eitaa logo
فدایے ࢪهبࢪ
60 دنبال‌کننده
682 عکس
163 ویدیو
7 فایل
''♥مٺولد️⇦۱۴۰۰/۴/۲۵ ''💚ناشناسمونھ⇦ https://harfeto.timefriend.net/16322253063127
مشاهده در ایتا
دانلود
(قسمت دوم): ﷻ 💥آن شخص عالم و متقی زاهد بیرون رفت بعد از اینکه مدتی گذشت به نزد رفقای خود برگشت و گفت: همین که اندکی از نجف بیرون رفتم سیاهی شهری به نظرم آمد پیش رفتم تا داخل آن شهر شدم. از کسی سوال کردم این شهر چه نام دارد؟ گفت: این شهر، شهر صاحب الزمان است. نشانی خانه آن حضرت را از او سوال نمودم و با شوق و شعف تمام خود را به در خانه ایشان رساندم و دق الباب نمودم. یکی از ملازمان آقا بیرون آمد. گفتم می‌خواهم خدمت امام زمان شرفیاب شوم. ✨💫✨ آن مرد رفت و برگشت و گفت امام فرمودند: «دختر فلان شخص را که نامش فلان و رتبه‌اش بهمان است و در نام و نسب و شرف و رتبه فوق بزرگان این شهر است به عقد تو درآورده‌ام. تو امشب به خانه آن شخص برو و‌‌ همان جا بمان و فردا به نزد ما حاضر شو. من خانه آن شخص را پیدا کردم و به منزل او رفتم و پیغام امام را به او رساندم. او قبول کرد و بنای زفاف را برای من گذاشتند. چون شب شد عروس را به حجله‌گاه آوردند و همین که خواستم به نزد او بروم ناگاه آواز طبل جنگ به گوشم رسید. پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: حضرت صاحب الزمان می‌خواهند خروج کنند. من با خود گفتم اشکال ندارد ایشان بروند ما نیز پشت سرشان خواهیم رفت. ✨💫✨ در همین فکر و خیال بودم که قاصد آن حضرت رسید که «بسم الله ما خروج کردیم با ما بیا تا به جهاد دشمنان برویم.» من گفتم: عرض مرا به آن حضرت برسانید و بگویید ایشان تشریف ببرند من نیز پشت سرشان خواهم آمد. قاصد رفت و سریعاً برگشت و گفت: حضرت می‌فرمایند: فوراً باید بیایی. من گفتم: اگر چه امام این چنین فرموده‌اند ولی من الان نخواهم آمد. تا این حرف را زدم ناگاه خود را در‌‌ همان صحرای نجف اشرف دیدم که نه شبی بود و نه شهری و نه عروسی و نه اتاقی. دانستم تمام این قضایا در عالم مکاشفه بوده نه شهود و فهمیدم که ما را قوه اطاعت آن حضرت نیست و امام خواستن ما لقلقه زبان است. 📚برکات حضرت ولی عصر علیه السلام، ص۲۹۶-۲۹۵به نقل از کتاب عبقری الحسان ج۲ ص۱۱۳
(قسمت اول): ﷻ 💥این اولین بار نبود که عازم مکه معظمه بودم، اما بار اول بود که چنین بی قرار و بی تاب، دلم می تپید. چرا که این بار مقصودم از تشرف به مکه، دیدار کسی بود که مکه هم در انتظار طلوع اوست. تمام وجودم یک خواسته بود و آن سرمه دیدار که بر چشمانم کشیده شود. آخر این آرزو ممنوع نیست و آقا هم خودشان دوست دارند که ما دعا کنیم و بگوییم: "اللهم ارنی الطلعة الرشیدة". آنقدر عطش مرا فرا گرفته بود که با خود فکر می کردم اگر این بار او را نبینم، باز نمی گردم! از مدتها قبل هر کاری که می کردم، تنها به این منظور بود. ✨💫✨ وقتی وارد سرزمین نور و وحی شدم، لحظه ای آرام نداشتم، در تب و تاب تمام لحظه های بیاد ماندنی تنها درخواستم همین بود. لباس فاخر احرام را پوشیدم، در سعی بین صفا و مروه، همچو هاجر، آب حیاتم را می جستم و در صحرای عرفات در پی او بودم، چرا که می دانستم یقینا گمشده ام آنجا حضوری ناشناس دارد. مراسم عرفه تا نیمه شب بطول انجامید و من در جستجویش خیمه ها را می بوئیدم و با چشمان محرومم او را دنبال می کردم، اما فرصت بسرعت می گذشت و من تشنه مانده بودم. با خود فکر می کردم اگر او را نبینم براستی محروم ترینم. ✨💫✨ هرچند بعدها فهمیدم چنین نباید بود و باید بین چسم دل و چشم سر فرق گذاشت و *باید معرفت محبوب را جستجو کرد.* البته من تصور می کردم با دیدن او این معرفت نصیبم می شود. لذا دامن کعبه را گرفتم و حاجتم را خواستم، آخر شنیده بودم که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در روایتی به این مضمون فرموده بودند: کعبه مانند شخصی است که وقتی پرده اش را می گیری، مثل این است که دامن آن شخص را گرفته ای و می خواهی تو را ببخشد، من هم دامن کعبه را گرفتم و کعبه را از کعبه خواستم. تا آخرین شب اقامتمان اتفاقی نیفتاده بود... ادامه دارد. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
(قسمت دوم): ﷻ 💥تا آخرین شب اقامتمان اتفاقی نیفتاده بود، اما من آرام شده بودم، گویی سوسوی امیدی دلم را روشن کرده بود و بر من بیمار نظری شده بود که چنین آرام گرفتم، در طواف کعبه می گفتم: خدایا من او را از تو می خواهم ، گاهی زمزمه می کردم : پروردگارا تو گفتی به دل شکستگان نزدیکی، در دور سوم در ژرفای خیالم او را یافته بودم، در دور چهارم می گفتم: محبوب من، کعبهٔ من تویی و در دور پنجم انگار دری باز شد ،در باب الحوائج، در آن کسی که تو را به کشتی نجات می رساند، ابالفضل العباس علیه ‌السلام انگار کسی نام مقدس او را می برد و می ‌فرمود: به ابالفضل العباس متوسل شو و من به دامنش آویختم، ✨💫✨ من همیشه در مشکلات به آن حضرت توسل میکنم و آن بزرگوار نیز نظر عنایتی می فرماید. در حالی که هنوز در دور پنجم و بین شکاف کعبه و حجرالاسود بودم و دعای اللهم کن لولیک... را برای مولایم می خواندم، حالت دیگری به من دست داد، گویا لحظه موعود فرا رسیده بود، قلبم می تپید و چشم به اطراف روان، شاید او آنجا باشد. ناگاه دیدم از کنار حجرالاسود سواری ظاهرشد، سوار بر اسب سفید، اطراف چهره اش هاله ای از نور که از شدت نور چهرهٔ مقدسش پیدا نبود، یک دور طواف کردند و من نیز به دنبال او می دویدم و طواف می کردم، ✨💫✨ ای کاش من هم مانند این اسب بودم تا او مرا برای حرکت خویش انتخاب می کرد. همه اینها لحظاتی بیش نگذشت زیرا آن حضرت حکیم است و نیک می داند چگونه بر لب تشنه آب برساند که آب از ظرفش بر زمین نریزد و او تقدیر ظرف مرا می دانست که بیش از این توان ندارم. به امید دیداری که چشم دلم در آن بیشتر گشوده شود و جمال آفتاب را بی پرده تر ببیند. 📗مجله منتظران شماره ۳۴. براساس تشرفی از خانم ش.ذ از تهران 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
(قسمت اول): ﷻ 💥دستور ساخت مسجد جمکران💥 شیخ عفیف و صالح حسن بن مثله جمکرانی فرمود: من در شب سه شنبه هفدهم ماه رمضان ۳۹۳هجری قمری در منزل خود در قریه جمکران خوابیده بودم، ناگهان در نیمه های شب، جمعی به در خانه من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: برخیز که حضرت بقیه الله امام مهدی(علیه السلام)تورا میخواهند. من از خواب برخاستم و آماده می شدم که در خدمتشان به محضر حضرت ولی عصر علیه السلام برسم. ✨💫✨ خواستم در آن تاریکی پیراهنم را بردارم، گویا اشتباه کرده بودم و پیراهن دیگری را برمیداشتم و می خواستم بپوشم، که از خارج منزل از همان جمعیت صدایی آمد که به من میگفت: آن پیراهن تونیست، به تن مکن! تا آنکه پیراهن خودم را برداشتم و پوشیدم، باز خواستم شلوارم را بپوشم، دوباره صدایی از خارج منزل آمد که: آن شلوار تو نیست، نپوش! من آن شلوار را گذاشتم و شلوار خودم را برداشتم و پوشیدم..و بالاخره دنبال کلید در منزل می گشتم، که در را باز کنم و بیرون بروم، صدایی از همانجا آمد، در منزل باز است، احتیاجی به کلید نیست. ✨💫✨ وقتی به در خانه آمدم ، دیدم جمعی از بزرگان ایستاده اند و منتظر من هستند! به آنها سلام کردم ، آنها جواب دادن و به من مرحبا گفتند. من در خدمت آنها به همان جایی که الان مسجد جمکران است ، رفتم. خوب نگاه کردم ، دیدم در ان بیابان تختی گذاشته شده و روی آن تخت فرشی افتاده و بالشهایی گذاشته شده و جوانی تقریبا سی ساله بر ان بالشها تکیه کرده و ... ادامه دارد.
هدایت شده از رمان
(قسمت دوم): ﷻ 💥دیدم در آن بیابان تختی گذاشته شده و جوانی تقریبا سی ساله بر آن تکیه کرده و پیرمردی در خدمتش نشسته و کتابی در دست گرفته و برای آن جوان می خواند و بیشتر از شصت نفر در اطراف آن تخت مشغول نمازند!.این افراد بعضی لباس سفید دارند و بعضی لباسهایشان سبز است. آن پیرمرد که حضرت «خضر» علیه السلام بود مرا در خدمت آن جوان که حضرت «بقیة الله» ارواحنافداه بود، نشاند و آن حضرت مرا به نام خودم صدا زد. ✨💫✨ و فرمود: «حسن مُثله» می روی به «حسن مسلم» میگویی تو چند سال است، که این زمین را آباد کرده و در آن زراعت میکنی. از این به بعد دیگر حق نداری در این زمین زراعت کنی و آنچه تا به حال از این زمین استفاده کرده ای باید بدهی تا در روی این زمین مسجدی بنا کنیم! و به حسن مسلم بگو: این زمین شریفی است، خدای تعالی این زمین را بر زمینهای دیگر برگزیده است و چون تو این زمین را ضمیمهٔ زمین خود کرده ای خدای تعالی دو پسر جوان تو را از تو گرفت، ولی تو تنبیه نشدی، و اگر از این کار دست نکشی خدا تو را به عذابی مبتلا میکند که فکرش را نکرده باشی. ✨💫✨ من گفتم: ای سید و مولای من، باید نشانه ای داشته باشم، تا مردم حرف مرا قبول کنند و الا مرا تکذیب خواهند کرد. فرمود: ما برای تو نشانه ای قرار می دهیم، تو سفارش ما را برسان و به نزد سیدابوالحسن برو و بگو؛ با تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و منافع سالهای گذشته این زمین را از او بگیرد و بدهد ، تا مسجد را بنا کنند و بقیه مخارج مسجد هم از « رهق» به ناحیهٔ اردهال که مِلک ماست بیاورد و مسجد را تمام کنند و نصف «رهق» را وقف این مسجد کردیم تا هر سالی درآمد آن را برای تعمیرات و مخارج مسجد بیاورند و مصرف کنند و به مردم بگو به این مسجد توجه و رغبت زیادی داشته باشند و آن را عزیز دارند... ادامه دارد.
(قسمت سوم): ﷻ و به مردم بگو : به این مسجد توجه و رغبت زیادی داشته باشند و آن را عزیز دارند و بگو: اینجا چهار رکعت نماز بخوانند که دو رکعت اول به عنوان تحیت مسجد است. و دو رکعت دوم به نیت نماز صاحب الزمان(علیه السلام) بخوانند...وقتی این سخنان را شنیدم با خودم گفتم: که محل مسجدی که متعلق به حضرت صاحب الزمان(علیه‌السلام) است همان جائی است که آن جوان با چهاربالش نشسته است. به هر حال حضرت بقیةالله (علیه‌السلام) به من اشاره فرمودند که مرخصی! ✨💫✨ من از خدمتش مرخص شدم، وقتی مقداری راه به طرف منزلم در جمکران رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند: در گله گوسفندان « جعفر کاشانی چوپان» بُزی است که تو باید آن را بخری، اگر مردم ده جمکران پولش را دادند بخر و اگر هم آنها پولش را ندادند، باز هم از پول خودت آن بز را بخر و فرداشب که شب هیجدهم ماه مبارک رمضان اسیت، آن بز را در اینجا بکش و گوشتش را اگر به هر بیماری که مرضش سخت باشد و یا هر علت دیگری که داشته باشد ، بدهی خدای تعالی او را شفا می‌دهد و آن بز ابلق، موهای زیادی دارد و هفت علامت دیگر در طرف دیگر اوست. ✨💫✨ باز من مرخص شدم و رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند: ما هفتاد روز، یا هفت روز دیگر در اینجا هستیم. (اگر بر هفت روز حمل کنی شب بیست و سوم می شود و شب قدر است و اگر حمل بر هفتاد روز کنی شب بیست و پنجم ذیقعده است، که شب بسیار بزرگی است.) بهرحال مرتبه سوم از خدمتشان مرخص شدم و به منزل رفتم و تا صبح در فکر این جریان بودم. صبح نمازم را خواندم و به نزد «علی منذر» رفتم و قصه را برای او نقل کردم و علامتی که از امام زمان باقی مانده بود در محل مسجد فعلی زنجیرها و میخهایی بود که در آنجا ظاهر بود، دیدیم... ادامه دارد...
(قسمت چهارم): ﷻ سپس با هم خدمت «سید ابوالحسن الرضا» رفتیم وقتی به در خانه آن سید جلیل رسیدیم، دیدیم خدمتگزارانش منتظر ما هستند. اول از من پرسیدند: تو اهل جمکرانی؟ گفتم: بله. گفتند: سید ابوالحسن از سحرگاه منتظر شماست. من خدمتش رسیدم سلام کردم، جواب خوبی به من داد و به من احترام گذاشت و قبل از آنکه من چیزی بگویم فرمود: ای حسن مثله شب گذشته در عالم رؤیا شخصی به من گفت: مردی از جمکران به نام حسن مثله نزد تو می‌آید، هرچه گفت حرفش را قبول کن و به او اعتماد نما که سخن او سخن ماست و باید حرف او را رد نکنی ، من ازخواب بیدارشدم و از آن ساعت تا به حال منتظر تو هستم. ✨💫✨ من جریان را مشروحا به ایشان گفتم. او دستور داد اسبها را زین کنند و ما سوار شدیم و با هم حرکت کردیم و به نزدیک ده جمکران رسیدیم، «جعفرچوپان» را دیدیم که با گلهٔ گوسفندانش در کنار راه بود ، من میان گوسفندان او رفتم، دیدم آن بز با جمیع خصوصیاتی که فرموده بودند در عقب گلهٔ گوسفندان می‌آید، آن را گرفتم و تصمیم داشتم پول آن را بدهم و بز را ببرم، جعفرچوپان قسم خورد که من تا به امروز این بز را در میان گوسفندانم ندیده بودم وامروز هم هر چه خواستم او را بگیرم نتوانستم، ولی نزد شما آمد و آن را گرفتید و این بز مال من نیست. من بز را به محل مسجد فعلی بردم و آن را طبق دستوری که فرموده بودند کشتم. ✨💫✨ و سید ابوالحسن ‌الرضا دستور فرمودند که: حسن مسلم را حاضر کنند و مطلب را به او فرمودند و او هم منافع سالهای گذشته زمین را پرداخت و زمین مسجد را تحویل داد. مسجد را ساختند و سقف آن را با چوب پوشانیدند و سید ابوالحسن ‌الرضا آن زنجیرها و میخهائی که در آن زمین باقی مانده بود، در منزل خود گذاشت و به وسیلهٔ آن بیمارها شفا پیدا می‌کردند. منهم از گوشت آن بز به هر مریضی که دادم شفا یافت. سید ابوالحسن الرضا آن زنجیرها و میخها را در صندوقی گذاشته بود و ظاهرا بعد از وفاتش وقتی فرزندانش می روند که مریضی را با آنها استشفا کنند می بینند که مفقود شده است! (این بود قضیه ساختمان مسجد جمکران) 📗ملاقات با امام زمان ص ۱۶
💥در زمان علامه حلی یکی از مخالفین و اهل سنت کتابی در ردّ مذهب شیعه نوشته بود و در مجالس عمومی و خصوصی خویش از آن بهره گرفته، افراد زیادی را نسبت به طریقه امامیه بدبین و گمراه می نمود. از طرفی کتاب را هم در اختیار کسی نمی گذاشته تا در دست دانشمندان شیعه قرار بگیرد و جوابی بر آن ننویسند و ایرادی بر آن نگیرند. علامه حلی بدنبال بدست آوردن آن کتاب به مجلس درس آن مخالف می رود و برای حفظ ظاهر خود را شاگرد او می خواند و بعد از مدتی علاقه و رابطه استاد و شاگردی را بهانه می کند و تقاضای دریافت آن کتاب را می نماید. ✨💫✨ آن شخص در یک حالت عاطفی قرار می گیرد و چون نمی تواند دست رد بر سینه او بزند لاجرم می گوید: من نذر کرده ام که کتاب را جز یک شب به کسی واگذار نکنم. علامه به ناچار می پذیرد و همان یک شب را غنیمت می شمرد، آن شب با یک دنیا شعف و خرسندی به رونویسی آن کتاب قطور می پردازد! نظر او این بود که هر چه مقدور شد از آن کتاب را یادداشت نموده و سپس در فرصتی به پاسخش اقدام نماید. اما همین که شب به نیمه می رسد، او را خواب فرا می گیرد، ✨💫✨ در همین هنگام میهمان جلیل القدری داخل اطاق او می شود و با او هم صحبت می گردد و پس از صحبتهائی میفرماید: علامه تو بخواب و نوشتن را به من واگذار. علامه بی چون و چرا اطاعت می کند و به خواب عمیقی فرو می رود. وقتی از خواب برمی خیزد، از میهمان نورانیش اثری نمی بیند! چون سراغ نوشته اش می رود، کتاب را می بیند که به صورت تمام و کمال نوشته شده است و در پایان آن، نقشی را به عنوان امضاء چنین مشاهده می کند:        « کَتَبهُ الْحُجَّة»     حجت خدا آن را نگاشت. 📗ملاقات با امام زمان ص 216 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
(قسمت اول) سيّد صالح سيّد احمد بن سيد هاشم نقل کرده است: در سال هزار و دويست و هشتاد به قصد حجّ بيت اللّه الحرام از دار المرز رشت، به تبريز آمدم، و در خانه حاج صفر على تاجر معروف تبريزى منزل كردم چون قافله نبود سرگردان ماندم، تا حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى قافله اى را جهت رفتن به «طرابوزن» حركت داد، به تنهايى از او مركبى را كرايه نمودم و حركت كردم. وقتى به منزل اول رسيديم، سه نفر ديگر به تشويق حاج صفر على به من ملحق شدند، ▪️▫️▪️ حاج ملاّ باقر تبريزى، كه به نيابت از جانب ديگران حج انجام میداد، و نزد علما معروف بود، و حاج سيد حسين تاجر تبريزى، و مردى به نام حاج على، كه كارش خدمت به افراد بود، به اتفاق روانه شديم تا به «ارزنة الروم» رسيديم، و از آنجا عازم «طرابوزن» شديم، در يكى از منازل بين اين دو شهر، حاجى جبّار جلودار نزد ما آمد و گفت: اين منزل كه در پيش داريم بس ترسناك است، زودتر بار كنيد كه همراه قافله باشيد، ▪️▫️▪️ چون در ساير منازل غالبا با رعايت مقدارى فاصله، به دنبال قافله حركت میكرديم، ما هم حدود دو ساعت و نيم، يا سه ساعت به صبح مانده به اتّفاق قافله حركت كرديم، به اندازه نيم يا سه ربع فرسخ از محل حركت دور شده بوديم، كه هوا تاريك شد، و به طورى برف گرفت، كه دوستان هر كدام سر خود را پوشانده به سرعت راندند، من هرچه تلاش كردم با آنها بروم ممكن نشد تا آنكه آنها رفتند و من تنها شدم ادامه دارد...
(قسمت‌ دوم) پس از تأمّل و تفكّر، بنا را بر اين گذاشتم كه در همين وضع بمانم، تا سپيده طلوع كند، سپس به همان محلى كه از آنجا حركت كرديم بازگردم، و از آنجا چند نفر نگهبان همراه خود برداشته، به قافله ملحق شوم، در آن حال در برابر خود باغى ديدم، و در آن باغ باغبانى بيل به دست به درختان بيل میزد كه برفش بريزد، به طرف من آمد، به اندازه فاصله كمى ايستاد و فرمود: كيستى؟ عرض كردم: دوستان رفتند، و من جا مانده ام، اطلاعى از جاده ندارم، مسير را گم كرده ام، ▪️▫️▪️ به زبان فارسى فرمود: نافله بخوان تا راه پيدا كنی من مشغول نافله شدم، پس از فراغت از تهجّد، دوباره آمد و فرمود: نرفتى، گفتم: و اللّه راه را نمیدانم، فرمود: جامعه بخوان، من جامعه را حفظ نداشتم، و تاكنون هم حفظ ندارم، با آنكه مكرّر به زيارت عتبات مشرّف شده ام، از جاى برخاستم و تمام زيارت جامعه را از حفظ خواندم، باز نمايان شد و فرمود: نرفتى، هنوز هستى؟ بى اختيار گريستم و گفتم: هستم راه را نمیدانم، فرمود: عاشورا بخوان، و عاشورا را نيز از حفظ نداشتم، و تاكنون نيز ندارم، ▪️▫️▪️ پس برخاستم و از حفظ مشغول زيارت عاشورا شدم، تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم، ديدم باز آمد و فرمود: نرفتى، هستى؟ گفتم: نه تا صبح هستم، فرمود: من اكنون تو را به قافله می رسانم، رفت بر اسبی سوار شد، و بيل خود را به دوش گرفت، و فرمود: رديف من بر اسب سوار شو. ادامه دارد.. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
(قسمت سوم): 💥من هر طور بود برخاستم و در را باز کردم، دیدم سیّدی با عظمت و جلالت عجیبی وارد اتاق شد و سلام کرد، من جواب دادم، ابهت او چنان مرا گرفت که نتوانستم چیزی بگویم، ولی متوجه شدم که او حضرت بقیة الله روحی فداه است . ✨💫✨ آن حضرت به من فرمودند: چون متوسل به حضرت فاطمه زهرا علیها سلام شده ای، جده ام شفیعه شده اند نزد رسول اکرم صلی الله علیه و آله و آن حضرت به من حواله فرموده اند که من حاجتت را بدهم و سپس فرمود: هرچه زودتر حرکت کن و به وطنت برگرد که زن و بچه ات منتظرت هستند و به آنها سخت می گذرد و در آنجا کارت اصلاح شده است. ✨💫✨ گفتم: آقا! خادم مسجد چشمش نابینا شده اگر ممکن است او را شفا بدهید. فرمودند: نه، صلاح او در این است که نابینا باشد. سپس به من فرمودند: بیا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم. گفتم: چشم، قربانت گردم. با آن حضرت حرکت کردیم و به طرف مسجد رفتیم، تا آنکه ... ادامه دارد... 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
(قسمت دوم): روز ششم ماه مبارک رمضان ۱۳۲۳ وقتی می خواست به طرف قم و تهران برود و می گفت: حاجتم برآورده شده است، من از او تقاضا کردم که شب را به منزل ما بیاید و فردای آن روز به تهران برود. قبول کرد، شب که در منزل نشسته بودیم من با اصرار از او تقاضا کردم که قضیه خود را به من بگوید. او گفت: چون تو خادم مسجد جمکرانی و به من محبت کرده ای، تنها برای تو این قضیه را نقل می کنم: ✨💫✨ در مدتی که من در مسجد جمکران بودم، با یکی از اهالی ده جمکران قرار گذاشته بودم که هر روز یک نان برای من بیاورد و من پولش را یک جا به او بدهم، یک روز به ده جمکران رفتم که نان بگیرم، آن شخص به من گفت: دیگر به تو نان نمی دهم، چون حسابت زیاد شده است. مدتی من چیزی نداشتم که بخورم، حتی یکروز از گرسنگی علفهایی که کنار جوی آب بیرون آمده بود، خوردم، کم کم مریض شدم. ✨💫✨ شبی در یکی از حجرات مسجد جمکران احساس کردم که دیگر قدرت حرکت ندارم، ولی نیمه های شب بود که از پنجره طرف 'کوه دو برادران' دیدم نور عجیبی ساطع است. این نور بقدری وسیع بود که تمام آن کوه با عظمت را روشن کرده بود، این نور همچنان شدت گرفت تا آن که من ناگهان متوجه شدم که کسی پشت در حجره ام ایستاده و آن نور از اوست... ادامه دارد...