#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت چهارم):
#امام_زمان ﷻ
💥با آن حضرت حرکت کردیم و بطرف مسجد رفتیم، تا آنکه به لب چاهی که دم در مسجد است رسیدیم (البته آن زمانها چاهی دم در مسجد کنده بودند که مردم نامه های خود را در آن می ریختند). شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت به او کلماتی فرمودند که من نفهمیدم چه گفتند.
✨💫✨
بعد شخصی از داخل مسجد بیرون آمد و ظرف آبی در دستش بود و آن را به آن حضرت داد، آقا با آن آب وضو گرفتند و بقیه آب را به من دادند و فرمودند: تو هم با این آب وضو بگیر! من هم اطاعت کردم و با آن آب وضو گرفتم، سپس با آن حضرت داخل مسجد شدیم. ضمنا به آن حضرت عرض کردم: شما چه وقت ظهور می کنید؟ آن حضرت با تغیّر به من فرمودند: تو را نمی رسد که از این سوالها بکنی.
✨💫✨
گفتم: آقا من می خواهم از یاران شما باشم! فرمودند: هستی، ولی تو را نمی رسد که از اینگونه مطالب سوال کنی. پس از این دو سوال ناگهان دیدم حضرت بقیة الله روحی فداه در مسجد تشریف ندارند و از نظرم غایب شدند، ولی صدای آن حضرت را می شنیدم که می فرمودند: اهل و عیالت منتظرت هستند، زود برو. ضمنا او می گفت: زن من علویّه است.
📗ملاقات با امام زمان ص ۳۱۷
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
#سفره_پر_برکت
🌺آداب غذا خوردن چيست؟🌺
🔻امام حسن عليهالسلام :
✳️آداب سفره دوازده تاست كه هر مسلمانی بايد آنها رابداند :
👈چهارتاى آنها واجب است ،
👈چهار تا سنّت (مستحب)
👈 چهار تا از باب رعايت ادب میباشد .
💠امّا آن چهارتا كه واجبند :
1⃣معرفت،
2⃣خشنودى،
3⃣نام خدا بر زبان آوردن
4⃣و شكرگزارى.
💠و آن چهار كه سنّت است :
1⃣دست شستن پيش از غذا خوردن،
2⃣نشستن بر طرف چپ (بدن)،
3⃣خوردن با سه انگشت
4⃣و ليسيدن انگشتها.
💠و امّا آن چهار كه از باب رعايت ادب میباشد :
1⃣خوردن از آنچه در جلوى توست،
2⃣كوچك گرفتن لقمه،
3⃣خوب جويدن غذا
4⃣و كمتر نگاه كردن به صورت مردم.
وسائل الشيعه : 16 / 539 / 1
#فرزندآوری
ماشین خرج داره ولی باز ما میخریم!
👨👩👧👦مهمونی دادن خرج داره ولی ما مهمونی میدیم!
✈️مسافرت رفتن خرج داره ولی ما خرج میکنیم و میریم!
🎊عروسی رفتن کلـــــــی خرج آرایشگاه و لباس و... داره ولی ما خرج میکنیم میریم!
و هزار تا کار دیگه که بخوای حساب کنی ارزشی هم نداره و زودگذره ولی خیـــــلی خرجشون میکنیم
امـــــــــا...
نوبت به بچه دارشدن که میرسه میگیم نه بچه خرج داره!😐
درحالی که بچه برای ما موندنیه ولی همه ی چیزهایی که ما براشون خرج میکنیم تموم شدنیه! 🤔
شعار بچهی کمتر زندگی بهتر چیزی بود که غرب از ما میخواست و ما راحت گول خوردیم!
شما بگید آیا الان که بچهها کمتر شدن زندگیها بهتر شده!؟🙄
فقط به جای بچهها کلی مبل و کمد و وسایل زینتی به زندگیمون اضافه شده همین!
خواستم بگم گاهی پولها در راههای دیگه که اهمیت چندانی هم ندارند خرج میشه اما برای فرزند آوری خرج نمیکنیم😢
🌸 جهاد امروز مادران، #فرزند_آوری است.
#سبک_زندگی
#خانواده_مهدوی
❤❤❤❤❤
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان ﷻ
💥ابن عرندس یکی از علمای شیعه و بزرگان مذهب شیعه است که علاوه بر مراتب علم و کمال دارای طبعی رسا و پر جاذبه بوده و اشعاری که سروده است گواه بر محبت عجیب او به خاندان وحی و برائت از دشمنان آن بزرگواران می باشد. او همان گونه که در زمان حیاتش مورد توجه همگان بود، پس از وفاتش نیز مردم به او ارادت می ورزیدند، به حدی که پس از گذشت دهها سال هنوز مرقد وی در حلّه زیارتگاه عموم است.
✨💫✨
او در اثبات ولایت اهل بیت علیه السلام اشعار مهمی سروده و به این وسیله بذر ولایت و محبت آنان را در قلب ها بارور ساخت. مهمترین شعر او قصیده ای است که خاندان رسالت بالاخص امام زمان ارواحنا فداه را در آن ذکر کرده و شهادت امام حسین علیه السلام را به صورت بسیار غم انگیز بیان نموده است. تأثیر کلام او در این قصیده آن چنان زیاد است که علامه امینی در کتاب ارزشمند الغدیر فرموده است: "در میان اصحاب چنین معروف است که در هر مکانی این قصیده خوانده شود، موجب تشریف فرمایی سرور عالم امکان حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداه به آن مکان می شود." نمونه ای که ذکر می کنیم یکی از این موارد است.
✨💫✨
خطیب بزرگ شیعه مرحوم شیخ عبدالزهرا کعبی می گوید: یک روز بعد از ظهر وارد صحن مقدس امام حسین علیه السلام شدم. شخصی در مقابل یکی از حجره های صحن شریف کتابهای مذهبی می فروخت و من با وی سابقه آشنایی داشتم. چون مرا دید گفت:...
ادامه دارد...
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان ﷻ
💥شخصی در مقابل یکی از حجره های صحن شریف کتاب های مذهبی می فروخت و من با وی سابقه آشنایی داشتم. چون مرا دید گفت: کتابی دارم که شاید برای شما نافع باشد و در آن اشعاری وجود دارد که زیبنده شما می باشد و قیمت آن این است که یک بار آن را برایم بخوانید. مرحوم شیخ عبدالزهرا می گوید: آن اشعار گمشده من بوده و مدت ها در جستجوی آن بودم. آن را گرفتم و هنگامی که مشغول خواندن آن بودم،
✨💫✨
ناگهان دیدم سیدی از بزرگان عرب در برابرم ایستاده و به اشعار گوش می کند و گریه می کند. چون به این بیت رسیدم:
"ایقتل ظلمانا حسین بکربلا / وفی کل عضو من انامله بحر". آیا حسین علیه السلام در کربلا با لبان تشنه کشته می گردد، در حالی که در هر ذره از سر انگشتان او دریایی نهفته است! گریه آن بزرگوار شدید شد و رو به ضریح امام حسین علیه السلام نموده و این بیت را تکرار می نمود و همچون زن جوان مرده می گریست.
✨💫✨
همین که اشعار را به پایان رساندم دیگر آن بزرگوار را ندیدم. برای دیدن ایشان از صحن خارج شدم تا شاید آن جناب را بیابم ولی ایشان را ندیدم، به هر کجا رو نمودم اثری نیافتم؛ گویا از برابر چشمم غائب شده است. به یقین دانستم او حضرت حجت و امام منتظر علیه السلام است.
قصیده «ابن عرندس» بر اثر این گونه جریانات، مورد توجه دوستان اهل بیت علیه السلام قرار گرفته و با خواندن قصیده او، عنایت حضرت بقیةالله ارواحنا فداه را به سوی خود جلب می کنند.
📚عبقری الحسان
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_صد_وپنجم(بخش دوم)✨
_پس مثل همیشه با من حرف بزن.
بهار و شهرام متوجه شدن من دارم غیرعادی صحبت میکنم.عصبانی شدن و شهرام اسلحه شو کنار سر فاطمه سادات گذاشت که منو تهدید کنه.ترسیدم.
اون آدمی که من میدیدم آدم نبود، کشتن بقیه براش مثل آب خوردن بود.ولی سعی میکردم به ظاهر آروم باشم. گفتم:
_وحیدم.منتظرتم.زودتر بیا.
وحید هم خوشحال شد و خداحافظی کرد.بهار تلفن رو قطع کرد.محکم و قاطع به بهار نگاه کردم.با کنجکاوی به من نگاه میکرد.
سرمو انداختم پایین و به وحید فکر میکردم.الان وحید بیاد خونه و من و بچه ها رو تو این وضع ببینه...
تو دلم با خدا حرف میزدم...
یاد حضرت فاطمه(س) افتادم،یاد امام علی(ع) که جلو چشمش زهراشو میزدن.گریه م گرفت.همیشه روضه ی حضرت فاطمه(س) و امام علی(ع) جزو سخت ترین روضه ها بود برام.
شهرام با تمسخر گفت:
_الان وحیدت میاد.نگران نباش.
صورتم خیس اشک بود ولی با اخم و عصبانیت نگاهش کردم.جاخورد.
فکر کرد گریه من از ضعف و درماندگیه وقتی قاطع و محکم نگاهش کردم،دچار تضاد شد.دیگه چیزی نگفت.
دوباره تو حال و هوای خودم بودم.از حضرت زهرا(س) و امام علی(ع) #کمک میخواستم.
وحید مرد باغیرت و مهربان و مسئولی هست. میترسیدم بخاطر من کاری که اونا ازش میخوان انجام بده...
انگار ثانیه ها به سرعت میگذشت.کلید توی قفل چرخید و در باز شد.
وحید اومد داخل... اول چشمش به شهرام افتاد که روی مبل لم داده بود و گوشیش تو دستش بود.
من وحید رو میدیدم.خیلی جاخورد.دسته گل خوشگلی تو دستش بود.از اینکه برام گل خریده بود خوشحال شدم.
شهرام خودشو جمع کرد.بهار کنارش نشسته بود.وحید به بهار نگاه کرد و بیشتر به فاطمه سادات که بغلش بود، بعد به زینب سادات و خانمی که زینب سادات بغلش بود.
بالبخند گفتم:
_سلام.
وحید به من نگاه کرد.نگاهش روی من موند. دسته گلش از دستش افتاد.
میخواست بیاد سمت من،شهرام اسلحه شو سمت وحید گرفت و گفت:
_تکان نخور.
وحید به شهرام نگاه کرد،بعد دوباره به من نگاه کرد.گفتم:
_وحید جان.ما حالمون خوبه.نگران ما نباش.هرکاری ازت خواستن انجام نده حتی اگه مارو بکشن هم..
شهرام عصبانی داد زد:
_دهنتو ببند.
بهار،فاطمه سادات رو گذاشت روی مبل و باعصبانیت اومد سمت من و به دهان من چسب زد.ولی من قاطع به بهار نگاه میکردم.
وحید یه کم فکر کرد بعد به شهرام نگاه کرد.
با خونسردی گفت:
_چه عجب!خودتو نشان دادی،ناپرهیزی کردی.
با دست به بهار اشاره کرد بدون اینکه به بهار نگاه کنه گفت:
_این مأموریت رو نوچه هات نمیتونستن انجام بدن که خودت دست به کار شدی.
من از اینکه وحید خونسرد بود خوشحال شدم.
با خودم گفتم...
بهترین نیروی حاجی بودن که الکی نیست.تو دلم تحسینش میکردم.
شهرام همونجوری که اسلحه ش سمت وحید بود گفت:
_بهار ارادت خاصی به زنت داره.گفتم شاید نتونه کارشو درست انجام بده،خودم اومدم.راستش منم وقتی زنت رو دیدم به بهار حق دادم.زنت خیلی خاصه.
با شیطنت حرف میزد.میخواست وحید عصبی بشه.وحید فقط با اخم نگاهش میکرد.
شهرام به بهار گفت:
_بیا ببین اسلحه داره.
بهار رفت سمت وحید و تفتیشش کرد.وحید به بهار نگاه نمیکرد،چشمش به فرش بود.بهار وقتی مطمئن شد اسلحه نداره رفت عقب و به وحید گفت:
_چرا به من نگاه نمیکنی،ما هنوز محرمیم.
من میدونستم...
چون وحید آدمی نیست که به نامحرم حتی نگاه کنه ولی تو فیلم داشت نگاهش میکرد و الان هم اجازه داد تفتیشش کنه.
بهار و شهرام به من نگاه کردن.من با خونسردی و محبت به وحید نگاه میکردم.
هر دو شون از این عکس العمل من تعجب کردن.
وحید شرمنده شد.به شهرام نگاه کرد و گفت:
_چی میخوای؟
شهرام گفت:
_تو خوب میدونی من چی میخوام.
وحید گفت:....
ادامه دارد...
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_صد_وششم
وحید گفت:
_اون پرونده دیگه دست من نیست.تحویل دادم.
شهرام اخمی کرد و گفت:
_که اینطور..خب دوباره بگیر.
وحید گفت:
_نمیشه،دیگه بهم نمیدن.
شهرام عصبانی اسلحه شو نشان داد و گفت:
_جناب سرگرد ما مهمانی نیومدیم.
بعد به من و بچه ها اشاره کرد.وحید به بچه ها بعد به من نگاه کرد.من با نگاه بهش میگفتم به حرفشون گوش نده.
بهار هم متوجه نگاه من شد.عصبانی اومد سمت من و اسلحه شو کنار سرم گذاشت بعد به وحید گفت:
_چطوره اول از عزیزت شروع کنیم.
عزیزت رو با تمسخر گفت. وحید یه کم فکر کرد.... بعد بدون اینکه به بهار نگاه کنه با خونسردی به شهرام گفت:
_بهش بگو اسلحه شو بیاره پایین.
شهرام به بهار اشاره کرد و بهار هم اسلحه شو برد پایین ولی کنار من ایستاده بود.وحید گوشیش رو از جیبش درآورد و به شهرام گفت:
_باید تماس بگیرم.
شهرام با سر اشاره کرد که زنگ بزن.
وحید شماره گرفت.شهرام گفت:
_بذار رو بلندگو.
خیلی بوق خورد.جواب نمیداد.دیگه داشت قطع میشد که یکی گفت:
_تو جلسه هستم.یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم.
حاجی بود...
وحید به شهرام نگاهی کرد.شهرام به وحید گفت بشینه روی صندلی.به بهار هم گفت دستهای وحید رو ببنده.
وحید به من نگاه نمیکرد.سعی میکردم دستمو باز کنم.صندلی وحید به فاصله سه متر با زاویه ی قائمه به من بود...
سرم پایین بود و تو دلم از خدا کمک میخواستم. وحید با ناراحتی صدام کرد:
_زهرا
سرمو آوردم بالا.بهار و شهرام و اون خانمه هم به ما نگاه کردن.به وحید نگاه کردم.گفت:
_نگران نباش.نمیذارم بلایی سر تو و بچه ها بیارن.
با نگرانی نگاهش کردم.متوجه منظورم شد.گفت:
_به من اعتماد کن.
خیالم راحت شد که کاری رو که میخوان نمیکنه. با اطمینان نگاهش کردم.لبخند غمگینی زد.
مدتی گذشت...
دستم باز شد.چسب به دهانم بود.زینب سادات گریه کرد بعد فاطمه سادات شروع کرد.
بهار به من نگاه کرد.اومد چسب دهانم رو باز کرد.گفتم:
_گرسنه شونه.غذاشون رو گازه.
گفت:
_اینا که پنج ماهشونه.
لبخند زدم.گفتم:
_دکتر اجازه داده بهشون غذا بدم.
رفت تو آشپزخونه و با دو تا کاسه اومد بیرون.
خودش و خانمه به بچه ها غذا میدادن.شهرام هم سرش تو گوشی بود...
آروم وحید رو صدا کردم.طوری که اونا نفهمن بهش فهموندم دستم بازه.بهم اشاره کرد که فعلا کاری نکنم.متوجه شدم وحید خیلی وقته دستشو باز کرده.
شهرام رفت دستشویی،اسلحه ش هم با خودش برد.بهار و خانمه اسلحه هاشون کنارشون بود. وحید اشاره کرد وقتشه.به بهار گفتم:
_میشه به منم آب بدی.
بهار فاطمه سادات روی مبل گذاشت.اسلحه ش هم برداشت و بلند شد که بره تو آشپزخونه.برای رفتن به آشپزخونه باید از جلوی وحید رد میشد. داشت میرفت که وحید سریع بلند شد و با یه ضربه بیهوشش کرد.
بهار هم جلوی من نقش زمین شد...
وحید اسلحه شو گرفت و به من گفت:
_به صندلی ببندش،محکم.
خانومه ایستاد و شهرام رو صدا کرد.دستهای بهار رو بستم.به وحید نگاه کردم...
اسلحه ش رو سمت خانمه گرفته بود.خانمه هم اسلحشو رو سر زینب سادات گرفته بود.
سریع فاطمه سادات رو گرفتم و رفتم تو اتاق.
شهرام از دستشویی اومد...
فاطمه سادات رو تو گهواره گذاشتم و رفتم بیرون.وحید اسلحه شو سمت شهرام گرفته بود، شهرام سمت وحید.خانمه هم رو سر زینب.
شهرام پشتش به من بود...
با پام به کمرش ضربه زدم،افتاد رو زمین.وحید بالا سرش نشست و مدام به سر و صورتش مشت میزد.
اسلحه شهرام رو گرفتم.وحید به من گفت:
_برو اونور.
رفتم سمت دیگه هال،پشت وحید.زینب سادات گریه میکرد.خانمه مدام به من و وحید و شهرام نگاه میکرد.بهش گفتم:
_بچه رو بده.
خانمه ترسیده بود.اسلحه شو محکم تر به سر بچه چسبوند و گفت:
_برو عقب وگرنه میزنمش.
اسلحه رو آوردم بالا.محکم گفتم:
_بچه رو بده وگرنه من میزنم.
وحید شهرام رو هم بیهوش کرد بعد بلند شد. اسلحه رو گرفت.یه نگاهی به من کرد،یه نگاهی به خانمه،یه نگاهی به شهرام،یه نگاهی هم به بهار.
من و وحید اسلحه هامون سمت خانمه بود.زینب سادات داشت گریه میکرد.
خانمه دقیقا رو به روی من بود.به وحید گفتم:
_بزنمش؟بچه مو نمیده.زینبم داره گریه میکنه.
وحید به خانمه خیره شده بود.خانمه هم با خونسردی به وحید نگاه میکرد...
سعی کردم خونسرد باشم تا وحید بتونه با آرامش فکر کنه.وحید با خونسردی به خانمه گفت:
_تو؟ اینجا؟
خانمه گفت...
ادامه دارد...
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_صد_وهفتم
خانمه گفت:
_بالاخره شناختی جناب سرگرد موحد.
وحید گفت:
_تو چی میخوای؟
خانمه به شهرام اشاره کرد و گفت:
_گفتش که.
-تو هم با اینایی؟
-آره.ولی من بیشتر از اون چیزی که اونا ازت خواستن میخوام.
-چی میخوای؟
خانمه به من نگاه کرد و گفت:
_جون عزیزت.
من با خونسردی به خانمه نگاه میکردم.به وحید گفتم:
_زنده بودنش به دردت میخوره یا بزنم تو مغزش؟
خانمه پوزخند زد.منم لبخند زدم.زینب سادات آروم شد.خانمه گفت:
_حیفه که تو خودتو اسیر یه مرد و دو تا بچه کردی.تو میتونی خیلی موفق زندگی کنی.
بالبخند گفتم:
_من الانم تو زندگیم خیلی موفقم.
سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_آدمی که موفقیتی تو زندگیش نداشته باشه بقیه بهش #حسادت نمیکنن.وقتی من اطرافم کسانی رو دارم که بهم حسادت میکنن،یعنی موفقم.
-ولی با وجود این بچه ها خیلی ضعیفی.
- #مادربودن_ضعف_نیست.
با خونسردی به خانمه نگاه میکردم و به وحید گفتم:
_وحیدجان برنامه چیه؟چکار کنیم؟
وحید گفت:
_زهرا آروم باش.اون یه حیوونه.
لبخند زدم و گفتم:
_وحیدجان مؤدب باش.خانوم ناراحت میشن اینطوری میگی.
خانمه با پوزخند نگاهم میکرد.منم بالبخند نگاهش میکردم.گفت:
_تا حالا میخواستم شوهرت عزادار تو باشه ولی الان میخوام تو عزادار شوهرت باشی.
بعد سریع اسلحه شو گرفت سمت وحید و شلیک کرد...
من با نگرانی به وحید نگاه کردم.وحید نشسته بود.گفتم:
_وحید
زینب سادات دوباره گریه کرد.وحید سرشو آورد بالا،به من نگاه کرد و گفت:
_خوبم زهرا.به من نخورد.
واقعا شلیک کرده بود ولی چون وحید سریع نشست گلوله از بالا سرش رد شد.
به خانمه نگاه کردم.عصبی بود.
دوباره میخواست شلیک کنه یه تیر زدم تو دستش، اسلحه ش افتاد.خانمه عصبی به من نگاه کرد.صدای زینب سادات تغییر کرد.
نگاهش کردم،بچه کبود شده بود.داشت خفه ش میکرد.یه تیر زدم تو مغزش ولی قبل از اینکه تیرم بهش بخوره خانمه افتاد و تیرم خورد به دیوار.
به وحید نگاه کردم....
اسلحه ش سمت خانمه بود و عصبی نگاهش میکرد.وحید قبل از من به مغز خانمه شلیک کرده بود.
صدای زینب سادات قطع شد...
به زمین نگاه کردم.خانمه نقش زمین بود.زینب سادات کنارش افتاده بود...
زیر سر زینب سادات پر خون بود،
چشمهاش هم باز بود.روی زانوهام افتادم.
چهار دست و پا رفتم نزدیک.سر زینب سادات خورده بود به لبه ی میز....
قلبم تیر کشید.چشمهام پر اشک شد.دیگه هیچی نمیخواستم ببینم.به سختی نفس میکشیدم.
_زینب،زینبم،زینب ساداتم....
نمیدونم چقدر گذشت....
صدای گوشی وحید اومد...
یاد وحید افتادم.وحید کجاست؟ چشمهامو باز کردم.وحید همونجا نشسته بود و چشمش به زینب سادات بود.
حتی پلک هم نمیزد...
به زینب سادات نگاه کردم.جگرم آتیش گرفت. واقعا مرده بود.
دخترم مرده بود.زینب پنج ماهه م مرده بود.
اشکهام نمیذاشت خوب ببینم...
دوباره گوشی وحید زنگ خورد...
دوباره به وحید نگاه کردم.حالش خیلی بد بود.بلند شدم گوشی وحید رو برداشتم.حاجی بود.گوشی رو گرفتم سمت وحید.گفتم:
_حاجیه.جواب بده.بگو بیان اینا رو ببرن.
وحید به من نگاه نمیکرد.گفتم:
_خودم جواب بدم؟
سرشو یه کم تکان داد یعنی آره ولی چشمش فقط به زینب سادات بود.
گفتم:
_سلام
حاجی با مهربانی گفت:
_سلام دخترم.خوبین؟
نمیدونستم خوبیم یا نه،ولی خداروشکر سالم بودیم.با بغض گفتم:
_خداروشکر
حاجی گفت:
_وحید با من تماس گرفته بود کاری داشت؟
-بله
-کجاست؟
به وحید نگاه کردم.
-همینجاست ولی نمیتونه صحبت کنه.
صدام هم بغض داشت.حاجی نگران شد.گفت:
_دخترم چیزی شده؟
دیگه با اشک حرف میزدم.
-سه نفر اومدن اینجا،با سه تا اسلحه.دو تا خانم، یه آقا.
حاجی ساکت بود ولی معلوم بود تعجب کرده.
گفتم:
_میخواستن با ما وحید رو زیر فشار بذارن که کاری براشون انجام بده.
حاجی گفت:
_الان کجان؟
-همینجا...
به بهار نگاه کردم.به هوش اومده بود و داشت به من نگاه میکرد.گفتم:
_یکی از خانمها رو به صندلی بستیم.
به شهرام نگاه کردم،هنوز بیهوش بود.گفتم:
_آقاهه هم وحید بیهوشش کرده.
به جنازه زنه نگاه کردم و گفتم:
_یکی دیگه از خانمها هم مرده.
حاجی با نگرانی گفت:
_شما سالمین؟
به زینب سادات نگاه کردم.گریه م گرفته بود.گفتم:
_زینب ساداتم...مرده.
بعد چند لحظه نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی فاطمه ساداتم سالمه...منم سالمم.
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_خداروشکر وحید هم سالمه.
وحید به من نگاه کرد.گوشی رو قطع کردم.گفتم:
_منو بچه هام فدای وحید...
ادامه دارد...
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_صد_وهشتم
گفتم:
_منو بچه هام فدای وحید...
با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست.
حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم.
بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات....
نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض صداش کردم:
_وحید
نگاهم نکرد.
-وحیدجانم
نگاهم نکرد.گفتم:
_وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید
دوباره اشکهام جاری شد....
فقط نگاهش میکردم.گفتم:
_وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش..
تو دلم گفتم..
خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره. #سخت_ترامتحان_میگیری ها..ولی ✨*هرچی تو بخوای*✨
صدای گریه ی فاطمه سادات اومد....
به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم:
_این داره به هوش میاد.بیا ببندش.
وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست....
بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش...
واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم:
_وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟
وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره....
زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.محمد نگران شد.گفتم:
_بیا اینجا.
سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم:
_ببرش.
محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت:
_دوباره برمیگردم...
چند دقیقه بعد حاجی رسید...
با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.
شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن.
وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛..
با زینب سادات.قلبم داشت می ایستادصداش کردم:_حاجی
به من نگاه کرد.
-بذارید یه بار دیگه ببینمش.
بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم. داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.
به وحید نگاه کردم.
دوباره سرشو انداخت پایین.رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم.
بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود...
بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم:
_پاشو بریم تو اتاق.
بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود. دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم:
_بیا.
رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. #بایدگریه_میکرد...
گوشیمو📱 آوردم.
روضه حضرت علی اصغر(ع) با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم...
وحید گریه میکرد.منم با اشک نگاهش میکردم.دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه میکرد.نگرانش شدم.با التماس گفتم:
_وحید...آروم باش.
ولی آروم نمیشد.گفتم:
_وحید..جان زهرا آروم باش.
باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم:
_وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم.
سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت:
_من بچه تو کشتم.
گفتم:
_شما داری منو میکشی.
دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت:
_دلم میخواد بمیرم.
با اخم نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم:
_اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و...
وحید پرید وسط حرفم و گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد....
ادامه دارد...
🌹پیامبر اکرم (ص) فرمودهاند: بهترین زنان شما، زنی است که برای شوهرش، آرایش و خودنمایی کند، اما خود را از نامحرمان بپوشاند.
💢پیامبر اکرم (ص) فرمودهاند: کسی که نظر به نامحرم را از خوف خداوند ترک کند، خداوند به او ایمانی عطا میکند که شیرینی آن را در قلبش مییابد.
📚(الحکم الزاهره، ج ۱، ص ۳۰۱)
💢پیامبر اکرم (ص) فرمودهاند: زنی که برای حفظ غیرت، استقامت ورزید و برای خدا وظیفه خود را به خوبی انجام داد، خداوند پاداش شهید را به او خواهد داد.
📚(نوادر راوندی، ص ۳۷ / بحار، جلد ۱۰۳، ص ۲۵۰)
💢 پیامبر اکرم (ص) فرمودهاند: آن هنگام که پوشش، سر زنی باشد، ارزش آن از دنیا و آنچه در آن است، بیشتر است. (
📚(نورالشافی فی الفقه الشافعی)
💢 پیامبر اکرم (ص) فرمودهاند: هر که عاشق شد و عفت پیشه کرد و در همین حال از دنیا رفت، اجر شهید را دارد.
📚(کنزالعمال، ح ۷۰۰۰ )
💢دعای پیامبر نور و رحمت (ص): پروردگارا، زنانی که خود را پوشیده نگه میدارند، مشمول رحمت و غفران خود بگردان.
📚(مستدرک الوسایل، ج ۳، ص ۲۴۴)
💢امام علی (علیهالسلام) فرمودهاند: پاداش رزمنده شهید در راه خداوند، بالاتر از پاداش انسان پاکدامنی نیست که توان انجام گناه را دارد ولی خود را آلوده نمیسازد. انسان پاکدامن، نزدیک است که فرشتهای از فرشتگان الهی گردد.
📚(نهجالبلاغه، حکمت ۴۷۴)
💢پیامبر اکرم (ص) فرمودهاند: زنان خود را با پوشش اندام و جسم، از دیدار نامحرمان باز دارید، که زنان هرچه پوشیدهتر باشند، سعادتمندتر هستند.
📚(سفینه البحار، ج ۲، ص ۲۹۸)
💢 پیامبر اکرم (ص) فرمودهاند: برای زن، سزاوار نیست که هنگام بیرون رفتن از خانهاش، لباسش را جمع و فشرده کند.
📚(محمد محمدی اشتهاردی، پوشش زن در اسلام، ص ۱۹ )
💢امام صادق (علیهالسلام) فرمودهاند: برای زن مسلمان، جایز نیست که روسری (مقنعه) و پیراهنی بر تن کند که بدنش را نپوشاند.
📚(وسایل الشیعه، جلد ۳۰، ص ۵۱۸۱)
💢امام صادق (علیهالسلام) فرمودهاند: در مورد زینتهایی که جایز است زن در مقابل نامحرم ظاهر کند، صورت و کف دو دست است.
📚(بحار، ج ۱۰۴، ص ۳۳ / قرب الاسناد، ص ۴۰)
💢رسول خدا (ص) فرمودهاند:
هر زنی که به خداوند سبحان و روز قیامت ایمان دارد، زینتش را برای غیر شوهرش آشکار نمیکند و همچنین موی سر و مچ خود را نمایان نمیسازد و هر زنی که این کارها را برای غیر شوهرش انجام دهد، دین خود را فاسد کرده و خداوند را نسبت به خود خشمگین کرده است؛ و همچنین زر و زیور خود را در منظر و دیدگاه غیر شوهر نمیگذارد و در غیاب شوهر، خود را خوشبو نمیکند که اگر چنین کند، دینش را تباه و خدا را به خشم آورده است. برای زن، جایز نیست مچ پا را برای مرد نامحرم آشکار سازد و اگر مرتکب چنین عملی شد، اول اینکه: خداوند سبحان همیشه او را لعنت میکند. دوم اینکه: دچار خشم و غضب خداوند بزرگ میشود. سوم اینکه: فرشتگان الهی هم او را لعنت میکنند. چهارم: عذاب دردناکی برای او در روز قیامت آماده شده است.
📚(مستدرک حاکم، ج ۲، ص ۵۴۹)
💟 پاره کردن نامه اعمال زشت توسط فرشتگان
🎈زیباترین استغفار از نظر پاداش ، استغفارى است که بعد از نماز عصر خواندنش مطلوب است .
و اگر هر روز تلاوت گردد، فرشتگان مأمور انسان موظّف مى شوند ، نامه اعمال زشت استغفار کننده را پاره کنند.
⚜رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) مى فرمایند :
هر کس بعد از نماز عصر هر روز ، روزى یک بار بگوید:
« أَسْتَغْفِرُاللهَ الَّذى لا إِلـهَ إِلاّ هُو الْحَىُّ الْقَیُّومُ ، الرَّحْمنُ الرَّحیمُ ، ذُوالجَلالِ وَ الإِکْرامِ ، وَ أَسْأَلُهُ اَنْ یَتُوبَ عَلَىَّ تَوْبَهَ عَبد ذَلیل خاضِع فَقیر بائِس مِسْکین ( مُسْتَکین ) مُسْتَجیر لایَمْلِکُ لِنَفْسِهِ نَفْعاً وَ لاضَرّاً وَ لا مَوْتاً وَ لا حَیاهً وَ لانُشُوراً ».
🔻خداوند به دو ملک مأمور او دستور مى دهد که نامه کردار زشت او را ، هر چه هست ، پاره کنند .
📗مستدرک الوسائل ، ج ۵ ، ص ۱۲۰
زراره از امام صادق(علیه السلام) پرسید: اگر من زمان غیبت را درک کردم و در آن زمان واقع شدم، چه کاری انجام دهم؟ حضرت فرمود: ای زراره! اگر این زمان را درک کردی، پیوسته این دعا را بخوان: «اللهم عرفنی نفسک فانّک ان لم تعرفنی نفسک لم اعرف نبیک، اللهم عرفنی رسولک فانّک اِن لم تعرفنی رسولک لم اعرف حجتک؛ اللهم عرفنی حجتک فانّک ان لم تعرفی حجتک ضللت عن دینی».
خدایا! خودت را به من بشناسان، چون اگر خویش را به من نشناسانی پیامبرت را نمیشناسم، خدایا! فرستادهات را به من بشناسان، چون اگر او را به من نشناسانی، حجتت را نمیشناسم، خدایا! حجت خود را به من بشناسان وگرنه گمراه خواهم شد و از دینم منحرف میشوم.