•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #45 ____ داوود: به سمت آقا محمد و بچه ها رفتیم، رسول تو بغل آقا محمد بود و شو
https://abzarek.ir/service-p/msg/557416
ناشناس رمان
@sa_0dat
آیدیه نویسنده رمان امنیت مجهول
سوالی داشتید بپرسید...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #45 ____ داوود: به سمت آقا محمد و بچه ها رفتیم، رسول تو بغل آقا محمد بود و شو
رمان #امنیت_مجهول
پارت #46
____
محمد:رسیدم اداره، همه لباساشون مشکی بود، چقدر تلخِ...
به سمت اتاق آقای عبدی رفتم، در زدم و رفتم داخل
سلام اقا
عبدی:سلام محمد، بشین کارت دارم
محمد:نشستم و گفتم جانم آقا.
عبدی:جک از بیمارستان مرخص شده و الان آماده بازجوییه، ازت میخوام تو بازجوییش کنی!
محمد:یعنی من بشم بازجوی جک؟
عبدی:شدی!
محمد:شَک داشتم که بتونم ازش حرفی بکشم بیرون، بلند شدم به آقای عبدی گفتم
چشم آقا، با اجازه، بعد هم به سمت در رفتم که آقای عبدی صدام زد
عبدی:محمد
محمد:جانم اقا
عبدی:خودتو دست کم نگیر تو میتونی
محمد:لبخند بی جونی زدمو از اتاق اومدم بیرون
از کلافگی دستی به موهام کشیدمو به سمت اتاق بازجویی رفتم. نفس عمیقی کشیدمو درو باز کردم، جک روی صندلی نشسته بود، با قدم هایی استوار به سمتش رفتم.
سلام.
چیزی نگفت، حتی نگاهمم نکرد. شاید برای پنهون کردن استرس بود...
روی صندلی مقابلش نشستم
(مکالمات بینشون به زبان انگلیسی بوده ولی من فارسی نوشتم چون باعث میشه الکی پارتا طولانی شن!)
محمد:همهی صحبت ها و حرکات های شما توسط دوربین های ما ضبط میشن، لطفا خودتون رو بطور کامل معرفی کنید.
جک: ناراحت بنظر میرسی! چیشده؟ رفیقت تنهات گذاشت اره؟ لباست چرا سیاهه؟ ها؟ اسمش چی بود؟ اهااا سعید، شنیدم وقتی که افتاد رو زمین اسمشو فریاد زدی
محمد: با حرفاش داشت تمرکزم رو بهم میریخت، با شنیدن اسم سعید از دهن کثیفش حرصم گرفت دستامو مشت کردمو کوبیدم روی میز و با صدای بلند گفتم :
فقط به سوالاتی که ازت میپرسم جواب بده!
خودت رو بطور کامل معرفی کن!
جک: دیگه چی میخوای بهت بگم؟ خودت که همرو میدونی، اگه نمیدونستی که من الان اینجا نبودم، الان چیو میخوای بدونی دقیقا هان؟
محمد: ارتباط خودتو با سازمان MI6 انکار میکنی؟!
حرفی نمی زد...
محمد:باشه، خودت که حرف نمیزنی ولی مطمئنی رفیقتم (هاشم مالکی) مثل تو سکوت میکنه؟
با شنیدن اسم مالکی صورتش سرخ شد و با لحن تحقیر آمیزی ادامه دادم
آخه در جریانی که خودشو به ما تسلیم کرد. الان هم داره ازش بازجویی میشه و من مطمئنم که مثل تو زبونشو تا حالا باز کرده.
بعد هم بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق خودم رفتم، روی صندلیم نشستمو سرم رو بین دوتا دستام فشار دادم، حرف های جک توی سرم اکو میشد
(رفیقت تنهات گذاشت اره؟) (اسمش چی بود؟ اهااا سعید)
توی فکر بودم که رسول درو زد اومد تو...
پ.ن: اگه جک دست من بود به قطعات مساوی تقسیم میکردم☺️😐🚶🏻♂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #46 ____ محمد:رسیدم اداره، همه لباساشون مشکی بود، چقدر تلخِ... به سمت اتاق آق
رمان #امنیت_مجهول
پارت #47 (آخر)
_
رسول:آقا هاشم مالکی به همچیز اعتراف کرد، به ارتباطش با جک و اینکه از جک دستور میگرفته تا چه موقع و در چه زمان هایی عملیات داشته باشن و هر چیزی که ما تا حالا توی این پرونده به دست آوردیم، به همشون اعتراف کرد
محمد:خوبه، ممنون رسول، میتونی بری
یک سال بعد...
راوی:سرانجام جک کارتنر به دلیل جاسوسی از ایران و شهید کردن یکی از نیروهای امنیتی به اعدام محکوم شد
صادق خسروی نیز به جرم قتل بی گناه نگین طاهری و پخش کردن اطلاعات محرمانه کشور به عنوان یک مسئول به یک جاسوس امریکایی به اعدام محکوم شد.
هاشم مالکی و محمود خسروی نیز به جرم همدستی با جاسوس MI6 و فروختن اطلاعات کشور خود به جک به حبس ابد محکوم شدند...
_
چند ماه بعد(زور اعدام جک کارتنر و صادق خسروی)
محمد:فرشید، داوود، رسول بچه ها بیاین میخوایم بریم یجایی
داوود:کجا آقا؟
محمد:بیاین حالا میفهمید
پشت فرمون نشستم و بقیه بچه ها هم سوار شدن چند دقیقه بود که حرکت کرده بودیم که جلوی گل فروشی نگه داشتم
داوود برو یه دست گل خوشگل بخر بیا که بریم
داوود:دسته ی گل برای چی آقا؟
محمد: آدم وقتی که میخواد بره پیش رفیقش دست خالی نمیره که میره؟
حالا دیگه همه ی بچه ها فهمیدن مقصد کجاست")
چشمای داوود برقی زدو از ماشین پیاده شد، چند دقیقه بعد هم با یه دسته گل سوار ماشین شد، نیم ساعت بعد رسیدیم، از ماشین پیاده شدیمو به سمت مزار سعید حرکت کردیم، با چند تا بطری آب سنگ قبرو شستیم و داوود هم دسته ی گل رو گذاشت روی سنگ قبر، رسول زانو زد و گفت:
رسول:سلام رفیق چطوری؟ دیدی جک و صادق هم اعدام شدن؟ من مطمئنم که تو امروز اونجا بودیو همچیز رو دیدی.حالا اینارو بیخیال از خودت چخبر؟ انصافا تو اون دنیا با کی وقت دنیارو میگیری؟ اصلا چرا به خوابم نمیای؟
داوود:چون اصلا نمیخوابی، تو بخواب شاید اومد.
با این حرف داوود همه زدن زیر خنده
بعد هم برای سعید فاتحه خوندیمو چند دقیقه بعد به سمت اداره حرکت کردیم...
پایان رمان #امنیت_مجهول🕊
فوروارد:آزاد✔️
https://abzarek.ir/service-p/msg/557416
ناشناس رمان
@sa_0dat
آیدیه نویسنده رمان امنیت مجهول
سوالی داشتید بپرسید...
خب بنده به دلایلی ایتا رو حذف میکنم..
انشالله که از رمانم خوشتون اومده باشه(:
خدانگهدار
من امتحانات نهایی ایم تا ۱۰ خرداد تموم میشه خواهشن کسی تا اون موقع لف نده تا ما فعالیتمون رو شروع کنیم