💚❤️؏ِـشقوجِـدال²❤️💚
#فصلدوم
#پارت_دهم
#ایران
مدت خیلی کمی گذشته بود
اونقدر رسول خوشحال بود که تو این مدت اتاقی که مال بچهبود رو پر از عروسک و اسباب بازی کرده بود
منمهرازگاهی حالم بد میشد و دیگه واسم طبیعی شده بود. و حواسم حسابی به خورد و خوراکم بود..
رسولم که هواموداشت...بیشتر اوقات حتی نمیذاشتدست به سیاهو سفید بزنم..
یه بارم خودش یه غذایی درست کرد که دیگه نذاشتم بره تو اشپزخونه😂
جدااز تمام این ماجراها حس خیلی خوبی داشتم!
داشتم مادر میشدم...
با صدای کلید و باز شدن در به خودم اومدم
رسول_سلام.....خوبی؟
از رو مبلبلند شدم و سمتش رفتم
+سلام مرسی..توخوبی
جغجغه ای اورد جلو صورتم و تکونش داد که ترسیدم
رسول_اره
با خنده جغجغهرو از دستش گرفتم
سمت اشپزخونه رفتم و تویه دوتا لیوان چای ریختم و گذاشتمشونتو سینی
سینی رو برداشتم
تاخواستم از اشپزخونه برم بیرون همه چی تار شد و باعث شد سینی از دستم بیفته
رسول با نگرانی دویید تو اشپزخونه.....
صداش براممبهمبود و صورتش تار
دستمو رو دیوار گذاشتم تا نیفتم اما بعد از لحظاتی جز تاریکی چیزی ندیدم
#رسول
ایران و رسوندم بیمارستان...
بعضی اوقات حالش بد میشد اما نه در این حد که از حال بره
پلکام و رو هم گذاشتم و عینکرو از روی چشمام برداشتم
همون لحظه دکتر اومد
+چیشد؟حالش چطوره؟
_همسرشونهستید؟
+بله
_بفرماییدبراتونتوضیح میدم
وارد اتاق دکتر شدم و نشستم رو صندلی
_اینطور که مشخصه همسرتون مشکل قلبی دارن درسته؟
+بله
_متاسفانه همسرتون نمیتوننبچه دار بشن!به دنیا اومدن بچه براشون سمه!امکان اینکه بعد از تولد نوزاد مادر رو از دست بدیم خیلی زیاده...
دیگه صداش و نمیشنیدم..
حرفاش تو ذهنم تکرار میشد و باعث میشد داغون بشم
+من...منباید... چیکار کنم؟
دکتر_مراقبش باشید...من باهاش صحبت میکنم
اروم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون
به سمت اتاق ایران رفتم
اشک رو صورتم و پاک کردم و وارد اتاق شدم
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💗ــس
#پارت_دهم
#فرشید
من و سعید وحشت زده
به داوود و رسول نگاه کردیم
که آن فرد از حواس پرتی ما
سوء استفاده کرد
و به سمت موتورش
که در پایین کوه بود دوید🙃😐
سعید هم به دنبال آن
شروع به دویدن کرد
که آن فرد
سنگ نسبتا بزرگی برداشت
و به سمت سعید نشانه گرفت
که با سر سعید اصابت کرد
و خون از سر سعید جاری شد😂😉
#سعید
آن فرد در حال فرار بود
که با سرعت به سمتش دویدم
که ناقافل سنگی برداشت
و به سمتم نشانه گرفت
و تا به خودم بیایم
سنگ با سرم اصابت کرد😨
گرمی چیزی را
در کنار شقیقه هام حس کردم
که با گذاشتن دستم
روی شقیقه هام متوجه خون شدم😢
بی توجه به خون جاری روی صورتم
به فرد در حال فرار نگاه کردم
که سوار موتور شده
و در حال فرار است 🙃
فرشید با عجله سمت ماشین دوید و در همین حین به من گفت:
- من دنبالش میکنم
تو هم زنگ بزن به آمبولانس و آتش نشانی و پلیس😊
و زود بعد از گفتن این حرف
سوار ماشین شد
و با سرعت سر سام آوری
پشت موتور شروع به حرکت کرد🤗
موبایلم را از جیب شلوارم در آوردم تا همان کاری که فرشید گفت را انجام بدم 💫
کمی به ذهنم فشار آوردم
ولی یادم نمیامد
شماره ی آتش نشانی
و آمبولانس
و پلیس چند است😂🤣
رسول با ته خنده ای که کاملا در صداش مشخص بود گفت:
-تو مثلا پلیس مملکتی، بعد شماره های به این راحتی رو بلد نیسی؟
الحق که احمقی 😂
شماره ها رو میگم تو هم زنگ بزن
آتش نشانی: ۱۱۵
آمبولانس:۱۲۵
پلیس: ۱۱٠
تا رفتم این شماره ها رو بگیرم صدای حرصی داوود از آن سمت آمد که میگفت:
-رسول جان
تو به این میگی احمق، خودت که احمق تری😂
من دارم از درد اینجا جون میدم بعد شما ها سر شماره ها دعوا میکنید😔😁
سعید این شماره هایی که من میگم بگیر:
آتش نشانی: ۱۲۵
آمبولانس: ۱۱۵
پلیس: ۱۱٠
#فرشید
زود پشت فرمون نشستم
و با سرعت برق و باد
دنبال اون فرد
شروع به حرکت کردم😊
همین طور در حال پیچ و تاب خوردن بود تا ردش رو گم کنم که یکدفعه......
ادامه دارد......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس