اون شب خیلی متفاوت تر بود...
+داوود عملش زیادی طول نکشید؟
داوود_نه تازه نیم ساعت شده..تو میخای برو خونه
+نه بابا دلم آروم نمی گیره الان برم...به خانوادش گفتین؟
رسول_اره آقامحمد گفت
سری تکون دادم و از رو صندلی بلند شدم و به سمت سرویس رفتم
مقابل اینه وایسادم
آبی به دست و صورتم زدم و رفتم بیرون
که خانم مسنیرو دیدم
داشت با نگرانی از آقا محمد و بقیه سوال میپرسید
_پسرممم...پسرم کجاس؟؟
محمد_نگران نباشید خانم..اتاق عمله انشالله حالش خوب میشه..
گریه میکرد و پشت در اتاق عمل راه میرفت
سعی کردم دلداریش بدم اما برای لحظه ای آروم نمیگرفت..
بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق عمل خارج شد
سمتش رفتیم..آقا محمد زودتر از بقیه گفت
محمد_حالش چطوره دکتر؟
دکتر_خوشبختانه حالشون خوبه..فردا می تونید ببینیدش
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به مادر اقاارمان چشم دوختم
+دیدین حالشون خوبه؟دیگه نگران نباشید برید استراحت کنید..
محمد_بله خانم شما بفرمائید منزل استراحت کنید یکی از بچه ها امشب اینجا میمونه
سری به علامت تایید تکون دادیم
داوود_بفرمائید من میرسونمتون...رسول برو ماشینو روشن کن
رسول_ماشین توعه من برم روشنش کنم😐
+من واقعاموندم ایران چطوری تورو تحمل میکنه
رسول ادامو درآورد و سوئیچ و گرفت و رفت بیرون
سوار ماشین شدیم و بعد از رسوندن مادر آقا آرمان رسول رو رسوندیم خونش
تا از ماشین پیاده شد یادم اومد امشب قرار بود بیانخونه ما بلند گفتم
+رسوووول....بیا بشین ایران خونه ماست
نگاه پوکری بهم انداختن
رسول_الااانمیگی؟
+یادم رفت
نشست تو ماشین که داوود گفت
داود_خاک تو سرت دلی...این همه بنزین الکی مصرف شد...نمیدونی چقدگرونه؟
+خسیس منگل🤪😤
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💖ــس
#پارت_هفدهم
#عزیز_جون
یک باره با شنیدن حرف عطیه
حس کردم که قلبم ایستاد😱
با زانو روی زمین سقوط کردم
و اشکام مثل قطره های باران
شروع به باریدن کردند😔
عطیه هیستریک شروع به خندیدن کرد
و در این بین فریاد میزد
که دروغه✨🌸
#سعید
همگی از لحاظ روحی داغون بودیم😔
از یک طرف شهادت محمد
و از طرف دیگر
وضعیت جسمانی داوود و رسول😭
امروز قرار بود
جواب تست DNA جنازه بیاد😞
پزشک بالاسر رسول بود 🙃
با بیرون اومدن دکتر
از اتاق رسول
به سمتش هجوم بردم
تا از وضعیت رسول
با خبر بشم😁
به گوش هام شک داشتم😢
حرف های دکتر
مثل یک ناقوس
در گوشم زنگ میزد😭😨
فرشید با دیدن من
کمپوت ها رو رها کرد
و به سمت من دوید😌
یقه ی فرشید رو گرفتم
و در همین حال گفتم
" بگو که اشتباه شنیدم،رسول خالش خوبه،
مگه نه؟ "
فرشید هنوز دلیل رفتار من رو نمیدانست
و همین طور به من نگاه میکرد😀
یک دفعه با خشم توی صورتش غریدم
"دِ لعنتی بگو که
حرف های دکتر حقیقت نداره"
فرشید سعی در آرامش من داشت.
بعد از اینکه کمی آروم شدم
فرشید روبه من کرد و پرسید:
"دکتر چی گفت که اینطور داغون شدی؟"
با صدای گرفته
و بغضی که داشت
خفه ام میکرد
و باعث دورگه شدن
صدام شده بود
گفتم:
"دکتر گفت که رسول.......
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
#پارت_هفدهم(فصـلسوم)
#رسول
رسول: میخوای بمیری؟؟ باشه خودم میکشمت ولی این کاری که میکردی یه لحظه هم به آیدااا فکر کردیی هانن؟؟؟
داوود:من که داشتم خودمو میکشتمم شما عین چی اومدین و مزاحم کارم شدین.. هه! آیداا؟؟ آیدا مرد براممم آیدا برای همیشه برام مرددد میفهمی مردددد
تو صورتش زل زدم دیدم داره گریه میکنه، اشکاشو پاک کردم
رسول: اروم باش فدات شم گریه نکن! مطمئنم همه چی درست میشهه
+ تو همونی نیستی دو دقیقه پیش مثل گربه افتاده بودی به جونش؟
رسول: چرا بودم الانم هستم
الحق که برادر دلارامی که یه وجب عقل تو سرت نداری اگه داشتی عاقل تر از این کارا بودی
داوود: باشه شماها خوبین
رسول: بله پس چی؟؟
+ احمقاا پاشینن جمع کنید این مسخره بازیاتونو عه عه
این یکی میخواست بمیره
این یکیم میخواست اینو بکشه
حالا ببین باهم چه میگن و میخندن..واقعاکه..پاشین بریم ببینم
رسول: حسود
وای وای این داوود و رسول رمانمون فقط مثل موشوگربه بهم میپرن..
اینجاست که میگن خواهر زاده به داییش میده..حکایت داسولمون و آقامحمدمون🫂😌
https://splus.ir/roman21