eitaa logo
فدایے ࢪهبࢪ
60 دنبال‌کننده
668 عکس
163 ویدیو
7 فایل
''♥مٺولد️⇦۱۴۰۰/۴/۲۵ ''💚ناشناسمونھ⇦ https://harfeto.timefriend.net/16322253063127
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲ گاه به صراحت در مصاحبه‌هایشان ازشان سوال میشد اگر مردم بخواهند را تحویل دهید، میدهید؟آنها هم بعد از طفره‌های طولانی میگفتند ! را نمیبینند.سازمان نه تنها به قدرت بلکه به این محبوبیت هم حسودی‌اش میشود. ●●بیست و هشتِ خرداد شصت●● ماههای پر تنشی را از سر گذرانده‌ایم که آخرینش نیست! هنوز وحشت خشونت چهارده اسفند در وجودم است.... خبر حصر آبادان و پیش روی روز افزون بعث را به خاطر دارم.نمیتوانم سکوت کنم.صبح بود به دستور مینا حاضر شدم و خودم را به خیابان رساندم.بعد از عوض کردن شکل و شمایل وارد دانشگاه تهران شدیم.غوغایی بر پا بود.قریب به هزاران نفر در دانشگاه شعارهای تند دادند. بنی‌صدر پشت تریبون ایستاد و از مصدق سخن گفت.جوری حرف زد که انگار مصدق بود از پاریس به تهران آمد، در بهشت زهرا سخنرانی کرد،بار انقلاب به دوش کشید و برای آزادی راهی غربت شد!شعارهای مرگ بر بهشتی یک جاهایی زیاد شد. همچین شعاری بدهم!اصلا مگر چه کرده؟ چرا الکی بارگناهم را سنگین کرده باشم؟هرچہ هم مینا با مفهوم نگاهم کرد خودم را به آن در زدم.بعد هم بنی‌صدر گفت "اینهایی که ظاهر دارند را بیاندازید بیرون!" انگار بنی‌صدر جز و خونریزی، کاری برای این کشور نداشت! چهارده اسفند هرچه بود گذشت.ولی ترکش‌های آن به شدت در گوشه و کنار مطبوعات به چشم میخورد. انگار گزارشها و پاپوش‌هایی را که برای لازم بود او مینوشت!👈به و سپاه مردم را خونین میکردند و همه‌اش به نام سپاه تمام شد.حال ۲۸خرداد سازمان به دستور میدهد با خود سرد داشتہ باشند حتی اعضای عادی.... بین جنگ و خشونت‌ها روی پله‌ها مینشینم و به می‌اندیشم.به خدای که تنها و را شنیده بودم و بس...خوب و بد را نمیدانم اما همین را میدانم که سازمان نیست.خدا...کاش میتوانستم از او بخواهم به من راه درست را نشان دهد.بغض میکنم و میگویم: " خدایی که نمیدونم هستی یا نه. اگه صدام رو میشنوی بهم کن. خدایا! شدم از این همه و . خدایا! خسته شدم از راه . خدایا! کلافم کرد این . چیکار کنم؟ در خونه‌ی کیو بزنم..؟؟ " بغضم میترکد.. "رویا! شاید به پوچی رسیدی و دنیا همینه که هست.شاید اصلا جای دیگه‌ای وجود نداره..." اما با خود میگویم: "نه نه! حتما راهی هست. مگه میشه تموم این به بن‌بست برسه؟مگه حرفای حاج رسول رو یادت رفته؟ مگه میشه همه چیز رو اتفاقی دونست؟" یکهو بدنم یخ میکند.در هوای گرم خردادماه سردم میشود.از کجا ذهنم به یاد حاج رسول گشت را نمیدانم!خیال از ذهن عبورکرده دوباره آمده! امانتی را میگویم! هروقت که به یادش می‌افتم حالم دگرگون میشود و حس پیدا میکنم.آن اوایل سازمان را داشتم و زوم شدنشان روی من اما حال چه؟ شاید حال وقتش شده راز آن امانتی را فاش کنم." آره... حالا دیگه وقتشه." پیمان هم تا شب به خانه نمی‌آید. از ذوق و هیجان نمیفهمم کی چادر به سر میکنم. در ذهن دنبال نشانی آن میگردم. به آدرس.... به خانم عطاری! صندوقچه و گلهای بابونه! در آخر هم تجریش و بازارش...باورم نمیشود!انگار یکی اینها را جلوی پایم قرار میدهد و مرا به خود میخواند. به بازار عریض و طویل تجریش نگاه میکنم.پیدا کردن یک عطاری در اینجا مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است! دوباره ناامیدی بر من غلبه میکند.‌. چه کنم؟ خود را کنار میکشم. سر در مغازه‌ها را نگاه میکنم.با دیدن گونی‌های گردو و گیاه دارویی به طرف مغازه میروم. _سلام. شما عطارے هستین؟ _بله دیگه. _یعنے خود خود عطاری؟ انگار متوجه منظورم نیست و میگوید: _عطار هستیم دیگه. وا میروم! _نه آقا. منظور من فامیلتونه.شما خانم عطاری میشناسین؟ فامیلشون عطاری باشه و عطار باشن. _آها...بلہ خانم عطاری هستن. منتهی جلوتر از ما. _میشه بگید کجا میتونم پیداشون کنم؟ _اسم عطاریشون "شفاست". همین راسته رو بگیرید و برین اولین عطاری هستش. تشکر میکنم. هیجان زده شده‌ام.بوی خوش بابونه و گل محمدی!با دیدن تابلوی مغازه بغض میکنم.خانم مسنی روی‌ صندلی نشسته.به زور سلام میدهم.لبخندش بسیار شبیه لبخند حاج رسول است.حاصل بغض از دیدگانم روان میشود. _سَ.. سلام. متوجه حالم میشود.دستم را به طرف خودش میگیرد نوازش میدهد. _عیلک‌سلام.چیشده عزیزدلم؟چرا گریه؟چرا بغض؟ _خنده هاتون...خیلے قشنگه منو یاد کسی میندازه. _وای ممنون عزیزم.قربونت برم مادر.. چشمات قشنگه. _شما خانم عطاری هستین؟ _آره. چطور مادر؟ _من از طرف حاج رسول اومدم. هست که باید از شما تحویل بگیرم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۳۷ مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم. _خب... چرا!! ؟؟ علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه. مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه. یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت. علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش. با ناراحتی از پایگاه بیرون زد... اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد. حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید. باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که... ریحانه اش همسر کسی دیگر شود. پدرومادرش، خانه بودند... سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت. یوسف رو به پدرش کرد. _بابا _بگو _میخام باهاتون حرف بزنم کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت: _میشنوم _بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین . گذاشتین. از ارث کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟! فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست. _خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟ _ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین! باغصه گفت: _اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم. فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده. _خب بگو _از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟ فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد. _تصمیمت قطعیه!؟ _خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!! _خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی. _باشه چشم. بفرمایین. _من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط.. کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد. ✓یک} حق پول گرفتن نداری نه از و نه از .و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت از وقتی میشی ..! ✓دو} خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما حسابی باز نکن...!! با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود. _فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟ _ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ... _همینی که هست..! _ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟ فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی. یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین. _الان نمیزنم.. بذار برا بعد.! کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین تو داره زندگی میکنه.. اونوقت ..!! کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد. _مامان...بزنین دیگه..! ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚