eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
366 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــ💗ــس در حال رفتن به سمت خونه ی آقای موسوی بودیم که یکدفعه اون رو در حال اومدن به سمت خودمون دیدیم. 💫 بعد از سلام و احوال پرسی، آقا محمد قضیه ی رفتن ما رو به آقای موسوی گفت و قرار شد پسر آقای موسوی هم همراه ما بیاد☺️ قرار شد آقا محمد و رضا موسوی(پسر آقای موسوی) در یک ماشین باشند و من، فرشید، داوود و رسول با یک ماشین باشیم. ✨ پشت ماشین آقا محمد، رضا نشسته بود و ماشین ما رو هم من میروندم😏 اول ماشین آقا محمد حرکت کرد و بعد از آن ما به دنبال آنها حرکت کردیم. از آخرین تماسی که با او داشتم ۱۵ دقیقه گذشته بود وحال باید دستوری که داد رو عملی می کردم. با سرعت نور سوار موتور شدم تا به موقع کار رو تموم بکنم. 🙃 نگاهم به کوه نسبتاً بلندی افتاد. به نظر جای خوبی برای مسقر شدن بود. گوشی در دستم لرزید و صفحه روشن شد. به پیامک نگاه کردم که با این مضمون روبه رو شدم: "حرکت کردند، بهتره سریعتر مستقر بشی و سعی کنی ردی از خودت به جای نذاری چون اون موقس که خودم میکشمت" با خوندن پیام لرزی بدی در بدنم پیچید. اگه کارم رو درست انجام نمیدادم باید خودم رو مرده فرض می کردم😏😨 با شنیدن صدای ماشینی از عالم هپروت بیرون اومدم و خیلی سریع وسیله ها رو برداشتم و به سمت بالای کوه دویدم🙃🗻 دوربین شکاری رو برداشتم و فاصله را روی یک کیلومتر گذاشتم. دو ماشین قابل مشاهده بودند. دوربین رو روی اشخاص ماشین اول زوم کردم با دیدن اشخاص داخل ماشین به یکباره ترس، وحشت، هیجان، استرس و.... بهم هجوم آورد. دوربین رو به کنار پرتاب کردم و........ ادامه دارد.......
به روایت رفتم سایت ساعت حدودا 10 بود که یهو رسول اومد تو اتاق و بلد گفت: آقااااااا محمددددد بیا ببین چی پیدا کردم. _اولا سلام دوما بلد نیستی در بزنی سوما اومدم استاد رسول اومدم 😂 رسول: ببخش آقا با رسول رفتیم سمت میزش نشست پشت سیستم و گفت: رسول: آقا همین الان سعید خبر داد که یه دختری با یه پوشه آبی که احتمال داد اطلاعات بوده وارد کافه ایی شده که آیدا و آوین اونجا هستن پس میتونیم نتیجه بگیریم که این خانم کسی هست که اطلاعات رو به آیدا و آوین میده 😎 _عجببببب خب رسول عکسی چیزی از این خانم داریم؟؟ رسول: بله آقا داریم. عکس رو انداخت رو سیستم با دیدن عکس چشمام چهارتا شد 😳😳 ایییین که دختره آقای عبدیه درسته خیلی وقت بود ندیده بودمش اما دو روز پیش که رفتم دنبال فاطمه که از دانشگاه ببرمش خونه دیدمش اییین خوده خودش بود اما چرا باید این کار رو بکنه چراااااا. تو فکر بودم که رسول صدام کرد. رسول: آقا محمد! خوبین؟ چی شد؟ _هیچی فقط عکس رو بفرس به حساب کاربری من زووود رسول: چشم آقا........ ارسال شد _به کارت برس رسول: چشم آقا 😐😶 آقای عبدی هنوز نیومده بود منم کلافه بودم رفتم تو اتاقم و روی صندلی نشستم و سرمرو بین دوتا دستام گرفتم و به آقای عبدی و دخترش فکر میکردم. به این فکر میکردم که اگه بفهمه دخترش جاسوسه چی میشه 😓 تو فکر و خیال بودم که متوجه صدای سلام و احوالپرسی آقای عبدی با بچه ها شدم. سریع از جام بلند شدم و رفتم سمتش. _سلام آقا خوبین؟ صبح بخیر عبدی: به به سلام محمد جان الان که دیگه ظهره 😄 _ اممم چیزه بله آقا میشه چند لحظه بیاید اتاق من؟؟ عبدی: اتفاقی افتاده؟؟ _ بیاین بهتون میگم 😔 عبدی: باشه بریم پ. ن: سلاااااام من اومدم . بیچاره محمد نمیدونه که آقای عبدی خودش میدونه ☹️ ادامه دارد...... نویسنده: منتظر مهدی