eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
398 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #14 ____ +یک سال و دوماه پیش بود که نگین با صادق خسروی آشنا شد و قرار شد که ا
رمان پارت ____ رسول:مشغول کارم بودم که آقا محمد کلافه اومد و مستقیم رفت داخل اتاقش منم به سمت اتاقش رفتم تا بهش بگم پیامای همتی و جَک رو رمزگشایی کردیم، در زدمو رفتم داخل آقا؟ محمد:بله رسول؟ رسول‌ :آقا بلاخره تونستیم پیام های همتی و جک رو رمزگشایی کنیم. محمد:خب؟ رسول:قراره توی یکی از مسجد ها عملیات انجام بدن، آقا من چک کردم چهار روز دیگه این مسجد قراره افطاری بده. چیکار کنیم آقا؟ اطلاع بدیم که افطاری رو لغو کنن؟ محمد:نه رسول اینطوری اونا متوجه میشن و عملیات لغو میشه و چیزی دستگیر ما نمیشه، به بچه ها بگو آماده عملیات باشن رسول :چشم آقا. سه روز بعد محمد:به گفته رسول فردا عملیات داشتن، بچه ها رو جمع کردم و مثل همیشه نکته هارو یاد آور شدم. خوب گوش کنید بچه ها فردا باید بدون هیچ سروصدایی این عملیات خنثی شه و تا جایی که میتونید باید زنده دستگیرشون کنید، برید اطراف و خود مسجد رو چک کنید و از همه لحاظ پوشش بدید، این مسجد خیلی بزرگه و آدمای زیادی هم قطعا میان پس باید خیلی مراقب باشید! همه بچه های عملیات باید 5 ساعت خواب مفید داشته باشن، نیروی خواب آلود و خسته فردا به کارمون نمیاد! بچه ها چشمی گفتنو از اتاق رفتن بیرون من هم رفتم سمت اتاق عبدی تا ایشون رو هم در جریان کارهامون قرار بدم. پ.ن:اخر عملیات چه می‌شود؟ 🚶‍♀ فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #15 ____ رسول:مشغول کارم بودم که آقا محمد کلافه اومد و مستقیم رفت داخل اتاقش
رمان پارت ____ روز عملیات... محمد:امشب عملیات انجام می‌شد و با بچه ها تو موقعیت مستقر شده بودیم بجز چند تا رفت و آمد مشکوک خبر دیگه ای نبود. محمد:خب بچه ها چه خبر؟ داوود:بغیر از چند تا رفت و آمد مشکوک هیچی آقا. محمد: همون لحظه یه ماشین جلوی در مسجد وایستاد و از توی ماشین چند تا مرد هیکلی با یه کیف پیدا شدن. اطراف ماشین رو چک کردم که دیدم دورتر یه ماشین دیگه وایستاده، احتمالا این ماشین پوششون میداد! به داوود گفتم بره به صاحبِ ماشین بگه اینجا جای پارک نیست و به همین بهونه داخل ماشین رو هم یه نگاه کنه. داوود: طبق دستور آقا محمد به سمت ماشین حرکت کردم. داوود:سلام اقا +سلام بله؟ داوود:اینجا نباید پارک کنید اگه میخواید سوئیچ رو بدید که من ببرم ماشینتون رو پارک کنم. همینطور که داشتم باهاش حرف میزدم داخل ماشین رو هم نگاه میکردم که گفت +نه نیازی نیست خودم جا به جا میکنم شما بفرمایید داوود‌:ممنون، باشه پس من میرم بعد از اینکه ازشون خداحافظی کردم رفتم پیش بچه ها. محمد:چیشد داوود؟ داوود:آقا بهش گفتم ماشین رو بردار که گفت خودم جابجا میکنم محمد:داخل ماشین رو نگاه کردی؟ داوود :بله آقا احتمالا توش مواد منفجرست، چونکه یه جعبه چوبی توش بود که روش رو پوشیده بودن رسول‌ :آقا پس چرا ماشین رو جابجا نکردن؟ محمد:اینا حتما یه ریگی به کفششون هست، بچه ها آماده بشید باید دستگیرشون کنیم. محمد: حواسم به دوربین بود که متوجه شدم از در مسجد اومدن بیرون، الان بهترین موقع برای دستگیریشون بود. داوود پاشو بریم، سعید و رسول شما از اینجا حواستون باشه. سعید و رسول:چشم آقا محمد: رسیدیم بهشون، پشتشون به ما بود، اسلحه هامون رو گرفتیم سمتشون و گفتم از جاتون حرکت نکنید آروم برگردید دستاشون رو گذاشتن رو سرشونو برگشتن سمت ما محمد:اسلحه هاتون رو بندازید سریعع. وقتی خلع سلاحشون کردیم اومدیم بهشون دستبند بزنیم که رسول توی گوشی فریاد زد و.... پ.ن: اهم اهم:) 🍃 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
چون عیده یه پارت هدیه داریم❤️(:
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #16 ____ روز عملیات... محمد:امشب عملیات انجام می‌شد و با بچه ها تو موقعیت مست
رمان پارت ___ محمد: وقتی خلع سلاحشون کردیم اومدیم بهشون دستبند بزنیم که رسول توی گوشی فریاد زد و.... . رسول:آقا محمد و داوود رفتن که دستگیرشون کنن منم حواسم به خیابونای اطراف بود که یه ماشین داشت بهشون نزدیک میشد که پشت ماشین یه مرد نشسته بود که دستش تفنگ بود سریع فریاد زدم اقاا محمددددد پشتت سرتوننننننن. محمد : وقتی صدای رسول رو شنیدم تو اون لحظه فقط تونستم اسم داوود رو بگم که پناه بگیره. محمد:داووووود هنوز جملم تموم نشده بود که... رسول‌:سعیییید فرشیددد بچه هاا بدوییید اقااا محمددددد و زدن سعید:با دو نفر از بچه ها سریع خودمون رو به آقا محمد رسوندیم و به سمت ماشین تیراندازی کردیم اما فایده ای نداشت اونا فرار کردن، سریع بچه های چک و خنثی رو خبر کردیم تا بیان ماشین رو چک کنن. . رسول:بعد از اینکه سعید و فرشید رو فرستادم برن سریع آمبولانس خبر کردم. بعد از پایان عملیات هم فورا رفتم پیش آقا محمد. بیهوش شده بود، بهم شُک وارد شده بود و فکرای بد به ذهنم هجوم آورده بود ولی نباید تمرکزمون رو از دست می‌دادیم، بلند شدم و به احمد گفتم اون دو تارو به اداره منتقلشون کنه. خودم و سعید و فرشید رفتیم تا مسجد رو چک کنیم، امکان اینکه توی مسجد هم بمب کار گذاشته باشن، بود! داوود: چند دقیقه بعد آمبولانس اومد تا آقا محمد رو به بیمارستان انتقال بدیم منم همراهشون رفتم و بقیه بچه ها تو مسجد موندن تا مسجد کاملاً امن شه... پ.ن: مورد عنایت قرار دادن جایز می باشد☺️😂 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
۰۰:۰۰ دعا برای فرج امام زمان فراموش نشه
رمان ما از اون رمانا نیست که به اسم هیجان همرو بزنه بی دلیل بکشه/:
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #17 ___ محمد: وقتی خلع سلاحشون کردیم اومدیم بهشون دستبند بزنیم که رسول توی
رمان پارت ____ داوود:چند ساعتی بود که روی صندلی بیمارستان نشسته بودم تا دکترِآقا محمد خبر خوشی رو از اتاق عمل بیاره بیرون. تو حال خودم بودم که دکتر اومد بیرون سریع به سمت دکتر رفتم و گفتم چیشد آقای دکتر؟ +تیر جای حساسی برخورده کرده، اگه یذره اینور اونور تر میشد ممکن بود نخاعشون آسیب ببینه، عمل موفقیت آمیز بود تا چند روز اصلا نباید تکون بخورن تا حالشون کامل خوب شه. ایشون چه کاره هستن که رو بدنشون اینقدر جای بخیه و زخم هست؟ داوود:تو دلم خدارو هزار مرتبه شکر کردم و به دکتر گفتم ممنون، چشم مراقبشونم و سوال آخر دکتر رو بی جواب گذاشتم :) دکتر هم که فهمید نمیخوام جواب بدم ازم خداحافظی کرد و رفت. رسول:اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم همه حواسم پیش آقا محمد بود بعد از اینکه بمب داخل ماشین رو خنثی کردیم همه جای مسجد رو گشتیم، رفتم تو یکی از سرویس های بهداشتی که یه کیف رو دیدم بازش کردم که دیدم توش جلیقه ست و میخواستن اینارو وصل کنن به خودشون و برن وسط مردم خودشون رو منفجر کنن. بعد از اینکه مسجد امن شد رفتیم به سمت اداره و منم رفتم اتاق آقای عبدی رسول:سلام آقا. آقای عبدی:سلام رسول خسته نباشید. رسول:ممنون آقا، اومدم ازتون بپرسم که ماهم بریم بیمارستان؟ آقای عبدی:نه رسول، خطرناکه، به داوود بگو برگرده اداره خودت بجاش برو.منو بی خبر نزار رسول:چشم آقا. از اتاق آقای عبدی اومدم بیرون و به سمت بیمارستان حرکت کردم و به داوود زنگ زدمو بهش خبر دادم. رسیدم بیمارستان و روی صندلیِ بغل تخت آقا محمد نشسته بودم که یهو دیدم... پ.ن:باز چیشد؟ 😐🚶‍♀ فوروارد: آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #18 ____ داوود:چند ساعتی بود که روی صندلی بیمارستان نشسته بودم تا دکترِآقا م
رمان پارت _ رسول:که یهو دیدم آقا محمد انگشتاشو تکون داد و چند ثانیه بعد هم چشماشو باز کرد، سریع بلند شدم و دکتر رو صدا زدم، دکتر اومد بالا سر آقا محمد و بعد از چند دقیقه که آقا محمد رو معاینه کرد به من گفت حال عمومیشون خوبه،احتمالا چند روزی باید اینجا بستری باشن، مراقب باشید زیاد تکون نخورن. رسول:چشم. محمد:با درد شدید کمرم چشمام رو باز کردم که رسول رو کنار خودم دیدم، تا وقتی دید بهوش اومدم سریع از اتاق رفت بیرون و دکتر رو خبر کرد، بعد از اینکه دکتر از اتاق خارج شد، از رسول پرسیدم: محمد:ر..س.ول عم..لی.ات چی..شد؟ (دیگه خودتون بریده بریده بخونید🤭) رسول:اقا اونایی که بهتون تیر اندازی کردن رو نتونستیم دستگیر کنیم ولی علی سایبری از دوربینای خیابون تونسته ردشون رو بزنه و الان روشون سواریم، اون دو تا هم که شما دستگیرشون کردین انتقال دادیم اداره، یه کیف هم توی سرویس بهداشتی مسجد پیدا کردیم که قصد داشتن وسط مردم خودشونو منفجر کنن، خوشبختانه هیچ اتفاقی نیفتاد و به خیر گذشت . محمد: لب های خشکم رو از هم فاصله دادم و گفتم: خو.به. کارتون خو..ب بو..د خواستم به رسول بگم برام آب بیاره آخه من روز عملیات روزه بودم و الان هم به شدت تشنه ") اما یاد عطیه و عزیز افتادم و با خودم گفتم بهتره اول عطیه رو از نگرانی در بیارم. (بهم بگید ببینم شمارو یاد گاندو انداخت یا نه؟ 🙂) محمد:رسو..ل گو. ش..یم رو بده به.م، خو.دت هم برو بیر.ون لط..فا رسول:چشم آقا، بفرمایید محمد:بعد از اینکه رسول از اتاق رفت بیرون گلوم رو صاف کردم و شماره عطیه رو گرفتم، یک بوق که خورد، صدای لرزون عطیه تو گوشم پیچید. عطیه :الوو؟ محمد؟ خوبی؟ کجایی؟ محمد:سعی کردم یجوری حرف بزنم که عطیه نفهمه که برام اتفاقی افتاده. ببخشید دیگه، سرم شلوغ بود نتونستم تماس بگیرم. من خوبم نگران نباش. عطیه:اشکالی نداره، خداروشکر، مراقب خودت باشیا. محمد:چشم.شماهم همینطور اومدم از عطیه خداحافظی کنم که... پ.ن:میتونید حدس بزنید که چیشد؟😁 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...