💚❤️؏ِـشقوجِـدال²❤️💚
#فصلدوم
#پارت_چهاردهم
بعد از خوردن صبحانه کیفم و برداشتم
+من دیگه میرم...داوود توونمیای؟
داوود_نهمیرم سفارت
+نمیای سایت بهت خوش میگذره ها...پس من خودم میرم
داوود_اره خیلی اونم درکنار یاسین و آیدا
لبخندی زدم
+کار ندارین؟
مامانبابا_نه. دخترم برو به سلامت
داوود_از اولم باهات کاری نداشتیم
اداشو در آوردم و بعد از خداحافظی کردن سوییچ رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون
سوار ماشین شدم و روشنش کردم
بعد از بیست دقیقه رسیدم سایت
رفتم داخل که گلرخ و آقا فرشید رو دیدم
هرچی آقا فرشید کوتاهمیومد و دست از لج و لجبازی بر میداشت گلرخ ول کن نبود
با خنده سری از روی تاسف براشون تکون دادم
داشتم میرفتم سمت میزم که رسول صدام زد
سمتش رفتم و با لبخند گفتم
+سلااام..بابا رسول
لبخند تلخی زد و با صدای آرومی لب زد
رسول_سلام
+خوبین؟چیزی شده؟
رسول_نهخوب نیستم...ایران بهت نگفته؟
+نه...چیو؟
یه چیزایی گفت که از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم
+واقعا؟؟؟
نفسش رو بیرون داد
رسول_اره...اگه میشه باهاش صحبت کن راضی شه...بخدا براش سمه
+خیل خب تو خودتو ناراحت نکن..
سری تکون داد و گفت.
رسول_راستی آقا محمد گفت هروقت اومدی بریاتاقش!
با خنده گفتم
+الان میگی؟
رسول_یادم رفت..
+من برم پس..
بعدم رفتم سمت پله ها که آقاارمانو دیدم
+سلام
_سلام خانم نعمتی خوبید؟
+بله ممنونمشما خوبین؟
_ممنون
در زدیم و وارد اتاق آقا محمد شدیم
+سلام
محمد_سلام بچه ها...
_سلام آقا...کاری داشتید؟
محمد_اره...امروز به سعید و خانم محمودی تو سایت نیاز داریم..میخام شما رو آیدا و یاسین سدار باشید..تا یه ساعت دیگه از سفارت میرن بیرون..قراره یکی از کیس های پرونده رو ببینن...شما دونفر برید جلوی سفارت و بعد از خارج شدنشوناز سفارت تعقیبشونکنید
چشمی گفتیم و رفتیم بیرون😊
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس
#پارت_چهاردهم
#آقای_عبدی
در حال و هوای خودم بودم
که یکدفعه با زنگ تلفن از جا پریدم😄
به امید اینکه فرشید یا سعید باشن
پا تند کردم
و به سمت تلفن دویدم🤗
ولی با شنیدن
صدای فرد پشت خط
مضطرب و دردمند شدم
و زبانم لکنت گرفت😢
اصلا فکر اینجاش رو نکرده بودم 😨
اون پشت خط حرف میزد
و من همینطور
در افکار خودم غرق بودم😔
دنبال یک بهانه بودم
تا زودتر تلفن رو قطع بکنم🙃
با خوردن دو تقه به در میخواستم
از خوشحالی پرواز کنم 😌
ممنون فرد پشت در بودم
که من رو از مخمصه نجات داده است😉
دوباره تلفن رو
که کمی از گوشم
فاصله داده بودم
رو به گوشم نزدیک کردم
و فقط به گفتن اینکه
"باهام کار دارن"
اکتفا کردم
و پشت بند این حرف
تلفن رو قطع کردم😀😊
با گفتن بفرمایید من
شخص پشت در
وارد اتاق شد😁
گویی که چیزی ناراحتش کرده بود ☺️
حدس زدم که مربوط به رسول و محمد و داوود و بقیه بچه هاست🙃
رو به اون کردم و گفتم:
"از مقدمه چینی خوشم نمیاد
برو سر اصل مطلب"
با شنیدن حرف من
سرش رو بالا آورد و گفت:
"قربان، داوود و رسول رو به بیمارستان منتقل کردند و جنازه سوخته شده را از ماشین کشیدند بیرون😔😭
فقط........
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس