هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــ💖ــس
#پارت_نوزدهم
#آقای_عبدی
یعنی محمد نیسسسسست😢
تست DNA متعلق به رضا موسوی هست🙃
نمی توانستم چطور جواب پدرش رو بدم😨
ولی مهمتر از اون
نمیدانستم که محمد کجاست
و چه بلایی سرش اومده😅
با لرزیدن جیبم
فهمیدم که موبایلم
داره زنگ میخوره😆
اسم فرشید
بالای صفحه موبایل خودنمایی میکرد😇
وصل کردم و به ثانیه نکشید که صدای فرشید در گوشم پیچید و بعد از اون صدای
هق هقش بود که به گوش میرسید😨
#راوی
روی مبل نشسته بود
و با اخمی که همیشه
چاشنی صورتش بود
به آرشام نگاه میکرد😌
پک محکمی به سیگار زد
و دود اون رو
توی صورت آرشام فوت کرد😐
با صدایی که ابهتش رو چند برابر می کرد
رو به آرشام کرد و گفت:
"امید وارم کارت رو
خوب انجام داده باشی
و دخل اون جوجه پلیس
رو آورده باشی😱"
آرشام با وجود اینکه
از ابهت مرد روبرویش
ترسیده بود
ولی با خونسردی ظاهری گفت:
"یادت که نرفته؟ من روح سوارم😏
قاتل سریالی که تا به حال هیچ پلیسی ردش رو نزده"
پوزخندی رو صورتش جا خوش کرد
و از سر تا پای آرشام رو نگاهی انداخت
و با تمسخر گفت:
" امیدوارم همین طور که میگه باشه 😒"
آرشام نگاهش رو
به شعله های شومینه دوخت 😃
شعله هایی که
چند ساعت پیش دیده بود کجا
و این شعله ها کجا😞😡
بعد از رفتن آرشام
ذهنش درگیر حرف های او میچرخید😞
اگه صحبت های آرشام حقیقت داشت
او باید کار بقیه ی پلیس کوچولو ها رو هم تمام میکرد😂
در افکارش غرق بود
که صدای زنگ تلفن اومد🙃
دکمه ی اتصال رو زد گوشی رو به گوشش چسباند😊
بعد از کمی حرف زدن تلفن رو قطع کرد
و خنده ی بلندی سر داد😁😆
اینطور که شنیده بود
کارش زیاد هم سخت نبود 😆😏
چون.......
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس