•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
۱_میدم😂 ۲_نمیدونم والا هنوز رسول توضیح نداده 🤫 ۳_عزیزم زود قضاوت نکن از کجا معلوم از اینجا به بعد رم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از رقیه ضرب المثل شد دختران بابایی اند ...!؛)
حالا فکر کن رستا کوچولو از همین بچگی بابا نداره سایه ی پدر روی سرش نیست
اونم بخاطر امنیت من و تو
۱_اول خیلی ممنونم از حمایت هاتون عزیزم ♥️
نمیدونستم اگه شما ها رو نداشتم چیکار میکردم 🫂دیگه با اینکه ندیدمتون اما اندازه ی خواهرم یا حتی خیلی فرا تر دوستون دارم شدیم خانواده ی دومم
اما بقیه حرفم رو به دوستتونه که احتمالا داخل کاناله
عزیزم شما فک کردید من علافم!
شرمنده من کلی مشغله ی فکری ذهنی یو اینجور چیزا دارم کلی فعالیت های بدنی دارم
من دارم از وقت خوابم میگذرم که میام داخل کانال
تا براتون پارتو بزارم اونم سه تا
یه جوری فک می کنید که انگار من از اول صبح تا شب بیکارم اما پارت نمی زارم
شما هم فقط فعالیت های پارتو اینجور چیزا رو میبینید
ببخشید پس همین تبلیغ ها چیه ؟
میدونی چقدر مرحله داره
چقدر زمان بره
تازه زیادم باز دهی نداره کم عضو پر میکنه
میدونی من بخاطر جمع کردن ۱۷ نفر چقدر زحمت کشیدم
دیشب سرم خیلی درد میکرد چجوری که حتی از درد اون چشم هام هم درد می کرد
دیگه قابلیت انجام دادن هیچ کاری هم نداشتم
با قرصم آروم نمیشد
اینا رو نمی بینین فقط کم فعالیتیمو می بینین
بخدا منم کار دارم
هزار تا مشغله ...
نمی کشم . الان من فقط ۴ ساعت می تونم بخوابم
در صورتی که اگه من براتون پارت نذارم می تونمم ۷ ساعت بخوام
درک کنید
اون عضوی که با یه روز بی فعالیتی ترک میده که عضو نیست
الان اون قدیمی ها خیلی به گردنم حق دارن دست تک تکشون رو می بوسم
نزدیک به یک ماه و نیم معطل موندن
بعد شما....
دیگه واقعا یه چیزایی میشنوم امپرم میزنه بالا
۲_سلام ماه من ♥️نه عزیز امشب دیگه پارت داریم 😂
۳_😂خیلی دوست دارم
۴_اگه جواب ناشناس ها رو نمی دادم انقدر رو هم جمع میشد که دیگه نمی تونستم جواب بدم
ولی خوشم میاد که هیچکی نگران سعید نیست . مثلاً گفتم زخمی شده 😬
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_70
#رسول
به سمت بیمارستان روانه شدم
وقتی رسیدم به سمت اتاقی که سعید بستری بود حرکت کردم
دستی به موهام در زدم و وارد شدم
سرش تو گوشی باز
سعید: سلام علیکم آقا رسول
به در تکیه دادم گفتم
رسول: و علیک السلام سعد خان تا برگه ی ترخیصتو میگیرم حاضر شو
و بدون شنیدن جوابش رفتم و برگه ی ترخیصشو گرفتم
از موقعی که محمد رفته بود دیگه فک نکنم تا حالا باکسی شوخی کرده باشم یا لبخند روی لب هام آورده باشم
بچه ها با اینکه خیلی موقع ها می خواستن حال و هوامو عوض کنن اما من تا آخر عمرمم عزادارم
عزادار برادری که تنهام گذاشته
البته تقصیر خودمه نباید میزاشتم میرفت
با یاد آوری روز هایی که محمد پیشم بود اما الان نه قلبم تیری کشید صورتم از درد جم شد و دستمو به دیوار کنارم گرفتم
و نفس های عمیقی کشیدم
پرستار: آقا حالتون خوبه ؟
دردش کمتر شده بود و داشت حالم بهتر میشد
آروم خوبمی زمزمه کردم و خودمو به اتاق سعید رسوندم
کمکش کردم تا راه بره
تیر توی پاش خورده بود
دیروز عملیات داشتیم
عملیات پرونده ی باز اونم بدون محمد
آهی کشیدم و داشتیم کم کم از بیمارستان خارج میشدیم که یهو صدای از پشت سرم اومد
میلاد : رسول
برگشتم و با چهره ی حامد روبرو شدم
می دونستم الان کله ام رو می کنه دیگه از موقعی که رفتم تو کما نیومده بودم برای چکاب
به سمتم اومد و همو بغل کردیم سعید هم که دستشو به دیوار تکیه داده بود و نظاره گر بود
از بغلم بیرون اومد
میلاد : یه دقیقه فک کردم اشتباه گرفتم
این همه مو چیه سفید کردی پسر
نگا کن نصف سفیده نصف سیاه تو که اصلا موی سفید نداشتی
داداشت کجاست ؟
همین جمله کافی بود تا دوباره فرو بریزم و بغضم سر باز کنه
سرمو پایین انداختم
وقتی حالمو دید نگران گفت
میلاد: چیشده نکنه اتفاقی براش افتاده
خوبی رسول؟
تیر های خفیف قلبم یهو زبانه کشید و به حدی درد ناک شد که آخی ناخودآگاه از بین دندون هام خارج شد و روی زمین خم شدم
صدا های ناواضح سعید و میلاد رو میشنیدم
اما به دنیای سیاهی منتقل شدم
.
آروم چشم هامو باز کردم بوی الکل تیزی به مشامم خورد
به سقف سفید بالای سرم خیره شده بودم
میلاد: خوبی؟
نگاهی به سمت چپم دادم
انگار سعید بهش همه چیو گفته بود
دست رو روی دستم گذاشت
میلاد: غم آخرت باشه داداش
نمی تونم چیز دیگه ایی بگم
خیلی شکسته شدی
چرا مواظب خودت نیستی
می دونن فشار زیادی روت بوده اما
قلبت خیلی ضعیف شده
دیگه پیوند قلب لازمی
اسمتو توی لیست نوشتم
تلخندی زدم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_71
#رسول
میدونستم دیگه این رسول همون استاد رسول محمد نمیشه
ساعد دستمو روی سرم گذاشتم و چشم هامو بستم
پرت شدم به پنج ماه پیش
#فلش_بک
تو این یه ماه هیچ خبری از محمد نبود
از آقای عبدی می پرسیدی جواب سر بالا میداد
توی فشار بودم نمی دونستم به عزیز و عطیه خانم چی بگم
کلافه دستی به موهام کشیدم
تقریباً ساعت حدودا شش بعد از ظهر بود که خبری به گوشم رسید
باور نمی کردم
باور نمی کردم محمدم رفته باشه
شوکه به ایمیلی که برام اومده بود نگاه میکردم .بغض گلوم رو گرفته بود شوکه شده بودم
نمی تونستم هیچ کاری بکنم
یعنی چی محمد مرده ؟
اونکه به من قول داده بود
محمد که ریز قولش نمیزد
نه حتما اشتباه شده
دور میزم گرفته شده بود و همه داشتن به ایمیلی که اومده بود رو وی خوندن
نفسم تنگ شد سیاهی مطلق
. روز خاک سپاری .
حتی انقدر جنازه ی محمدم اربن الربا بود که حتی اندازه ی یه بچه هم داخل طابوتش نبود
قلبم بی قراری میکرد
رستا توی بغلم بود
با بغض نگاهش میکردم
#پایان_فلش_بک
از خاطراتم بیرون اومدم
اصلا نفهمیدم که گریه کردم
.
.
به سمت میزم حرکت کردم
تو این هشت ماه کسی رو بجای محمد هنوز نیاورده بودن و
اقا کمال تا حالا با سرمون بود
دلم هوای اتاق محمدو کرده بود
راه رفته رو برگشتم
با تردید در اتاقشو باز کردم
من گوشه به گوشه ی این اتاق با محمد خاطره دارم
بازم اشک هام راه خودشون رو باز کردن
روی صندلیش نشستم و سرمو روی میزش گذاشتم
چرا حتی اینا هم بوی محمدو میداد
نگاهم رو به دیزاین روی میزش دادم
خیلی مرتب و قشنگ بود
نگاهم رو به کشو های میزش دادم
آروم در کشو اولی رو باز کردم
چیزی به جز یه انگشتر عقیق و ساعت چند برگه نبود
خم شدم و انگشتر ساعت رو برداشتم
دستی روی انگشتر کشیدم
از این انگشتر دوتامون داشتیم
ست بود
نگاهم به ساعت هوشمندش افتاد
دستی روی صفحه اش کشیدم
اومدم بزارمشون سر جاش که یهو چشمم به کلمه ی روی یکی از برگه ها افتاد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 #سپر #پارت_71 #رسول میدونستم دیگه این رسول همون استاد رسول محمد نمیشه ساعد دس
متاسفانه به سومی نرسیدم مامانم همش غر میزنه میگه گوشیو بزار کنار. مجبورم. https://harfeto.timefriend.net/16859442861599 میشه ناشناسو پر کنید 🥺👈🏻👉🏻
سلام علیکم 😬👀
متاسفانه دیروز حالم مساعد نبود
نتونستم بیام پیشتون .
دیگه دیروز داشتم افتخار اشنایی با اعزائیل رو پیدا می کردم که نشد 🤝🔪 متاسفانه اعزائیل فرصت خوبی رو از دست داد 😂