•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #17 ___ محمد: وقتی خلع سلاحشون کردیم اومدیم بهشون دستبند بزنیم که رسول توی
رمان #امنیت_مجهول
پارت #18
____
داوود:چند ساعتی بود که روی صندلی بیمارستان نشسته بودم تا دکترِآقا محمد خبر خوشی رو از اتاق عمل بیاره بیرون. تو حال خودم بودم که دکتر اومد بیرون سریع به سمت دکتر رفتم و گفتم چیشد آقای دکتر؟
+تیر جای حساسی برخورده کرده، اگه یذره اینور اونور تر میشد ممکن بود نخاعشون آسیب ببینه، عمل موفقیت آمیز بود تا چند روز اصلا نباید تکون بخورن تا حالشون کامل خوب شه. ایشون چه کاره هستن که رو بدنشون اینقدر جای بخیه و زخم هست؟
داوود:تو دلم خدارو هزار مرتبه شکر کردم و به دکتر گفتم ممنون، چشم مراقبشونم و سوال آخر دکتر رو بی جواب گذاشتم :)
دکتر هم که فهمید نمیخوام جواب بدم ازم خداحافظی کرد و رفت.
رسول:اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم همه حواسم پیش آقا محمد بود بعد از اینکه بمب داخل ماشین رو خنثی کردیم همه جای مسجد رو گشتیم، رفتم تو یکی از سرویس های بهداشتی که یه کیف رو دیدم بازش کردم که دیدم توش
جلیقه ست و میخواستن اینارو وصل کنن به خودشون و برن وسط مردم خودشون رو منفجر کنن.
بعد از اینکه مسجد امن شد رفتیم به سمت اداره و منم رفتم اتاق آقای عبدی
رسول:سلام آقا.
آقای عبدی:سلام رسول خسته نباشید.
رسول:ممنون آقا، اومدم ازتون بپرسم که ماهم بریم بیمارستان؟
آقای عبدی:نه رسول، خطرناکه، به داوود بگو برگرده اداره خودت بجاش برو.منو بی خبر نزار
رسول:چشم آقا.
از اتاق آقای عبدی اومدم بیرون و
به سمت بیمارستان حرکت کردم و به داوود زنگ زدمو بهش خبر دادم.
رسیدم بیمارستان و روی صندلیِ بغل تخت آقا محمد نشسته بودم که یهو دیدم...
پ.ن:باز چیشد؟ 😐🚶♀
فوروارد: آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #18 ____ داوود:چند ساعتی بود که روی صندلی بیمارستان نشسته بودم تا دکترِآقا م
رمان #امنیت_مجهول
پارت #19
_
رسول:که یهو دیدم آقا محمد انگشتاشو تکون داد و چند ثانیه بعد هم چشماشو باز کرد، سریع بلند شدم و دکتر رو صدا زدم، دکتر اومد بالا سر آقا محمد و بعد از چند دقیقه که آقا محمد رو معاینه کرد به من گفت حال عمومیشون خوبه،احتمالا چند روزی باید اینجا بستری باشن، مراقب باشید زیاد تکون نخورن.
رسول:چشم.
محمد:با درد شدید کمرم چشمام رو باز کردم که رسول رو کنار خودم دیدم، تا وقتی دید بهوش اومدم سریع از اتاق رفت بیرون و دکتر رو خبر کرد، بعد از اینکه دکتر از اتاق خارج شد، از رسول پرسیدم:
محمد:ر..س.ول عم..لی.ات چی..شد؟
(دیگه خودتون بریده بریده بخونید🤭)
رسول:اقا اونایی که بهتون تیر اندازی کردن رو نتونستیم دستگیر کنیم ولی علی سایبری از دوربینای خیابون تونسته ردشون رو بزنه و الان روشون سواریم، اون دو تا هم که شما دستگیرشون کردین انتقال دادیم اداره، یه کیف هم توی سرویس بهداشتی مسجد پیدا کردیم که قصد داشتن وسط مردم خودشونو منفجر کنن، خوشبختانه هیچ اتفاقی نیفتاد و به خیر گذشت .
محمد:
لب های خشکم رو از هم فاصله دادم و گفتم:
خو.به. کارتون خو..ب بو..د
خواستم به رسول بگم برام آب بیاره آخه من روز عملیات روزه بودم و الان هم به شدت تشنه ") اما یاد عطیه و عزیز افتادم و با خودم گفتم بهتره اول عطیه رو از نگرانی در بیارم.
(بهم بگید ببینم شمارو یاد گاندو انداخت یا نه؟ 🙂)
محمد:رسو..ل گو. ش..یم رو بده به.م، خو.دت هم برو بیر.ون لط..فا
رسول:چشم آقا، بفرمایید
محمد:بعد از اینکه رسول از اتاق رفت بیرون گلوم رو صاف کردم و شماره عطیه رو گرفتم، یک بوق که خورد، صدای لرزون عطیه تو گوشم پیچید.
عطیه :الوو؟ محمد؟ خوبی؟ کجایی؟
محمد:سعی کردم یجوری حرف بزنم که عطیه نفهمه که برام اتفاقی افتاده.
ببخشید دیگه، سرم شلوغ بود نتونستم تماس بگیرم. من خوبم نگران نباش.
عطیه:اشکالی نداره، خداروشکر، مراقب خودت باشیا.
محمد:چشم.شماهم همینطور
اومدم از عطیه خداحافظی کنم که...
پ.ن:میتونید حدس بزنید که چیشد؟😁
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #19 _ رسول:که یهو دیدم آقا محمد انگشتاشو تکون داد و چند ثانیه بعد هم چشماشو ب
https://abzarek.ir/service-p/msg/557416
ناشناس رمان
@sa_0dat
آیدیه نویسنده رمان امنیت مجهول
سوالی داشتید بپرسید...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #19 _ رسول:که یهو دیدم آقا محمد انگشتاشو تکون داد و چند ثانیه بعد هم چشماشو ب
رمان #امنیت_مجهول
پارت #20
____
محمد:اومدم از عطیه خداحافظی کنم که یهو توی بیمارستان ینفرو پیج کردن و صداش توی کل بیمارستان پیچید، عطیه چند ثانیه سکوت کرد...
عطیه:مم.ح..مدد توو کجاییی؟!
محمد:چیزی نیست نگران نباش، گفتم که امشب یا فردا میام خونه. داشتم حرف میزدم که یه پرستار اومد توی اتاق، به سر تا پاش یه نگاهی انداختم که گفت کجا با این عجله؟ فک کنم شما یک هفته ای مهمون ما باشید، بهش نگاهی کردم که به سمتم اومد و توی سرمم یه آرامشبخش تزریق کرد و خودکارشو در آورد و یچیز توی برگه هاش نوشتو رفت بیرون.
عطیه:الو محمد صدامو میشنوی؟ چی شده؟ بگو کدوم بیمارستانی که بیام.
محمد:گفتم که چیزی نیست خودم میام خونه")
عطیه: من صدای پرستار و شنیدم محمد، اگه چیزی نیست برای چی باید یه هفته بستری باشی؟
محمد: دیگه دیدم نمیتونم حریف عطیه شم و خودم هم دیگه قادر به حرف زدن نبودم، آدرس رو به عطیه دادم و از هم خداحافظی کردیم. با رسول تماس گرفتم که بیاد پیشم.
___
رسول: تو محوطه ی بیمارستان قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد آقا محمد بود که گفت برم پیشش به سمت اتاق آقا محمد حرکت کردم.
رسول:جانم آقا؟
محمد:رسول تو دیگه برو پیش بچه ها نیازی نیست اینجا بمونی خسته شدی.
رسول: آقا اجازه بدید بمونم خطرناکه!
من میمونم آقا. من میرم بیرون شما استراحت کنید.
محمد:باشه ای گفتمو رسول از اتاق خارج شد و چشمام کم کم گرم خواب شد...
پ.ن:هق... 🥺
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #20 ____ محمد:اومدم از عطیه خداحافظی کنم که یهو توی بیمارستان ینفرو پیج کردن
رمان #امنیت_مجهول
پارت #21
_
عطیه:بعد از اینکه با محمد حرف زدم، سریع آماده شدمو سوئیچ ماشین رو برداشتم و عزیز رو هم در جریان ماجرا گذاشتم، البته یجور گفتم که زیاد نگران نشه، خیلی اصرار کرد که همراهم بیاد ولی من نزاشتم. از خونه زدم بیرونو سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم
___
عطیه:ببخشید خانوم آقای حسنی کدوم اتاق بستری هستن؟
+یلحظه منتظر بمونید
اتاق شماره 14
عطیه:ممنون
به سمت اتاق محمد حرکت کردم در رو آروم باز کردم، محمد خوابیده بود، رو صندلی نشستم قرآنم رو از کیفم در آوردم و شروع کردم به قرآن خوندن، دو صفحه از قرآن رو خونده بودم که محمد از خواب بیدار شد،
محمد:
چشمام رو باز کردم که عطیه رو صندلی کنارم دیدم که داشت قرآن میخوند") محمد:سلام
عطیه:سلام خوبی؟
محمد:خوبم، باور کن نیازی نبود بیای، رسول اینجا بود.
عطیه:آخه من چطوری میتونستم تو خونه بشینم و نیام؟
محمد:لبخندی زدمو گفتم میشه بیای سر تخت رو بیاری بالا؟
عطیه:آره اره بمون، داشتم سر تخت رو میآوردم بالا که دکتر اومد داخل اتاق...
پ.ن:بنظرم دیگه میتونید نفس راحت بکشید که محمد رو شهید نکردم^^😂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #21 _ عطیه:بعد از اینکه با محمد حرف زدم، سریع آماده شدمو سوئیچ ماشین رو برداش
https://abzarek.ir/service-p/msg/557416
ناشناس رمان
@sa_0dat
آیدیه نویسنده رمان امنیت مجهول
سوالی داشتید بپرسید...