#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان ﷻ
💥تا آخرین شب اقامتمان اتفاقی نیفتاده بود، اما من آرام شده بودم، گویی سوسوی امیدی دلم را روشن کرده بود و بر من بیمار نظری شده بود که چنین آرام گرفتم، در طواف کعبه می گفتم: خدایا من او را از تو می خواهم ، گاهی زمزمه می کردم : پروردگارا تو گفتی به دل شکستگان نزدیکی، در دور سوم در ژرفای خیالم او را یافته بودم، در دور چهارم می گفتم: محبوب من، کعبهٔ من تویی و در دور پنجم انگار دری باز شد ،در باب الحوائج، در آن کسی که تو را به کشتی نجات می رساند، ابالفضل العباس علیه السلام انگار کسی نام مقدس او را می برد و می فرمود: به ابالفضل العباس متوسل شو و من به دامنش آویختم،
✨💫✨
من همیشه در مشکلات به آن حضرت توسل میکنم و آن بزرگوار نیز نظر عنایتی می فرماید. در حالی که هنوز در دور پنجم و بین شکاف کعبه و حجرالاسود بودم و دعای اللهم کن لولیک... را برای مولایم می خواندم، حالت دیگری به من دست داد، گویا لحظه موعود فرا رسیده بود، قلبم می تپید و چشم به اطراف روان، شاید او آنجا باشد. ناگاه دیدم از کنار حجرالاسود سواری ظاهرشد، سوار بر اسب سفید، اطراف چهره اش هاله ای از نور که از شدت نور چهرهٔ مقدسش پیدا نبود، یک دور طواف کردند و من نیز به دنبال او می دویدم و طواف می کردم،
✨💫✨
ای کاش من هم مانند این اسب بودم تا او مرا برای حرکت خویش انتخاب می کرد. همه اینها لحظاتی بیش نگذشت زیرا آن حضرت حکیم است و نیک می داند چگونه بر لب تشنه آب برساند که آب از ظرفش بر زمین نریزد و او تقدیر ظرف مرا می دانست که بیش از این توان ندارم. به امید دیداری که چشم دلم در آن بیشتر گشوده شود و جمال آفتاب را بی پرده تر ببیند.
📗مجله منتظران شماره ۳۴. براساس تشرفی از خانم ش.ذ از تهران
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان ﷻ
💥دستور ساخت مسجد جمکران💥
شیخ عفیف و صالح حسن بن مثله جمکرانی فرمود: من در شب سه شنبه هفدهم ماه رمضان ۳۹۳هجری قمری در منزل خود در قریه جمکران خوابیده بودم، ناگهان در نیمه های شب، جمعی به در خانه من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: برخیز که حضرت بقیه الله امام مهدی(علیه السلام)تورا میخواهند. من از خواب برخاستم و آماده می شدم که در خدمتشان به محضر حضرت ولی عصر علیه السلام برسم.
✨💫✨
خواستم در آن تاریکی پیراهنم را بردارم، گویا اشتباه کرده بودم و پیراهن دیگری را برمیداشتم و می خواستم بپوشم، که از خارج منزل از همان جمعیت صدایی آمد که به من میگفت: آن پیراهن تونیست، به تن مکن! تا آنکه پیراهن خودم را برداشتم و پوشیدم، باز خواستم شلوارم را بپوشم، دوباره صدایی از خارج منزل آمد که: آن شلوار تو نیست، نپوش! من آن شلوار را گذاشتم و شلوار خودم را برداشتم و پوشیدم..و بالاخره دنبال کلید در منزل می گشتم، که در را باز کنم و بیرون بروم، صدایی از همانجا آمد، در منزل باز است، احتیاجی به کلید نیست.
✨💫✨
وقتی به در خانه آمدم ، دیدم جمعی از بزرگان ایستاده اند و منتظر من هستند! به آنها سلام کردم ، آنها جواب دادن و به من مرحبا گفتند. من در خدمت آنها به همان جایی که الان مسجد جمکران است ، رفتم. خوب نگاه کردم ، دیدم در ان بیابان تختی گذاشته شده و روی آن تخت فرشی افتاده و بالشهایی گذاشته شده و جوانی تقریبا سی ساله بر ان بالشها تکیه کرده و ...
ادامه دارد.
هدایت شده از رمان
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان ﷻ
💥دیدم در آن بیابان تختی گذاشته شده و جوانی تقریبا سی ساله بر آن تکیه کرده و پیرمردی در خدمتش نشسته و کتابی در دست گرفته و برای آن جوان می خواند و بیشتر از شصت نفر در اطراف آن تخت مشغول نمازند!.این افراد بعضی لباس سفید دارند و بعضی لباسهایشان سبز است. آن پیرمرد که حضرت «خضر» علیه السلام بود مرا در خدمت آن جوان که حضرت «بقیة الله» ارواحنافداه بود، نشاند و آن حضرت مرا به نام خودم صدا زد.
✨💫✨
و فرمود: «حسن مُثله» می روی به «حسن مسلم» میگویی تو چند سال است، که این زمین را آباد کرده و در آن زراعت میکنی. از این به بعد دیگر حق نداری در این زمین زراعت کنی و آنچه تا به حال از این زمین استفاده کرده ای باید بدهی تا در روی این زمین مسجدی بنا کنیم! و به حسن مسلم بگو: این زمین شریفی است، خدای تعالی این زمین را بر زمینهای دیگر برگزیده است و چون تو این زمین را ضمیمهٔ زمین خود کرده ای خدای تعالی دو پسر جوان تو را از تو گرفت، ولی تو تنبیه نشدی، و اگر از این کار دست نکشی خدا تو را به عذابی مبتلا میکند که فکرش را نکرده باشی.
✨💫✨
من گفتم: ای سید و مولای من، باید نشانه ای داشته باشم، تا مردم حرف مرا قبول کنند و الا مرا تکذیب خواهند کرد. فرمود: ما برای تو نشانه ای قرار می دهیم، تو سفارش ما را برسان و به نزد سیدابوالحسن برو و بگو؛ با تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و منافع سالهای گذشته این زمین را از او بگیرد و بدهد ، تا مسجد را بنا کنند و بقیه مخارج مسجد هم از « رهق» به ناحیهٔ اردهال که مِلک ماست بیاورد و مسجد را تمام کنند و نصف «رهق» را وقف این مسجد کردیم تا هر سالی درآمد آن را برای تعمیرات و مخارج مسجد بیاورند و مصرف کنند و به مردم بگو به این مسجد توجه و رغبت زیادی داشته باشند و آن را عزیز دارند...
ادامه دارد.
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت سوم):
#امام_زمان ﷻ
و به مردم بگو : به این مسجد توجه و رغبت زیادی داشته باشند و آن را عزیز دارند و بگو: اینجا چهار رکعت نماز بخوانند که دو رکعت اول به عنوان تحیت مسجد است. و دو رکعت دوم به نیت نماز صاحب الزمان(علیه السلام) بخوانند...وقتی این سخنان را شنیدم با خودم گفتم: که محل مسجدی که متعلق به حضرت صاحب الزمان(علیهالسلام) است همان جائی است که آن جوان با چهاربالش نشسته است. به هر حال حضرت بقیةالله (علیهالسلام) به من اشاره فرمودند که مرخصی!
✨💫✨
من از خدمتش مرخص شدم، وقتی مقداری راه به طرف منزلم در جمکران رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند: در گله گوسفندان « جعفر کاشانی چوپان» بُزی است که تو باید آن را بخری، اگر مردم ده جمکران پولش را دادند بخر و اگر هم آنها پولش را ندادند، باز هم از پول خودت آن بز را بخر و فرداشب که شب هیجدهم ماه مبارک رمضان اسیت، آن بز را در اینجا بکش و گوشتش را اگر به هر بیماری که مرضش سخت باشد و یا هر علت دیگری که داشته باشد ، بدهی خدای تعالی او را شفا میدهد و آن بز ابلق، موهای زیادی دارد و هفت علامت دیگر در طرف دیگر اوست.
✨💫✨
باز من مرخص شدم و رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند: ما هفتاد روز، یا هفت روز دیگر در اینجا هستیم. (اگر بر هفت روز حمل کنی شب بیست و سوم می شود و شب قدر است و اگر حمل بر هفتاد روز کنی شب بیست و پنجم ذیقعده است، که شب بسیار بزرگی است.) بهرحال مرتبه سوم از خدمتشان مرخص شدم و به منزل رفتم و تا صبح در فکر این جریان بودم. صبح نمازم را خواندم و به نزد «علی منذر» رفتم و قصه را برای او نقل کردم و علامتی که از امام زمان باقی مانده بود در محل مسجد فعلی زنجیرها و میخهایی بود که در آنجا ظاهر بود، دیدیم...
ادامه دارد...
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت چهارم):
#امام_زمان ﷻ
سپس با هم خدمت «سید ابوالحسن الرضا» رفتیم وقتی به در خانه آن سید جلیل رسیدیم، دیدیم خدمتگزارانش منتظر ما هستند. اول از من پرسیدند: تو اهل جمکرانی؟ گفتم: بله. گفتند: سید ابوالحسن از سحرگاه منتظر شماست. من خدمتش رسیدم سلام کردم، جواب خوبی به من داد و به من احترام گذاشت و قبل از آنکه من چیزی بگویم فرمود: ای حسن مثله شب گذشته در عالم رؤیا شخصی به من گفت: مردی از جمکران به نام حسن مثله نزد تو میآید، هرچه گفت حرفش را قبول کن و به او اعتماد نما که سخن او سخن ماست و باید حرف او را رد نکنی ، من ازخواب بیدارشدم و از آن ساعت تا به حال منتظر تو هستم.
✨💫✨
من جریان را مشروحا به ایشان گفتم. او دستور داد اسبها را زین کنند و ما سوار شدیم و با هم حرکت کردیم و به نزدیک ده جمکران رسیدیم، «جعفرچوپان» را دیدیم که با گلهٔ گوسفندانش در کنار راه بود ، من میان گوسفندان او رفتم، دیدم آن بز با جمیع خصوصیاتی که فرموده بودند در عقب گلهٔ گوسفندان میآید، آن را گرفتم و تصمیم داشتم پول آن را بدهم و بز را ببرم، جعفرچوپان قسم خورد که من تا به امروز این بز را در میان گوسفندانم ندیده بودم وامروز هم هر چه خواستم او را بگیرم نتوانستم، ولی نزد شما آمد و آن را گرفتید و این بز مال من نیست. من بز را به محل مسجد فعلی بردم و آن را طبق دستوری که فرموده بودند کشتم.
✨💫✨
و سید ابوالحسن الرضا دستور فرمودند که: حسن مسلم را حاضر کنند و مطلب را به او فرمودند و او هم منافع سالهای گذشته زمین را پرداخت و زمین مسجد را تحویل داد. مسجد را ساختند و سقف آن را با چوب پوشانیدند و سید ابوالحسن الرضا آن زنجیرها و میخهائی که در آن زمین باقی مانده بود، در منزل خود گذاشت و به وسیلهٔ آن بیمارها شفا پیدا میکردند. منهم از گوشت آن بز به هر مریضی که دادم شفا یافت. سید ابوالحسن الرضا آن زنجیرها و میخها را در صندوقی گذاشته بود و ظاهرا بعد از وفاتش وقتی فرزندانش می روند که مریضی را با آنها استشفا کنند می بینند که مفقود شده است!
(این بود قضیه ساختمان مسجد جمکران)
📗ملاقات با امام زمان ص ۱۶
#احسن_القصص
☘علامه امینی(۱۸)
نقل است که علامه امینی (ره) میفرمود: روز قیامت با دشمنان امیرالمؤمنین علیه السلام مخاصمه خواهم کرد! همان طور که آنها وقت آقا را گرفتند، وقت مرا هم گرفتند؛ و گرنه من میخواستم معارف امیرالمؤمنین را گسترش بدهم؛ اینها آمدند مرا وادار کردند که من در اثبات امامتش کتاب بنویسم!»
وقتی می گویند: اول مظلوم عالم؛ بی جهت نیست! حضرت چقدر مظلوم باشد که بعد از قرنها، تازه در اثبات امامتش کتاب بنویسند!
#شرح_حال_اولیاء_خدا
#احسن_القصص
☘علامه امینی (۱۷)
علاّمه محمدتقی جعفری می نویسد:
یکی از خویشاوندان این جانب، در واپسین روزهای سال ۱۳۵۵،
خواب می بیند که در برابر مرحوم علاّمه امینی، در یک اتاق نشسته است.
علاّمه به او می گوید: آیا شما جعفری را می شناسید؟
وی پاسخ می دهد: آری !
سپس پاکتی را که در میان آن نامه ای بوده است، به ایشان می دهد و می گوید:
این نامه را به جعفری بدهید و به او بگویید: ما اکنون در عالمِ برزخ دستمان از کار بسته است (نمی توانیم کاری انجام بدهیم)،
ولی شما که در آن دنیا و در میدان کار هستید،
درباره امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) کار کنید.
علاّمه جعفری می نویسد: حدود یک سال بود که در فکر ترجمه و تفسیر نهج البلاغه بودم، ولی پس از آن که جریان این رؤیا را شنیدم، برای کار ترجمه و تفسیر، تصمیم نهایی را گرفتم.
#شرح_حال_اولیاء_خدا
#احسن_القصص
#تشرفات
💥در زمان علامه حلی یکی از مخالفین و اهل سنت کتابی در ردّ مذهب شیعه نوشته بود و در مجالس عمومی و خصوصی خویش از آن بهره گرفته، افراد زیادی را نسبت به طریقه امامیه بدبین و گمراه می نمود. از طرفی کتاب را هم در اختیار کسی نمی گذاشته تا در دست دانشمندان شیعه قرار بگیرد و جوابی بر آن ننویسند و ایرادی بر آن نگیرند. علامه حلی بدنبال بدست آوردن آن کتاب به مجلس درس آن مخالف می رود و برای حفظ ظاهر خود را شاگرد او می خواند و بعد از مدتی علاقه و رابطه استاد و شاگردی را بهانه می کند و تقاضای دریافت آن کتاب را می نماید.
✨💫✨
آن شخص در یک حالت عاطفی قرار می گیرد و چون نمی تواند دست رد بر سینه او بزند لاجرم می گوید: من نذر کرده ام که کتاب را جز یک شب به کسی واگذار نکنم. علامه به ناچار می پذیرد و همان یک شب را غنیمت می شمرد، آن شب با یک دنیا شعف و خرسندی به رونویسی آن کتاب قطور می پردازد! نظر او این بود که هر چه مقدور شد از آن کتاب را یادداشت نموده و سپس در فرصتی به پاسخش اقدام نماید. اما همین که شب به نیمه می رسد، او را خواب فرا می گیرد،
✨💫✨
در همین هنگام میهمان جلیل القدری داخل اطاق او می شود و با او هم صحبت می گردد و پس از صحبتهائی میفرماید: علامه تو بخواب و نوشتن را به من واگذار. علامه بی چون و چرا اطاعت می کند و به خواب عمیقی فرو می رود. وقتی از خواب برمی خیزد، از میهمان نورانیش اثری نمی بیند! چون سراغ نوشته اش می رود، کتاب را می بیند که به صورت تمام و کمال نوشته شده است و در پایان آن، نقشی را به عنوان امضاء چنین مشاهده می کند:
« کَتَبهُ الْحُجَّة» حجت خدا آن را نگاشت.
📗ملاقات با امام زمان ص 216
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
#احسن_القصص
☘علامه امینی (۱۶)
آقایی که از مخالفینِ آقای امینی بود و تا آخر هم مخالف ایشان باقی ماند از آقای آشیخ محمّد طاهر شبیری خاقانی که مرجع تقلید بود، نقل میکرد که: آشیخ محمد طاهر در سفر مکه، صحرای محشر را در خواب میبیند و میبیند که امیرالمؤمنین علیه السلام ساقی کوثر است و شیعیان هم صف کشیدهاند تا از حضرت آب بگیرند.
⚡️⚡️⚡️
آشیخ محمد طاهر هم داخل صف میشود. ناگهان میبیند آقای امینی آمد و بدون صف از حضرت امیر علیه السلام آب گرفت و رفت. آشیخ محمد طاهر میگفت: من هم از صف بیرون آمدم و جلو رفتم که از حضرت آب بگیرم...به من گفتند: برو داخل صف! گفتم: الآن این آقا آمد و بدون صف آب گرفت. گفتند: چون او الغدیر نوشته است.
⚡️⚡️⚡️
جالب این است که شخصی که خواب را دیده بود، تا پیش از دیدن خواب، از مخالفین آقای امینی بود، و ناقل دوم کسی بود که تا آخر هم با آقای امینی مخالف بود... منظور این است که کتاب الغدیر آقای امینی مقبول حضرت امیر علیه السلام واقع شده است.
#شرح_حال_اولیاء_خدا
📗جرعهای از دریا، ج2، ص603
#احسن_القصص
☘آیت الله حسن حسن زاده آملی(۲۷)
سحری در اتاق منزل نشسته و مشغول ذکر بودم؛ در باز شد و هفت پیامبر از پیامبران الهی حدود زمان حضرت ادریس و بعد از او، وارد اتاق شدند. من را خواستند؛ عرض ادب کردم و برای اینکه از وسواس و خواطر نجات پیدا کنم به آنها عرض کردم: «از کجا بدانم این مکاشفهام رحمانی است و شیطان در آن راه ندارد؟» آنها یکی یکی خود را معرفی کردند که: «من فلان پیامبرم و من فلان پیامبر؛ اگر میخواهی دلت آرام بگیرد، یکی از مشکلترین مسائل عقلی را که برایت حل نشده، بازگو کن. اگر فوری جواب گرفتی، بدان که این کشف و شهودت حق است.» من یکی از مسائل مشکل را گفتم و فوری جواب دادند. گفت و شنودی نورانی برقرار شد؛ برخاستند بروند، من سخت گریستم و گفتم: «مرا تنها میگذارید و میروید؟» یکی از آنها گفت: «زحمت خودت را برای دیدن ما کشیدی. ما اینجا ماندنی نیستیم؛ اما به شما کُدی میدهیم؛ هر وقت با ما کاری داشتی، اگر با این کد ما را صدا کنی، نزد تو میآییم.»
بنده به رسم ادب و خضوع استاد و شاگردی به خود اجازه نمیدادم که هر چیزی را سؤال کنم. اگر استادان میگفتند بپرس، میپرسیدم؛ از این رو جرأت نکردم درباره این کد از استاد سؤال کنم یا سراغ بگیرم.
#شرح_حال_اولیاء_خدا
#احسن_القصص
☘آیت الله حسن حسن زاده آملی(۲۸)
فرموده ایشان از قول یکی از شاگردانشان
: «به اذن خدا بر اثر سیر و سلوک به من اسمی دادهاند که اگر به آن اسم متوسل شوم، کسی مرا نمیبیند؛ از باب نمونه، روزی به طرف «ایرا» (دهستان پدریام در مازندران) داخل کوهها پیاده میرفتم تا به منزل برسم؛ در یکی از گردنهها دیدم جمعی چاقو به دست، دارند به طرفم میآیند؛ من آن اسم را در خدمت گرفتم، دیگر مرا ندیدند.» وقتی استاد این خاطره را برایم گفتند، دریافتم که چقدر آسان است امام زمان عج یا بعضی اخیار و ابدال و اوتاد در جمعی باشند و آن جمع آنها را نبینند.
#شرح_حال_اولیاء_خدا
#احسن_القصص
🍀علامه سید محمد حسین طباطبایی(۳۷)
📌اهمیت محاسبه در طول شبانه روز
✍علامه طباطبایی: در شب و روز زمانی را برای حسابرسی خود قرار بدهید و ببینید که این ۲۴ ساعت چگونه بر شما گذشته. اهل محاسبه باشید. همانطور که یک بازرگان، یک کاسب، دخل و خرج خود و صادرات و وارداتش را حساب میکند ببینید در شبانه روزی که بر شما گذشته، چه چیزی اندوختهاید، چه گفتهاید.
.
یک یک رفتار و گفتارتان را حساب برسید، از نادرستیها استغفار کنید و سعی کنید تکرار نشود و برای آنچه شایسته و صالح و به فرمان حاکم عقل بود، خدا را شاکر باشید تا به تدریج برای شما تخلق به اخلاق ربوبی ملکه بشود
ادامه دارد....
#شرح_حال_اولیاء_خدا