هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💖ــس
#پارت_هجدهم
#سعید
دکتر گفت که رسول...... 😱
#رسول
آخرین چیزی که یادم بود
بیهوش شدنم در کوه بود😢
از صدایی که در اتاق پیچید
فهمیدم که بیمارستان هستم😔
صدای در اتاق اومد
و بعد حس کردم کسی وارد اتاق شد🙃
با وجود اینکه چیزی نمیدیدم
ولی از صدای پا
مشخص بود
که کسی داره به طرفم میاد😄
به سمت صدا چرخیدم
و رو به فرد نامشخص
گفتم که
لامپ رو روشن کنه😳
صدای بهت زده
و گیرای مردانه ای اومد که گفت:
"ولی اینجا که لامپ روشنه"
بی توجه به اون حرف گفتم:
"پس چرا همه جا تاریک هست؟ "
اون فرد که حالا فهمیده بودم
دکتر هست بهم نزدیک شد
و در عین حال گفت:
"کمی صبر داشته باشید،
همه چیز مشخص میشه"
دکتر کمی معاینه ام کرد
با صدایی که نمه های غم در آن مشهود بود وضعیتم رو گفت😭
با شنیدن چیز هایی که گفت
دنیا پیش چشمم تار شد
و به عالم بیهوشی فرو رفتم😢😔
#فرشید
منتظر به دهن سعید
چشم دوخته بودم
تا از وضعیت رسول
با خبر بشم 😨😞
سعید شروع به صحبت کرد و گفت:
"دکتر گفت که رسول شوک زیادی بهش وارد شده و اختلال هایی در سیستم عصبیش به وجود اومده و وقتی از کوه پایین افتاده....
عصبی غریدم:
" دِ جون بکن بگو دیگه"
ناراحت و مغموم گفت:
"ضربه ی بدی به شقیقه هاش خورده و رسول
تا یک ماه نمی تونه ببینه "
بعد از گفتن این حرف
خودش رو توی بغلم انداخت
و شروع به گریه کرد😭😱
شوک زده گفتم:
"یعنی.... یعنی.... بیناییش رو به مدت یک ماه از دست داده؟"
با تکان دادن سرش انگار
دنیای روی سرم خراب شد😨😢
#آقای_عبدی
شوکه شده به تست DNA نگاه کردم. 😔
نمی توانستم باور کنم😢
یعنی محمد........
ادامه دارد......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس