•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #19 _ رسول:که یهو دیدم آقا محمد انگشتاشو تکون داد و چند ثانیه بعد هم چشماشو ب
رمان #امنیت_مجهول
پارت #20
____
محمد:اومدم از عطیه خداحافظی کنم که یهو توی بیمارستان ینفرو پیج کردن و صداش توی کل بیمارستان پیچید، عطیه چند ثانیه سکوت کرد...
عطیه:مم.ح..مدد توو کجاییی؟!
محمد:چیزی نیست نگران نباش، گفتم که امشب یا فردا میام خونه. داشتم حرف میزدم که یه پرستار اومد توی اتاق، به سر تا پاش یه نگاهی انداختم که گفت کجا با این عجله؟ فک کنم شما یک هفته ای مهمون ما باشید، بهش نگاهی کردم که به سمتم اومد و توی سرمم یه آرامشبخش تزریق کرد و خودکارشو در آورد و یچیز توی برگه هاش نوشتو رفت بیرون.
عطیه:الو محمد صدامو میشنوی؟ چی شده؟ بگو کدوم بیمارستانی که بیام.
محمد:گفتم که چیزی نیست خودم میام خونه")
عطیه: من صدای پرستار و شنیدم محمد، اگه چیزی نیست برای چی باید یه هفته بستری باشی؟
محمد: دیگه دیدم نمیتونم حریف عطیه شم و خودم هم دیگه قادر به حرف زدن نبودم، آدرس رو به عطیه دادم و از هم خداحافظی کردیم. با رسول تماس گرفتم که بیاد پیشم.
___
رسول: تو محوطه ی بیمارستان قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد آقا محمد بود که گفت برم پیشش به سمت اتاق آقا محمد حرکت کردم.
رسول:جانم آقا؟
محمد:رسول تو دیگه برو پیش بچه ها نیازی نیست اینجا بمونی خسته شدی.
رسول: آقا اجازه بدید بمونم خطرناکه!
من میمونم آقا. من میرم بیرون شما استراحت کنید.
محمد:باشه ای گفتمو رسول از اتاق خارج شد و چشمام کم کم گرم خواب شد...
پ.ن:هق... 🥺
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #20 ____ محمد:اومدم از عطیه خداحافظی کنم که یهو توی بیمارستان ینفرو پیج کردن
رمان #امنیت_مجهول
پارت #21
_
عطیه:بعد از اینکه با محمد حرف زدم، سریع آماده شدمو سوئیچ ماشین رو برداشتم و عزیز رو هم در جریان ماجرا گذاشتم، البته یجور گفتم که زیاد نگران نشه، خیلی اصرار کرد که همراهم بیاد ولی من نزاشتم. از خونه زدم بیرونو سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم
___
عطیه:ببخشید خانوم آقای حسنی کدوم اتاق بستری هستن؟
+یلحظه منتظر بمونید
اتاق شماره 14
عطیه:ممنون
به سمت اتاق محمد حرکت کردم در رو آروم باز کردم، محمد خوابیده بود، رو صندلی نشستم قرآنم رو از کیفم در آوردم و شروع کردم به قرآن خوندن، دو صفحه از قرآن رو خونده بودم که محمد از خواب بیدار شد،
محمد:
چشمام رو باز کردم که عطیه رو صندلی کنارم دیدم که داشت قرآن میخوند") محمد:سلام
عطیه:سلام خوبی؟
محمد:خوبم، باور کن نیازی نبود بیای، رسول اینجا بود.
عطیه:آخه من چطوری میتونستم تو خونه بشینم و نیام؟
محمد:لبخندی زدمو گفتم میشه بیای سر تخت رو بیاری بالا؟
عطیه:آره اره بمون، داشتم سر تخت رو میآوردم بالا که دکتر اومد داخل اتاق...
پ.ن:بنظرم دیگه میتونید نفس راحت بکشید که محمد رو شهید نکردم^^😂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #21 _ عطیه:بعد از اینکه با محمد حرف زدم، سریع آماده شدمو سوئیچ ماشین رو برداش
https://abzarek.ir/service-p/msg/557416
ناشناس رمان
@sa_0dat
آیدیه نویسنده رمان امنیت مجهول
سوالی داشتید بپرسید...