eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
367 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
💚❤️؏ِـشق‌وجِـدال²❤️💚 بعد از خوردن صبحانه کیفم و برداشتم +من دیگه میرم‌...داوود توونمیای؟ داوود_نه‌میرم سفارت‌ +نمیای سایت بهت خوش میگذره ها.‌..پس من خودم میرم‌ داوود_اره خیلی اونم درکنار یاسین و آیدا لبخندی زدم +کار ندارین؟ مامان‌بابا_نه. دخترم برو به سلامت داوود_از اولم باهات کاری نداشتیم‌ اداشو در آوردم و بعد از خداحافظی کردن سوییچ‌ رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون سوار ماشین شدم و روشنش کردم بعد از بیست دقیقه رسیدم سایت رفتم داخل که گلرخ و آقا فرشید رو دیدم هرچی آقا فرشید کوتاه‌میومد و دست از لج و لجبازی بر میداشت گلرخ ول کن نبود‌ با خنده سری از روی تاسف براشون تکون دادم داشتم میرفتم سمت میزم که رسول صدام زد سمتش رفتم و با لبخند گفتم +سلااام‌..بابا رسول لبخند تلخی زد و با صدای آرومی لب زد رسول_سلام‌ +خوبین؟چیزی شده؟ رسول_نه‌خوب نیستم...ایران بهت نگفته؟ +نه...چیو؟ یه چیزایی گفت که از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم +واقعا؟؟؟ نفسش رو بیرون داد رسول_اره...اگه میشه باهاش صحبت کن راضی شه...بخدا براش سمه‌ +خیل خب تو خودتو ناراحت نکن.. سری تکون داد و گفت. رسول_راستی آقا محمد گفت هروقت اومدی بری‌اتاقش! با خنده گفتم +الان میگی؟ رسول_یادم رفت.. +من برم پس‌.. بعدم رفتم سمت پله ها که آقاارمان‌و دیدم‌ +سلام _سلام خانم نعمتی خوبید؟ +بله ممنونم‌شما خوبین؟ _ممنون‌ در زدیم و وارد اتاق آقا محمد شدیم +سلام محمد_سلام بچه ها... _سلام آقا...کاری داشتید؟ محمد_اره...امروز به سعید و خانم محمودی تو سایت نیاز داریم..میخام شما رو آیدا و یاسین‌ سدار‌ باشید..‌تا یه ساعت دیگه از سفارت میرن بیرون..قراره یکی از کیس های پرونده رو ببینن...شما دونفر برید جلوی سفارت و بعد از خارج شدنشون‌از سفارت تعقیبشون‌کنید چشمی گفتیم و رفتیم بیرون😊
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس در حال و هوای خودم بودم که یکدفعه با زنگ تلفن از جا پریدم😄 به امید اینکه فرشید یا سعید باشن پا تند کردم و به سمت تلفن دویدم🤗 ولی با شنیدن صدای فرد پشت خط مضطرب و دردمند شدم و زبانم لکنت گرفت😢 اصلا فکر اینجاش رو نکرده بودم 😨 اون پشت خط حرف میزد و من همینطور در افکار خودم غرق بودم😔 دنبال یک بهانه بودم تا زودتر تلفن رو قطع بکنم🙃 با خوردن دو تقه به در میخواستم از خوشحالی پرواز کنم 😌 ممنون فرد پشت در بودم که من رو از مخمصه نجات داده است😉 دوباره تلفن رو که کمی از گوشم فاصله داده بودم رو به گوشم نزدیک کردم و فقط به گفتن اینکه "باهام کار دارن" اکتفا کردم و پشت بند این حرف تلفن رو قطع کردم😀😊 با گفتن بفرمایید من شخص پشت در وارد اتاق شد😁 گویی که چیزی ناراحتش کرده بود ☺️ حدس زدم که مربوط به رسول و محمد و داوود و بقیه بچه هاست🙃 رو به اون کردم و گفتم: "از مقدمه چینی خوشم نمیاد برو سر اصل مطلب" با شنیدن حرف من سرش رو بالا آورد و گفت: "قربان، داوود و رسول رو به بیمارستان منتقل کردند و جنازه سوخته شده را از ماشین کشیدند بیرون😔😭 فقط........ ادامه دارد.......