eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
401 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
💚❤️؏ِـشق‌وجِـدال²❤️💚 مدت خیلی کمی گذشته بود‌ اونقدر‌ رسول خوشحال بود که تو این مدت اتاقی که مال بچه‌بود رو پر از عروسک و اسباب بازی کرده‌ بود منم‌هرازگاهی حالم بد میشد و دیگه واسم طبیعی شده بود. و حواسم حسابی به خورد و خوراکم بود.. رسولم که هوامو‌داشت...بیشتر اوقات حتی نمیذاشت‌دست به سیاه‌و سفید بزنم.. یه بارم خودش یه غذا‌یی درست کرد که دیگه نذاشتم‌ بره تو اشپزخونه😂 جدااز تمام این ماجراها حس خیلی خوبی داشتم! داشتم مادر میشدم...‌ با صدای کلید و باز شدن در به خودم اومدم‌ رسول_سلام.....خوبی؟ از رو مبل‌بلند شدم و سمتش رفتم +سلام مرسی..توخوبی جغجغه‌ ای اورد جلو صورتم و تکونش داد که ترسیدم رسول_اره‌ با خنده جغجغه‌رو از دستش گرفتم سمت اشپزخونه رفتم و تویه دوتا لیوان چای ریختم و گذاشتمشون‌تو سینی سینی رو برداشتم تاخواستم از اشپزخونه برم بیرون همه چی تار شد و باعث شد سینی از دستم بیفته رسول با نگرانی دویید تو اشپزخونه..... صداش برام‌مبهم‌بود و صورتش تار دستمو رو دیوار گذاشتم تا نیفتم اما بعد از لحظاتی‌ جز تاریکی چیزی ندیدم ایران و رسوندم بیمارستان‌... بعضی اوقات حالش بد میشد اما نه در این حد که از حال بره‌ پلکام و رو هم گذاشتم و عینک‌رو از روی چشمام برداشتم همون لحظه دکتر اومد +چیشد؟حالش چطوره؟ _همسرشون‌هستید؟ +بله _بفرماییدبراتون‌توضیح میدم وارد اتاق دکتر شدم و نشستم رو صندلی _اینطور که مشخصه همسرتون مشکل قلبی دارن درسته؟ +بله‌ _متاسفانه همسرتون نمیتونن‌بچه دار بشن!به دنیا اومدن بچه براشون سمه!امکان اینکه بعد از تولد نوزاد مادر رو از دست بدیم خیلی زیاده... دیگه صداش و نمیشنیدم.. حرفاش تو ذهنم تکرار میشد‌ و باعث میشد داغون بشم +من...من‌باید... چیکار کنم؟ دکتر_مراقبش باشید...من باهاش صحبت میکنم اروم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون به سمت اتاق ایران رفتم اشک رو صورتم و پاک کردم و وارد اتاق شدم
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💗ــس من و سعید وحشت زده به داوود و رسول نگاه کردیم که آن فرد از حواس پرتی ما سوء استفاده کرد و به سمت موتورش که در پایین کوه بود دوید🙃😐 سعید هم به دنبال آن شروع به دویدن کرد که آن فرد سنگ نسبتا بزرگی برداشت و به سمت سعید نشانه گرفت که با سر سعید اصابت کرد و خون از سر سعید جاری شد😂😉 آن فرد در حال فرار بود که با سرعت به سمتش دویدم که ناقافل سنگی برداشت و به سمتم نشانه گرفت و تا به خودم بیایم سنگ با سرم اصابت کرد😨 گرمی چیزی را در کنار شقیقه هام حس کردم که با گذاشتن دستم روی شقیقه هام متوجه خون شدم😢 بی توجه به خون جاری روی صورتم به فرد در حال فرار نگاه کردم که سوار موتور شده و در حال فرار است 🙃 فرشید با عجله سمت ماشین دوید و در همین حین به من گفت: - من دنبالش میکنم تو هم زنگ بزن به آمبولانس و آتش نشانی و پلیس😊 و زود بعد از گفتن این حرف سوار ماشین شد و با سرعت سر سام آوری پشت موتور شروع به حرکت کرد🤗 موبایلم را از جیب شلوارم در آوردم تا همان کاری که فرشید گفت را انجام بدم 💫 کمی به ذهنم فشار آوردم ولی یادم نمیامد شماره ی آتش نشانی و آمبولانس و پلیس چند است😂🤣 رسول با ته خنده ای که کاملا در صداش مشخص بود گفت: -تو مثلا پلیس مملکتی، بعد شماره های به این راحتی رو بلد نیسی؟ الحق که احمقی 😂 شماره ها رو میگم تو هم زنگ بزن آتش نشانی: ۱۱۵ آمبولانس:۱۲۵ پلیس: ۱۱٠ تا رفتم این شماره ها رو بگیرم صدای حرصی داوود از آن سمت آمد که میگفت: -رسول جان تو به این میگی احمق، خودت که احمق تری😂 من دارم از درد اینجا جون میدم بعد شما ها سر شماره ها دعوا میکنید😔😁 سعید این شماره هایی که من میگم بگیر: آتش نشانی: ۱۲۵ آمبولانس: ۱۱۵ پلیس: ۱۱٠ زود پشت فرمون نشستم و با سرعت برق و باد دنبال اون فرد شروع به حرکت کردم😊 همین طور در حال پیچ و تاب خوردن بود تا ردش رو گم کنم که یکدفعه...... ادامه دارد......