eitaa logo
فدایے ࢪهبࢪ
60 دنبال‌کننده
675 عکس
163 ویدیو
7 فایل
''♥مٺولد️⇦۱۴۰۰/۴/۲۵ ''💚ناشناسمونھ⇦ https://harfeto.timefriend.net/16322253063127
مشاهده در ایتا
دانلود
💠آخرین بار کِی به زیارت قبر امام حسین علیه‌السلام رفتی؟ ✍🏻 ابان بن تغلب گوید: امام صادق علیه‌السلام به من فرمود ‌ای ابان، آخرین بار کِی به زیارت قبر امام حسین علیه‌السلام رفتی؟ گفت: قسم به خدا‌ ای پسر رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌ مدت طولانی است که به زیارت حضرت نرفته‌ام! فرمودند: سبحان‌الله العظیم! تو که از روسای شیعیان هستی زیارت امام حسین را ترک می‌کنی و حضرت را زیارت نمی‌کنی؟! هر کس حسین علیه‌السلام را زیارت کند خدا برای او در مقابل هر قدم حسنه‌ای نوشته و به هر قدم یک سیئه را پاک می‌کند و گناهان گذشته و آینده او را می‌آمرزد؛ ‌ای ابان حسین علیه‌السلام کشته شد پس هفتاد هزار ملک آشفته و غبار آلود بر کنار قبر او فرود آمده و تا روز قیامت بر او گریه و نوحه می‌کنند! 📚 ابن قولویه قمی، کامل الزیارات، ص331.
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ _از تو چه پنهون‌شما که هستی.خواهر گلمی! آره کارش زیاده ولی خب عاشق کارشه. من هم بخاطر اینکه دوستش داره چیزی نمیگم. شوهرم توی سپاه کار میکنه من اسرارش هستم و آنوقت چطور میتوانم این حرفها را فاش کنم؟از خودم شرمم میگیرد.دیگر باقی سوالات را نمیپرسم.هرچه میخواهد بشود؛ بشود! هنوز چندماه از ماجرای دفترحزب‌جمهوری نمیگذرد که دفتر نخست‌وزیری در آتش کین میسوزد.میدانم این کارها است. را میخواهند با از بین بردن شخصیتهای محبوب مردم بدست آورند.از این همه پستی حالم بهم میخورد.نمیخواهم تا چند روز گزارش بنویسم! کاش اصلا فرار کنم. اما پیمان چہ؟ جلوی دکه غلغله شده و مردم روزنامه میخرند.تیتر سرخ‌رنگی نوشته رئیس جمهور منتخب ملّت و نخست وزیر محبوب به دست عمّال آمریکا شهید شدند.اشک در چشمانم نقش بسته.مردم در خیابانها گریانند.روز تشیع شهدا که غلغله است!بعضی‌ها به سر میزند و بعضی به سینه.از ترس خبرچین‌های سازمان سر در چادر هق میزنم.با این کارها بیشتر بر شَکم افزوده میشود. از مردان نامی بود که‌ سالها رنج اسارت پهلوی را چشیده بود. پیش خانم موسوی میروم و نظرش را درباره‌ی بپرسم.میخواهم بیشتر از ایشان و بدانم.در را باز میکنم که با دیدن مینا جا میخورم. مثل دفعه قبل خودش را در آغوشم می‌اندازد منتهی این بار گریان! _خواهر دیدی چی شد؟ ترس برم میدارد.زیرگوشم میگوید: _طبیعی رفتار کن! با اینکه حالم بد میشود اما میگویم: _ چیشده عزیزم. بیا تو. وارد خانہ میشود و چادرش را طرفی می‌اندازد.نگاهی به روسری‌ام می‌اندازد و آن را دور دستش میپیچد. _این چیہ پوشیدی؟ چرا ماتم گرفتی؟زیادی تو نقشت فرو نری خانومی! لحنش انگار دارد! ترس ظرف دلم را پر میکند و میترسم از شکی که در قلب مخفی کردم چیزی بداند.کاغذ و قلمی درمی‌آورد و پیش رویم میگذارد. _بنویس رویا. _چی بنویسم؟ _همون چیزایی که براش اینجا اومدی. _چی میخواین بدونین. طفره نرو! _ببین رویا فرصتے نیست.پیمان میگه شکّشون بهش بیشتر شده.چند باری ازش سوال و جواب کردن.این یعنی دیر یا زود پیمان گرفته میشه و بعد اعدامش میکنن. تو میشی یه زن بیوه با یه دل عاشق شکسته! همینو میخوای؟ میخوای پیمان رو جلوی چشمات تیربارون کنن؟ با تصور همچین صحنه‌‌ای از جا بلند میشوم.دلشوره دارم.ولی به شوهر خانم موسوی نمیخورد.مینا کنار گوشم میکند: _ بنویس رویا. هرچی که میدونی.چه ساعتی میان، چه ساعتی میرن، با کی میرن و با کی میان.کجا بیشتر میرن؟ همه‌ی اینا برای حفظ جون پیمان مهمه. کاسه دلم را از ترس و اضطراب و عصاره‌ی عشق پر میکند.در فضایی قرار میگیرم که از استرس نمیتوانم فکرکنم.خودکار در دستم میلرزد.مینا از من خواسته بود تا چند روزی کشیک بکشم.همه چیز را بی‌آنکه ذره‌ای قدرت فکر کردن داشته باشم مینویسم.مینا با خواندن اینهمه اطلاعات چشمانش برق میزند. _ هیچ غلطی نمیتونن بکنن. تو هم آخرای ماموریتته.میتونی فردا پیمانو ببینی. بعد هم کاغذ نشانی را بطرفم میگیرد.سر تکان میدهم و با پوشیدن چادر بی‌سر و صدا خانه را ترک میکند.با بسته شدن در افکار و به ذهنم خطور پیدامیکند. میگیرم که چرا این چیزها را نوشتم.صدای در مرا از ترس میلرزاند.چادر سر میکنم.در را که باز میکنم با دیدن خانم موسوی از خجالت سر به زیر سلام میدهم.شوهرش پشت سر او سر به زیر ایستاده.تازه متوجہ شوهرش میشوم و سلام میدهم.خانم موسوی میگوید: _عزیزم اگه اجازه بدی شوهرم یه نگاهی به سقف بندازه و تعمیرش کنه. شرمنده‌تر میشوم.سرم را پایین میگیرم: _اختیار دارین. شوهرتون اذیت میشن. _این چه حرفیه؟ عالم همسایگی این حرفا رو نداره. با خجالت از مقابل در کنار میروم.شوهرش سیمان و آب مخلوط میکند.یکی از همسایه‌های دیگر به کمک می‌آید.. _حالت خوب نیست ثریا؟ _ نه! نه!...خوبم. _صبحانہ خوردی؟ آخه رنگ به روت نیست. همین بهانه را میقاپم: _آ... آره! صبحانه نخوردم. شاید از اون بابته! مرا بہ آشپزخانه میبرد و مجبورم میکند دو لقمه‌ای نان بخورم.تا عصر علاوه بر سقف نقصهای دیگر خانه را هم برطرف میکنند.آقای موسوی دستش را از گل میشود و سر به میپرسد: _ امری ندارین؟ _نه خواهش میکنم.خیلے زحمت کشیدین واقعا راضی نبودم. با لحن به آغشته‌ای میگوید: _سلامت باشید. نگاهش به خانم موسوی است و انگار چیزی میخواهند به من بگویند.بالاخره خانم موسوی از کیفش بسته‌ای درمی‌آورد. _ثریا جانم؟ این مبلغ از صندوق محله‌س.من اسمتو دادم به صندوق اونا گفتن شما وام این ماه رو گرفتی. تعجب میکنم! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
رسیدن امام حسین علیه السلام به کربلا، 61ه-ق علیه‌السلام به محض ورودشان به سرزمین کربلا مناطق وسیعی از این زمین‌ها به نام غاضریه و نینوا را از مردم اطراف به قیمت ۶۰۰۰۰ درهم خریداری کردند سپس همه زمین‌های خریداری شده را به آنها بخشیدند به این شرط آنکه: زائرین را به قبر حضرت راهنمایی کنند کسانی که به زیارت حضرتش می‌آیند، تا ۳ روز از آنها پذیرایی کنند لذا کربلا و اطراف آن ملکِ شخصیِ امام حسین عليه‌السلام می‌باشد 📚معالی السبطین ص۴۰۳ (به نقل از المنتخب طریحی)
. ﷽؛ 💠 دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳ 🏷 شیعه ما نیست! 🔅 «هر کس ادعا کند شیعه ماست، اما به زیارت حسین علیه السلام نیاید تا بمیرد، شیعه ما نیست، و اگر جزو بهشتیان شود، از میهمانان اهل بهشت است». 🔹«مَن لَم يَأتِ قَبرَ الحُسَينِ عليه السلام ، وهُوَ يَزعُمُ أنَّهُ لَنا شيعَةٌ حَتّى يَموتَ، فَلَيسَ هُوَ لَنا بِشيعَةٍ، وإن كانَ مِن أهلِ الجَنَّةِ فَهُوَ مِن ضيفانِ أهلِ الجَنَّةِ» 📚 کامل الزیارات، ص۳۵۶ ح۶۱۲ علیه السلام
با موضوع 🚩ﻫﻢازﮔﻨﺪﻡﺭﻱﺍﻓﺘﺎﺩ،ﻫﻢازﺧﺮﻣﺎﻱﺑﺼﺮﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﺑﻦ ﺳﻌﺪ ﺣﺎﻛﻢ ﺭﻱ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﻛﺮﺑﻼ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪ. ﺍﺑﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ، ﺍﻭﻝ ﺑﺎ ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﻲ ‏( ﻉ ‏) ﺑﺠﻨﮕﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﺭﻱ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ. ﺍﺑﻦﺳﻌﺪ از ﭘﺬﻳﺮﺵ اﻳﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻱ ﻛﺮﺩ . ﺍﺑﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﮔﻔﺖ: ‏«ﺍﮔﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﻜﻨﺪ، ﺑﺎﻳﺪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﺭﻱ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺩﻫﺪ .» ﺍﺑﻦ ﺳﻌﺪ ﻛﻪ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﺯ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﺭﻱ ﺑﮕﺬﺭﺩ، ﺗﻦ ﺑﻪ ﻗﻀﺎ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺣﺴﻴﻦ ‏( ﻉ ‏) ﻟﺸﻜﺮ ﻛﺸﻴﺪ. ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﻛﺮﺑﻼ ﺭﺳﻴﺪ، ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ‏(ﻉ ‏) ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﺍﺩ: ‏«ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﺍﺭﻡ ﺑﻴﺎ» ﭼﻮﻥ ﺁﻣﺪ، ﺑﻪ ﻭﻱ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ‏«ﺭﺍﻫﻲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻦ ﻛﻪ به ﺻﻼﺡ ﺩﻧﻴﺎ و ﺁﺧﺮﺗﺖ ﺑﺎﺷﺪ» ﺍﺑﻦ ﺳﻌﺪ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﻲﺗﺮﺳﻢ ﺍﺑﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﺩﺭ ﻛﻮﻓﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻛﻨﺪ. » ﺣﻀﺮﺕﻓﺮﻣﻮﺩ :‏«ﺳﺮﺍﻳﻲ ﻧﻴﻚ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ.» ﺍﺑﻦ ﺳﻌﺪ ﮔﻔﺖ: ‏«ﺩﺭ ﻭﻻﻳﺖ ﻛﻮﻓﻪ ﻣﻠﻚ ﻭ ﺑﺎﻍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ. ﻫﻤﻪ را ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻲﮔﻴﺮﻧﺪ.‏» ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ‏«ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺣﺠﺎﺯ ﻣﺰﺭﻋﻪﻫﺎﻱ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ـ ﻛﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﺰﺭﻋﻪﻫﺎﻱ ﻛﻮﻓﻪ ﺍﺳﺖ ـ ﻣﻲﺑﺨﺸﻢ .» ﺍﺑﻦ ﺳﻌﺪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺍﻓﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺪﺗﻲ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ. ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ‏«ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ؟‏» ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺯ ﻃﻤﻊ ﻛﺎﺭﻱ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩ و ﻓﺮﻣﻮﺩ: ‏«ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺭﻱ ﻧﺨﻮﺭﻱ!« ﺍﺑﻦ ﺳﻌﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ‌ : ‏«ﺍﮔﺮ ﮔﻨﺪﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﺟﻮ ﻣﻲﺧﻮﺭﻡ!« ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﺓ ﻧﺒﺮﺩ ﺷﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﻭ ﻳﺎﺭﺍﻧﺶ، ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﺣﻮﺍﺩﺛﻲ ﻛﻪ ﭘﻴﺎﭘﻲ ﺭﺥ ﺩﺍﺩ، ﺍﺑﻦ ﺳﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩ ﻧﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﺍﺭ ﺭﻱ ﺷﻮﺩ. ﺍﻭ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻤﺴﺮﺵ، ﻣﺨﺘﺎﺭ ﺛﻘﻔﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻛﻮﻓﻪ ﺩﺳﺖ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﻳﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ. ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ، ﻫﻢ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺭﻱ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺮﻣﺎﻱ ﺑﺼﺮﻩ. ﺍﻳﻦ ﻣﺜﻞ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﻛﺎﺭﻱ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭﺓ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﻲﺭﻭﺩ ﻛﻪ ﺳﻮﺩ ﺍﻧﺪﻙ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲﮔﻴﺮﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﺩ ﺑﻴﺶﺗﺮ ،ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺍﺻﻠﻲ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻲﺩﻫﻨﺪ. 🚩ﺩﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﺜﻞ ﺁﺧﺮﺕﻳﺰﻳﺪﺍﺳﺖ. ﺁﺧﺮﺕ ﻳﺰﻳﺪ، به ﺳﺒﺐ ﭘﺪﻳﺪﺁﻭﺭﺩﻥ ﻭﺍﻗﻌﺔ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ، با دﺭﺩﻧﺎﻙﺗﺮﻳﻦ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕﻫﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﺳﺖ. اﻳﻦ ﻣﺜﻞ ﺑﻪ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﻲ و ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ. ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺁﻥ ﻋﺒﺎﺭﺗﻨﺪﺍﺯ : ﺍﻟﻒ)ﺩﻧﻴﺎﻱ ﻣﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺧﺮﺕ ﻳﺰﻳﺪ ﺍﺳﺖ . ﺏ)ﻋﺎﻗﺒﺘﺶ ﻣﺜﻞ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻳﺰﻳﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . 🚩ﺁﺵ ﻳﺰﻳﺪ را ﻣﻲﺧﻮﺭﻱ و ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ‏( ﻉ ‏) ﺳﻴﻨﻪ ﻣﻲﺯﻧﻲ؟ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﺍﺩﻋﺎﻱ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﻣﻲﻛﻨﺪ و در ﻧﻬﺎﻥ ﺩﺷﻤﻨﻲ ﻣﻲﻭﺭﺯﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﺜﻞ با ﻣﺜﻞﻫﺎﻱ ﺯﻳﺮ ﻫﻢﻣﻌﻨاﺳﺖ: ﺍﻟﻒ ‏)ﻧﻤﺎﺯ ﻋﻠﻲ ﺭﺍ ﻣﻲﺧﻮﺍﻧﺪ و ﭘﻠﻮﻱ ﻣﻌﺎﻭﻳﻪ ﺭﺍ ﻣﻲﺧﻮﺭﺩ. ب)ﻫﻢ ﻃﺒﺎﻝﻳﺰﻳﺪ ﺍﺳﺖ و ﻫﻢ علمدار ﺣﺴﻴﻦ(ﻉ) 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💢 امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: ✨️هرگاه ملائکه به زمین نازل می‌شوند، حورالعین از آن‌ها خواهش می‌کنند تا تسبیح و تربت قبر حسین را برای آن‌ها هدیه ببرند. 📚بحارالأنوار: ۱۰۱، ص ۱۳۴ 💢در روایت دیگری امام رضا علیه السلام می فرمایند: 📿کسی که با تسبیح تربت حضرت سیدالشهدا ذکر «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» را بگوید، در مقابل هر عدد از دانه‌های تسبیح شش هزار حسنه برای او نوشته می‌شود و شش هزار گناه از او بخشیده می‌گردد و شش هزار درجه بر درجات او افزوده می‌شود. 📚بحارالانوار، ج ۹۸، ص ۱۳۳ حضرت علیه السلام •┈┈••✾••┈┈
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۳ برای هدی مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا مهمان. مولودی خوان هم دعوت کردیم،... ایوب به جشن تکلیف هدی خرید. 🎊میخواست این جشن همیشه در هدی بماند.🎊 . . کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به و ایام را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند... با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به دانشجوها. 💕چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود. خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل زن و شوهرها. کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت: _"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم" بالاخره جوابمان کرد..... با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس میخواندم ادامه دارد... ✿❀
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۹ _برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد.میره سر خونه زندگیش!! از نظر من هیچ مشکلی نیس. اگه تصمیمت قطعیه، مهسا مورد خوبیه.! صاف و بااقتدار نشست و گفت: _سریعتر خبرش رو بهم بده، برا هر دوتاتون میخام یه جشن بگیرم! اما خیلی مفصل. یاشار که نهایتا تا عید صبر کنه. تو هم زنگ بزن ب اقای سخایی، قرارعقد رو برا قبل عید، بذار. سکوت کرده بود.تا کلام پدرش به رسد. _بابا شما دیگه چرا!! ؟؟شما که منو میشناسین! من از... پدرش کلامش را قطع کرد و باعتاب گفت: _تو چی هااان؟! از مهسا هم خوشت نمیاد؟؟ کم کم صدای پدرش بالا میرفت.. _فکر کردی کی هسی؟؟همین که من میگم..!یا تا ٧ فروردین مراسم برپا میشه یا کلا از ارث محرومی!!! حتی یه پاپاسی هم گیرت نمیاد!! اینو تو کلت فرو کن..!!مطمئن باش.! کوروش خان پشت سرهم این جملات را ردیف کرد.و عصبی راه اتاق را در پیش گرفت... یوسف مات از حرفهای پدرش، ازتصمیماتش، نمیدانست جواب را چه بدهد..!!!که حرف دل خودش باشد..ناچار فقط کرد! حداقل نمیکرد! اکبرآقا باناراحتی نگاهش میکرد. سهیلا سری با تاسف برایش تکان میداد. مادر وخاله شهین هم دلخور از وضعیت نیم نگاهی به او انداختند و باز گرم حرفهای خودشان شدند. حس اضافی بودن را داشت. از خودداری خودش هم خسته شده بود. حالا یاشار و سمیرا هم از حیاط به جمع آنها اضاف شده بودند.یاشار بدون توجه به جو ایجاد شده، روبه اکبرآقا کرد و گفت: _اکبرآقا اگه اجازه بدید،ما امشب بشیم. ٧ فروردین هم عقد و عروسی باهم بگیریم. توی این یکماه و خورده ای، همه کارها رو انجام میدم. یاشار نگاهی به خاله شهین کرد تا تایید حرفش را بگیرد. خاله شهین_خیلی هم خوبه، من که موافقم، شما چی میگین اکبرآقا! ؟ اکبر اقا با خنده گفت: _چی بگم،..!خب... داماد که ماشالا راضی، عروس هم راضی، گور 'بابای عروس' ناراضی همه خندیدند.حتی یوسف. جلو رفت صمیمانه دست برادرش را فشرد. _خیلی خوشحالم برات داداش، خوشبخت بشین یاشار _ممنون. تو هم یه فکری کن زودتر تا سرت ب باد نرفته. و قهقهه ای زد.یوسف هم خنده اش گرفته بود.به درخواست یاشار، محرمیتشان را یوسف خواند.همه دست میزدند. همه خوشحال بودند.فخری خانم بلند شد شیرینی را گرداند تا همه دهانشان را از این وصلت شیرین کنند. همه مشغول حرف زدن بودند.فخری خانم بالا رفت برا دلجویی از همسرش. با پایین امدن پدرش از پله ها،اکبرآقا گفت: _کوروش خان ما تصمیمات اصلی رو گذاشتیم شما بیاین بعد. کوروش خان، با شکوه و اقتدار دستانش را درجیبش کرد، و آرام از پله ها پایین می آمد.بسمت اکبرآقا رفت. _همه بیاین اینجا همه روی مبلهایی نزدیک به هم نشستند... سمیرا، به محض محرم شدنشان،روسری و مانتو اش را درآورد... دیگر جایی برای یوسف نبود. جمع خداحافظی کرد.به آشپزخانه رفت وضو گرفت.و به اتاقش پناه برد. اینجور انتخاب کردن... برایش مفهومی نداشت. همیشه عقیده داشت، حرمت ، حرمت، و حتی هم برایش قائل بود. وارد اتاقش شد.. فکر اینکه چرا اینهمه میان خود وخانواده اش تفاوت هست،یک لحظه او را رها نمیکرد. آدم درد دل کردن و بازگو کردن دردهایش نبود.اما چراهای زندگیش، زیاد بود. سوالهای ذهنش چند برابر شده بود..! فکرش بسمت آقابزرگ رفت.پدر پدرش. با او راحت تر بود.حتی راحت تر از پدرش. شب از نیمه گذشته بود.. سجاده را پهن کرد، خواست دو رکعت نماز اقامه کند، برای تا دستهایش را بالا برد.... تمام تصویرهای میهمانی مانند فیلمی مقابلش صف بست.نمیدانست چه کند،.. با دستهایش روی صورتش را پوشاند، چند صلواتی فرستاد،ذهنش را متمرکز کرد و دوباره برای تکبیر دستهایش را بالا برد. باز هم نشد،... تصمیمش را گرفته بود،آنهمه عشوه های دختران و زنان کارخودش را کرده بود!!! معصوم که نبود!! خیلی نگاهش را میکرد، بود!اما خب بهرحال بود، بود، زیبا بود، و مورد توجه همه.! خودش را در بیابانی میدید.. . و نیروهایی که به او هجوم می آوردند. دستهایش را پایین انداخت.. عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۳۷ مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم. _خب... چرا!! ؟؟ علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه. مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه. یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت. علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش. با ناراحتی از پایگاه بیرون زد... اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد. حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید. باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که... ریحانه اش همسر کسی دیگر شود. پدرومادرش، خانه بودند... سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت. یوسف رو به پدرش کرد. _بابا _بگو _میخام باهاتون حرف بزنم کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت: _میشنوم _بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین . گذاشتین. از ارث کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟! فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست. _خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟ _ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین! باغصه گفت: _اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم. فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده. _خب بگو _از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟ فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد. _تصمیمت قطعیه!؟ _خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!! _خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی. _باشه چشم. بفرمایین. _من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط.. کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد. ✓یک} حق پول گرفتن نداری نه از و نه از .و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت از وقتی میشی ..! ✓دو} خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما حسابی باز نکن...!! با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود. _فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟ _ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ... _همینی که هست..! _ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟ فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی. یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین. _الان نمیزنم.. بذار برا بعد.! کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین تو داره زندگی میکنه.. اونوقت ..!! کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد. _مامان...بزنین دیگه..! ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚