eitaa logo
فدایے ࢪهبࢪ
60 دنبال‌کننده
682 عکس
163 ویدیو
7 فایل
''♥مٺولد️⇦۱۴۰۰/۴/۲۵ ''💚ناشناسمونھ⇦ https://harfeto.timefriend.net/16322253063127
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای -من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه. -من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه. مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت: _باشه،خودت خواستی ها. چهار ماه گذشت... دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود. دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش .چون میدونستم توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود. وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون... اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم. اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد. عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود. حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن. وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و . اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی. بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت: _حالا که دیدی باور کردی؟ گفتم: _من چیزی ندیدم. تعجب کرد و گفت: _اون عکسها برات نیومده؟!!! -یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه. به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم. دو روز بعد یه فیلم فرستادن.... تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد.... حالم خیلی بد شد. خیلی گریه کردم.نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود نکنم.. ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی. گیج بودم.دوباره خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید.... صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود. با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت: _جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم. بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا. فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت: _حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده. خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم: _اسمت چیه؟ خندید و گفت: _از وحید بپرس. با خونسردی گفتم: _باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم. تعجب کرد. خیلی جا خورد.منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم. گفتم بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر بهم میریزه باشم. سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود. یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم. یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود. نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه... من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم.... دو روز گذشت و فکر من مشغول بود.... ادامه دارد...
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای ✨ دو روز گذشت و فکر من مشغول بود... قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم. ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود. تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود. تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم. دو روز بودنش گذشت و وحید رفت.... اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم کردم. وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه. پس یا ای در کاره یا شاید این جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم. داشتم نماز مغرب میخوندم.... صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها. از صحنه ای که دیدم خشکم زد. بچه های من بغل دو تا خانم بودن... اسلحه کنار سر کوچولوشون بود. به خانم ها نگاه کردم. یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت: _صدات دربیاد بچه هاتو میکشم. برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت: _راست گفتی بهار،خیلی خاصه. صدای گریه فاطمه سادات اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت: _وایستا. ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت: _بذار بیاد بچه شو بگیره. منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد. لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت: _کجا؟ با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت: _بهار،تو هم باهاش برو. رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی.... اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر سرم بود... یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست. یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم: _میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه. بهار با تمسخر گفت: _الان؟! تو این وضعیت؟! جدی نگاهش کردم. گفت: _زودتر. بعد از نماز بلند شدم.گفتم: _میخوام چادرمو عوض کنم. چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم . دلم آشوب بود. خیلی ترسیده بودم.نگران بودم ولی سعی میکردم به آروم و خونسرد باشم. وقتی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت: _تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت. گفتم: _از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد. لبخندی زد و گفت: _پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم. تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت: _کارت تموم شده؟ با اشاره سر گفتم آره. گفت: _پس برو بیرون. یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت: _میخوای بری بیرون؟ با اخم و جدی نگاهش کردم تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد. سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم: _چی میخوای؟ بهار به مرده گفت: _شهرام،بسه دیگه. منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: _شخصیت عجیبی داره. بهار بالبخند گفت: _گفته بودم که. شهرام گفت: _تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!! با اخم و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم: _چی میخوای؟ شهرام گفت: _حالا چه عجله ای داری. اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم. بهار به شهرام گفت: _تمومش کن دیگه. شهرام عصبانی شد... ادامه دارد...
💠﴿آیَت الله بِهجَت (ره)۔۔۔❋﴾ ؛ هَرقَدر ڪِہ نَمازهـــــآیت مُنظم و أوّل وَقت بٰاشد۔۔۔ ؛ اُمور زِندگیَت هَم تَنظیم خوٰاهد شُد۔۔! مَگر نِمےدٰانے ڪِہ؛ رَستگٰار؎ و سَـــــ؏ــآدت ؛ بٰا « ۔۔۔» ؛ قَرین شُده أست.۔۔♧
«آیَت الله نـــــآصر؎ رَحمة اللّہ𔘓»: ✍مَقام مَحـــــمود مےخوٰاهے ، ﴿نَمـــــآزشب۔۔۔❋﴾۔۔ بِخوٰان۔۔ ! أگر حٰاجَت و گِرفتٰار؎ دٰار؎، نيم سآ؏ـــت³⁰،يک رُبع سآ؏ــت¹⁵، قَبل أز أذان صُبح بُلندشو۔۔۔ دو²رڪعَت نَمـــــآز بِخوان۔۔۔ وبِگو: «خُدايـــــآ..! ؏ـــنآيت ڪُن۔۔♤» خــُـᰔــدا شٰاهد أست۔۔؛ مَحرومَت نمےڪُند.۔۔!!𑁍 «» ‌
(قسمت اول): ﷻ 💥گاهی انسان خودش به تزکیه_نفس خود نمی پردازد ولی چون دارای عقاید خوبی است و خدای تعالی روح او را دوست دارد، با فشارهای دنیایی او را تزکیه و تصفیه می کند. 👌لذا یک مسلمان نباید از بلاهای دنیا ناراحت باشد. زیرا بلاهایی که به انسان می رسد یا کفاره گناهان اوست و یا او را تزکیه می کند و لایق ملاقات با امام_زمان می نماید: 📝کتاب مسجد جمکران از سید عبدالرحیم، خادم مسجد جمکران نقل می کند که: 💥در سال ۱۳۲۳ که مرض وبا شایع شده بود، روزی به مسجد جمکران رفتم، دیدم مرد غریبی در مسجد نشسته و حال توجه خوبی دارد، از او پرسیدم تو که هستی و چه می کنی؟ گفت: من اهل تهرانم و اسمم علی اکبر است و کاسبم و چون به مردم نسیه می دادم و آنها دچار مرض وبا شدند و مُردند، تمام اموال من از بین رفت و من ناچار به مسجد جمکران آمده ام شاید حضرت حجة ابن الحسن، نظر لطفی به من بفرمایند. ✨💫✨ این شخص سه ماه در مسجد جمکران ماند و به گرسنگی و عبادت صبر کرد، پس از این مدت یک روز به من گفت: قدری کارم اصلاح شده می خواهم به کربلا بروم. پیاده به کربلا رفت، پس از شش ماه برگشت و گفت: برایم معلوم شد که باید کارم در مسجد جمکران درست شود. باز این دفعه هم سه ماه ماند و مشغول عبادت و توسل به اهل بیت عصمت و طهارت بود. ادامه دارد..
(قسمت دوم): ﷻ 💥بعد که ما نشستیم یکی از اینها به تندی خطاب به من کرد که:"سید...این چه حرفهایی است که بالای منبر می گویی؟!" _این عتاب همراه با تهدید بود_ و بعد همگی گفتند: بله درست می گوید! چاقو و دشنه آماده شد و گفتند که امشب شب آخر توست و ترا خواهیم کشت! من گفتم: خب چه عجله ای دارید؟ شب خیلی بلند است و من یک نفر در دست شما آدمهای مسلح، کشتن من که کاری ندارد، ولی توجه کنید سخنی بگویم! ✨💫✨ گفتم: من پدر و مادر پیری در هرند دارم که مرا با زحمت به شهر فرستاده اند تا درس بخوانم. اکنون خبر مرگ من برای آنها خیلی گران است شما بخاطر آنها از کشتن من دست بردارید. جواب ایشان تندی و تلخی بود که چه حرفهایی می گوید یالله راحتش کنید! دوباره من گفتم: من حرف دیگری دارم. گفتند که حرف آخرت باشد، بگو. گفتم: مردم بر مرقد من ضریح درست می کنند و برای من ادای احترام می کنند و بر قاتلین من که شما باشید نفرین و لعن می فرستند، پس بخاطر خودتان از این بدنامی از این کار منصرف شوید. ✨💫✨ باز همچنان سر و صدای "بکشید و خلاصش کنید" بلند شد. من دوباره گفتم: پس اکنون که شما عزم کشتن مرا دارید رسم بر این است که دم مرگ وضویی بسازم و توبه ای و نمازی بجا آورم. به اصرار قبول کردند و مرا در حلقه ای از دشنه و خنجر برای وضو به حیاط آوردند. من نماز را شروع کردم و قصد کردم که در سجده آخر هفت مرتبه بگویم:"المستغاث بک یا صاحب الزمان" با حضور قلب مشغول نماز شدم، در اثنای نماز بود که درب خانه را زدند... ادامه دارد...
(قسمت سوم): ﷻ 💥من هر طور بود برخاستم و در را باز کردم، دیدم سیّدی با عظمت و جلالت عجیبی وارد اتاق شد و سلام کرد، من جواب دادم، ابهت او چنان مرا گرفت که نتوانستم چیزی بگویم، ولی متوجه شدم که او حضرت بقیة الله روحی فداه است . ✨💫✨ آن حضرت به من فرمودند: چون متوسل به حضرت فاطمه زهرا علیها سلام شده ای، جده ام شفیعه شده اند نزد رسول اکرم صلی الله علیه و آله و آن حضرت به من حواله فرموده اند که من حاجتت را بدهم و سپس فرمود: هرچه زودتر حرکت کن و به وطنت برگرد که زن و بچه ات منتظرت هستند و به آنها سخت می گذرد و در آنجا کارت اصلاح شده است. ✨💫✨ گفتم: آقا! خادم مسجد چشمش نابینا شده اگر ممکن است او را شفا بدهید. فرمودند: نه، صلاح او در این است که نابینا باشد. سپس به من فرمودند: بیا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم. گفتم: چشم، قربانت گردم. با آن حضرت حرکت کردیم و به طرف مسجد رفتیم، تا آنکه ... ادامه دارد... 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
(قسمت چهارم): ﷻ 💥با آن حضرت حرکت کردیم و بطرف مسجد رفتیم، تا آنکه به لب چاهی که دم در مسجد است رسیدیم (البته آن زمانها چاهی دم در مسجد کنده بودند که مردم نامه های خود را در آن می ریختند). شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت به او کلماتی فرمودند که من نفهمیدم چه گفتند. ✨💫✨ بعد شخصی از داخل مسجد بیرون آمد و ظرف آبی در دستش بود و آن را به آن حضرت داد، آقا با آن آب وضو گرفتند و بقیه آب را به من دادند و فرمودند: تو هم با این آب وضو بگیر! من هم اطاعت کردم و با آن آب وضو گرفتم، سپس با آن حضرت داخل مسجد شدیم. ضمنا به آن حضرت عرض کردم: شما چه وقت ظهور می کنید؟ آن حضرت با تغیّر به من فرمودند: تو را نمی رسد که از این سوالها بکنی. ✨💫✨ گفتم: آقا من می خواهم از یاران شما باشم! فرمودند: هستی، ولی تو را نمی رسد که از اینگونه مطالب سوال کنی. پس از این دو سوال ناگهان دیدم حضرت بقیة الله روحی فداه در مسجد تشریف ندارند و از نظرم غایب شدند، ولی صدای آن حضرت را می شنیدم که می فرمودند: اهل و عیالت منتظرت هستند، زود برو. ضمنا او می گفت: زن من علویّه است. 📗ملاقات با امام زمان ص ۳۱۷ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
🌺آداب غذا خوردن چيست؟🌺 🔻امام حسن عليهالسلام : ✳️آداب سفره دوازده تاست كه هر مسلمانی بايد آنها رابداند : 👈چهارتاى آنها واجب است ، 👈چهار تا سنّت (مستحب) 👈 چهار تا از باب رعايت ادب میباشد . 💠امّا آن چهارتا كه واجبند : 1⃣معرفت، 2⃣خشنودى، 3⃣نام خدا بر زبان آوردن 4⃣و شكرگزارى. 💠و آن چهار كه سنّت است : 1⃣دست شستن پيش از غذا خوردن، 2⃣نشستن بر طرف چپ (بدن)، 3⃣خوردن با سه انگشت 4⃣و ليسيدن انگشتها. 💠و امّا آن چهار كه از باب رعايت ادب میباشد : 1⃣خوردن از آنچه در جلوى توست، 2⃣كوچك گرفتن لقمه، 3⃣خوب جويدن غذا 4⃣و كمتر نگاه كردن به صورت مردم. وسائل الشيعه : 16 / 539 / 1
ماشین خرج داره ولی باز ما می‌خریم! 👨‍👩‍👧‍👦مهمونی دادن خرج داره ولی ما مهمونی میدیم! ✈️مسافرت رفتن خرج داره ولی ما خرج می‌کنیم و میریم! 🎊عروسی رفتن کلـــــــی خرج آرایشگاه و لباس و... داره ولی ما خرج می‌کنیم میریم! و هزار تا کار دیگه که بخوای حساب کنی ارزشی هم نداره و زودگذره ولی خیـــــلی خرجشون می‌کنیم امـــــــــا... نوبت به بچه دارشدن که میرسه میگیم نه بچه خرج داره!😐 درحالی که بچه برای ما موندنیه ولی همه ی چیزهایی که ما براشون خرج میکنیم تموم شدنیه! 🤔 شعار بچه‌ی کمتر زندگی بهتر چیزی بود که غرب از ما می‌خواست و ما راحت گول خوردیم! شما بگید آیا الان که بچه‌ها کمتر شدن زندگی‌ها بهتر شده!؟🙄 فقط به جای بچه‌ها کلی مبل و کمد و وسایل زینتی به زندگیمون اضافه شده همین! خواستم بگم گاهی پولها در راههای دیگه که اهمیت چندانی هم ندارند خرج میشه اما برای فرزند آوری خرج نمیکنیم😢 🌸 جهاد امروز مادران، است. ❤❤❤❤❤
(قسمت اول): ﷻ 💥ابن عرندس یکی از علمای شیعه و بزرگان مذهب شیعه است که علاوه بر مراتب علم و کمال دارای طبعی رسا و پر جاذبه بوده و اشعاری که سروده است گواه بر محبت عجیب او به خاندان وحی و برائت از دشمنان آن بزرگواران می باشد. او همان گونه که در زمان حیاتش مورد توجه همگان بود، پس از وفاتش نیز مردم به او ارادت می ورزیدند، به حدی که پس از گذشت دهها سال هنوز مرقد وی در حلّه زیارتگاه عموم است. ✨💫✨ او در اثبات ولایت اهل بیت علیه السلام اشعار مهمی سروده و به این وسیله بذر ولایت و محبت آنان را در قلب ها بارور ساخت. مهمترین شعر او قصیده ای است که خاندان رسالت بالاخص امام زمان ارواحنا فداه را در آن ذکر کرده و شهادت امام حسین علیه السلام را به صورت بسیار غم انگیز بیان نموده است. تأثیر کلام او در این قصیده آن چنان زیاد است که علامه امینی در کتاب ارزشمند الغدیر فرموده است: "در میان اصحاب چنین معروف است که در هر مکانی این قصیده خوانده شود، موجب تشریف فرمایی سرور عالم امکان حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداه به آن مکان می شود." نمونه ای که ذکر می کنیم یکی از این موارد است. ✨💫✨ خطیب بزرگ شیعه مرحوم شیخ عبدالزهرا کعبی می گوید: یک روز بعد از ظهر وارد صحن مقدس امام حسین علیه السلام شدم. شخصی در مقابل یکی از حجره های صحن شریف کتابهای مذهبی می فروخت و من با وی سابقه آشنایی داشتم. چون مرا دید گفت:... ادامه دارد...
(قسمت دوم): ﷻ 💥شخصی در مقابل یکی از حجره های صحن شریف کتاب های مذهبی می فروخت و من با وی سابقه آشنایی داشتم. چون مرا دید گفت: کتابی دارم که شاید برای شما نافع باشد و در آن اشعاری وجود دارد که زیبنده شما می باشد و قیمت آن این است که یک بار آن را برایم بخوانید. مرحوم شیخ عبدالزهرا می گوید: آن اشعار گمشده من بوده و مدت ها در جستجوی آن بودم. آن را گرفتم و هنگامی که مشغول خواندن آن بودم، ✨💫✨ ناگهان دیدم سیدی از بزرگان عرب در برابرم ایستاده و به اشعار گوش می کند و گریه می کند. چون به این بیت رسیدم: "ایقتل ظلمانا حسین بکربلا / وفی کل عضو من انامله بحر". آیا حسین علیه السلام در کربلا با لبان تشنه کشته می گردد، در حالی که در هر ذره از سر انگشتان او دریایی نهفته است! گریه آن بزرگوار شدید شد و رو به ضریح امام حسین علیه السلام نموده و این بیت را تکرار می نمود و همچون زن جوان مرده می گریست. ✨💫✨ همین که اشعار را به پایان رساندم دیگر آن بزرگوار را ندیدم. برای دیدن ایشان از صحن خارج شدم تا شاید آن جناب را بیابم ولی ایشان را ندیدم، به هر کجا رو نمودم اثری نیافتم؛ گویا از برابر چشمم غائب شده است. به یقین دانستم او حضرت حجت و امام منتظر علیه السلام است. قصیده «ابن عرندس» بر اثر این گونه جریانات، مورد توجه دوستان اهل بیت علیه السلام قرار گرفته و با خواندن قصیده او، عنایت حضرت بقیةالله ارواحنا فداه را به سوی خود جلب می کنند. 📚عبقری الحسان