* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت36
اشتهایم برای شنیدن این حرف ها تحریک می شود اما نمیدانم این همه اطلاعات را می توان از کمی دمخور بودن بدست آورد؟
_شما از کجا میدونین؟
_گفتم که...
باورش برایم غیرقابل است و می گویم:
_من نمیتونم باور کنم از یک دمخوری ساده اینا رو فهمیده باشین.
دستانش را بهم گره می زند و سرش را پایین می اندازد.
_خب... باشه!
آره... شما راست میگی. ما مستاجر معمولی نیستیم.
باید تحقیق کنیم طرفمون رو خوب بشناسیم.
انگار جوابی در آستینم مخفی دارم و به سرعت آن را به زبان می رانم:
_بله، سر کشیدن تو زندگی بقیه رو خوب بلدین!
چشمانش را به دستان گره شده ام گره می زند.
آتش نگاهش دستانم را ذوب می کند و خیلی آرام آن را به چیب برمی گردانم.
_شما میتونین هر طور دوست دارین فکر یا قضاوت کنین.
من فکر کردم الان باید وضعیت رو بدونین. ما به هر کسی نمیتونیم اعتماد کنیم، ساواک خیلی از رفقای ما رو گرفته.
سوالی در ذهنم جولان می دهد و می پرسم:
_چطور به من اعتماد دارین؟
در چشمانش دقیق می شوم اما هیچ حسی را نمی توانم از درونش بفهمم.
پلک هایش را اندکی روی هم فشار می دهد و جواب را به طرفم پاس می دهد:
_به چند دلیل.
اول این که شما هم تحت نظر بودین و چیز بدی از شما دیده نشده. دوم این که شاید سازمان ازتون یه چیزایی داشته باشه و سوم این که...
تهدید ریز میان کلامش به دلم چنگ می زند.
_سازمان تهدیدم میکنه؟
کلاهش را روی سرش جا به جا می کند و به پری که در حال آمدن است بها می دهد.
_نه تا وقتی که حرکت خلافی ازتون ندیده.
پوزخندی نثار حرف های بو دارش می کنم و پایم را روی پای دیگرم می اندازم.
حالا دیگر از لرزش دست خبری نیست و آن را مقابلش به حرکت در می آورم.
_خیلی خوبه! سازمان همه کاراشو با تهدید پیش میبره.
از قول من به مسئولین تون بگید کیفمو که بیارن یه لحظه ام درنگ نمی کنم.
من زندگیم برام با ارزش تر از اونی هست که به اهن و تلپ شما اهمیت بدم.
نمی دانم چطور این حرف ها از دهانم خارج می شود؟
آیا واقعا میتوانم دل از چشمان پیمان ببرم و به پاریس بروم؟
ندای درونم صدایش را به گوشم می رساند و می گوید:" همه چیز با گذر زمان حل میشه. تو تا یک سال دیگه اونو فراموش می کنی."
با نشستن پری همه چیز از ذهنم رخت می بندد.
طولی نمی کشد که قهوه و کیک روی میز جا می گیرند.
پیمان فنجانش را به بازی می گیرد و در ادامهی حرفم جوابش را می دهد:
_نه سازمان داره به شما اعتماد میکنه.
من همین روزا کیفتونو برمی گردونم و بهشون فهموندم که شما مورد اعتماد من هستین.
برق از هوش می پرد؛
حس می کنم کیلو کیلو قند در دلم آب می شود.
دل ندایش را برمی آورد که مورد اعتماد بودن یعنی این که او نسبت به من بی تفاوت نیست.
کور سوی امید دل گره می زند به همان چیزی که در ذهنم وول می خورد.
عقل به خیال بافی های دل نهیب می زند که با اندک جرقه ای فکر می کنم خبری شده!
تو خیلی روی پیمان حساس شده ای! او فقط گفته که مورد اعتمادش هستی نه همسر آینده اش!
با این حال از حقیقت چشم پوشی می کنم و نفس عمیقم را به بیرون هل می دهم.
پیمان بدون این که قهوه اش را به اتمام برساند.
دستانش را روی میز ستون می کند و رو به پری می گوید:
_بعد از این که من برم شما هم برین.
کلمهی خداحافظ را میان مان می دواند و از کافه خارج می شود.
حالا فضای سنگین کافه را می توانم حس کنم.
چقدر حس غریبی است که یک نفر همه چیز را برایت زیبا کند.
حسی که دوست داری باشد اما دیوانگی محض است.
بعد از این که قهوه و کیکم را به زور قورت می دهم با پری از کافه بیرون می زنیم.
⭕️️کپے بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
بر پایه روایات متواتر از رسول اکرم(ص) که در کتب فریقین بدان اشاره شده، به یاد امام علی(ع) بودن، خود نوعی عبادت است:
1. «ذِکْرُ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ عِبادَةٌ وَ ذِکْری عِبادَةٌ وَ ذِکْرُ عَلِیٍّ عِبادَةٌ وَ ذِکْرُ الْأَئِمَّةِ مِنْ وُلْدِهِ عِبادَة»؛یاد خدای عزّ و جلّ، عبادت است، یاد من، عبادت است، یاد علی، عبادت است و یاد پیشوایان از فرزندان وى، عبادت است.
2. «النَّظَرُ إِلى عَلیِّ بْنِ أَبی طالِبٍ عِبادَةٌ...»؛نگاه کردن به علی بن ابیطالب، عبادت است و یاد او نیز عبادت است.
3. «ذِکْرُ عَلِیٍّ عِبادَةٌ»؛یاد علی(ع)، عبادت است.
4. «زَیِّنُوا مَجالِسَکُمْ بِذِکْرِ عَلِیِّ بْنِ أَبی طالِبٍ»؛مجالس خود را با یاد علی بن ابیطالب(ع) زینت ببخشید.
5. «خداوند متعال به برادرم علی(ع) فضیلتهایی داده که آنها را نمیتوان شمارش کرد. هرکس که فضیلتی از فضائل او را یاد کند و به آن اقرار و اعتقاد داشته باشد، خدای تعالی گناهان گذشته و آینده او را میآمرزد، و هرکس فضیلتی از فضائل او را بنویسد، مادام که نشانی از آن کتابت باقی باشد، فرشتگان برای او استغفار میکنند و از خدای تعالی آمرزش میخواهند. هرکس به فضیلتی از فضائل او گوش دهد، هر گناهی که با گوش کرده باشد، خدای تعالی آنرا بیامرزد. و هرکس به فضیلتی از فضائل او بنگرد، خدای تعالی هر گناهی که او با چشم کرده باشد را نیز میآمرزد».
🙏🏼👌 نماز ساده شب نهم ماه شعبان
عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قَالَ: مَنْ صَلَّى فِي اللَّيْلَةِ التَّاسِعَةِ أَرْبَعاً، بِالْحَمْدِ وَ النَّصْرِ عَشْراً؛ حَرَّمَ اللَّهُ جَسَدَهُ عَلَى النَّارِ، وَ أعْطاهُ بِكُلِّ آيَةٍ ثَوابَ اثْنَيْ عَشَرَ شَهيداً مِنْ شُهَداءِ بَدْرٍ وَ ثَوابَ الْعُلَماءِ. (البلدالأمين، ص172)
رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در شب نهم ماه شعبان 4 رکعت نماز بخواند ؛ در هر رکعت یک بار سوره حمد و ده بار سوره نصر ؛ خداوند بدنش را بر آتش حرام می سازد، و به ازای هر آیه پاداش دوازده شهید از شهدای بدر و پاداش همه دانشمندان را به وی اعطا می کند.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت37
باد وحشیانه به جان موهایم می افتد و میان تارهایش چنگ می اندازد.
پری مرا کمی توی خیابان ها می چرخاند و وارد پارکی می شویم.
قدم زنان روی برگ های بی جان و زرد قدم می گذارم و همگام با پری از میان مردمی که برای تفریح آمده اند می گذریم.
پری با صدایش مرا مخاطب خود می سازد.
_رویا؟
_بله؟
گره روسری اش را می کشد تا محکم شود.
به شاخه های درختان زل می زند و می گوید:
_این اولین باری بود که شنیدم پیمان به جز من به کسی اعتماد داره.
از تعریفش خوشم می آید و احساساتم را به سخره می گیرد.
موهایم را با سر انگشتانم به عقب می رانم و همانطور که نگاهم به زمین است، لب می زنم:
_خب حق داره...
دور و زمون بدی شده. کسی که افراد سیاسی رو لو بده نونش تو روغنه!
زیر چشمی نگاهم را تعقیب می کند:
_تو که گفتی از سیاست چیزی نمیدونی.
_در این حد سیاست نیست، نیازه آدمه!
با همین حرف ها به هتل می رسیم.
هنوز شیرینی حرف پری زیر زبانم آب نشده که همان طور که ژاکتش را روی تخت پرت می کند؛ برایم می گوید:
_پیمان برای این که کیفتو بگیره داره تلاش میکنه.
سازمان معتقده به محض دادن کیفت دیگه آتویی ازت ندارن.
شاید نتونی حرفام رو خوب بفهمی اما واقعا دیگه کسی نیست که بشه بهش اعتماد کرد.
برای همین یکم سخته کیفتو پس بگیره؛ اما پیمان از اون سرسخت هاست تازه کلی هم بهش اطمینان دارن.
از نظر سازمان، پیمان با این کار داره سابقه اش رو خراب میکنه.
چون رو چیزی دست گذاشته که برای سازمان نامفهومه.
شاخک های کنجکاوی ام به سوی حرف های پری برمی گردد.
_چی برای سازمان نامفهومه؟
_مورد اطمینان بودن یه دختر که توی خونوادهی اشرافی بزرگ شده.
چندیت سال توی یه کشور دیگه بوده و حالا هم از اسرار سازمان سر در آورده.
_خب اینایی که گفتی چه ربطی داره؟
مگه هر کی همچین شرایطی داشته باشه نمیتونه عضو بشه؟
پری لباس هایش را عوض می کند و روی تخت ولو می شود.
_آره دیگه! افراد بیشتر سازمان از طبقهی پایین جامعه هستن و برای برابری جلوی شاه مشت گره کردن.
کسایی که قربانی این اختلاف طبقاتی باشن و تشنهی انتقام!
بعدشم کسی که خارج از ایران باشه معتقدن پایبندیش به آرمان های ناسیونالیست۱ کمه.
اینا دلایل کمی برای سازمان نیست.
کم کم با حرف های پری قانع می شوم و بیشتر به ارزش کاری که پیمان برایم انجام می دهد، پی می برم.
کار از قند گذاشته و کارخانهی قند در دلم آب می کنم!
برای ناهار حسابی پری را تحویل می گیرم.
عصر در کنار هم چای می نوشیم و پری کمی بیشتر پیمان می گوید.
پسری که از کودکی در کنار درس خواندن مشغول به کار کردن در کورهی آجر پزی بوده است.
پیمان فکر می کرده است با درس خواندن می تواند باری جامعه و خانواده اش مفید باشد اما همین که پایش به دانشگاه باز می شود همه چیز را وارونه می بیند.
پری ادامه می دهد او با پیمان دو سال خلاف سنی دارند.
پیمان از طریق یکی از هم دانشگاهی هایش وارد خط مبارزه شده است.
بعد ها پری متوجه کارهای مشکوکی از طرف پیمان می شود و سر از جیک و پوکش در می آورد.
آنگاه است که او هم با سازمان آشنا می شود و باهم دانشگاه را رها می کنند.
گاهی میان گفته های پری دلم برای پیمان می سوزد.
تمام آن روز به یاد پیمان می گذرد بی آن که لحظه ای از یادش خسته شوم.
صبح در حالی که پری به خواب
عمیقی فرو رفته است از اتاق بیرون می زنم.
بی مقصود در خیابان های اطراف هتل قدم برمی دارم.
کاش می دانستم او به من حسی دارد، نمی توانم این حس را بپذیرم که من فقس مورد اعتمادش هستم.
این حس عطش دوست داشتنش را درونم سرکوب نمی کند!
اگر یک درصد هم می دانستم مرا دوست دارد قید پاریس را می زدم اما او تلاش می کند هر چه زودتر به پاریس برگردم و این بدجور مرا اذیت می کند.
هر قدم را با خسرت برمی دارم تا به کافه ای می رسم.
برای خوردن صبحانه وارد اش می شوم و صبحانهی مختصری می خورم و به هتل برمی گردم.
__
۱. ناسیونالیسم، در تضاد با باور نوینی است که جهانمیهنی(اینترناسیونالیسم) نام دارد و طرفدار یکی شدن همهٔ مرزها و از میان رفتن مفهوم امروز «کشور» است. ناسیونالیسم با ارائه و بنیان مفاهیمی مانند «عشق به میهن» یا «ملتپرستی» به جنگ با باورهای انترناسیونالیستی رفته و میکوشد کاستیهای پدید آمده از کارشکنیهای سیستمها و اشخاص «جهانمیهن» را برطرف سازد. به عبارت ساده تر به معنای عشق افراطی به کشور و زادگاه.
⭕️️کپے بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت38
پری با موهای شوریده اش نگاهم می کند و غر می زند:
_کجا بودی تو؟
به طرف پارچ می روم و کمی آب داخلش خالی می کنم.
جرعه ای از آن می نوشم که پری سوالش را تکرار می کند.
_رفتم یکم قدم بزنم.
_از کی تا حالا سحر خیز شدین شما؟
بیخیال دستانم را در هوا تکان می دهم.
_از امروز!
آبی به صورتش می زند و با تلخ گوشتی تمام جواب می دهد:
_هه، بی مزه!
دستم را میان جنگل موهایش رها می کنم و به طعنه می گویم:
_بهتر نیست به جای سین جین کردن من یه شونه ای به این موها بزنی؟
با حرف من به طرف آینه می رود و با دیدن موهای گره خورده اش ابرویش می پرد.
_ای وای! چقدر بهم ریخته شدم.
شروع می کند به شانه زدن به موهایش.
من هم برایش سفارش صبحانه می دهم.
تا صبحانه اش را بخورد کمی طول می کشد.
دلم در این کنج دیوار جا نمی گیرد و از پری می خواهم که به کتابفروشی برویم.
او هم موافقتش را اعلام می کند و لباس بلند و جوراب شلواری اش را می پوشد.
روسری اش را مرتب می کند و آماده دم در می ایستد.
من هم دامن و لباس نخدی رنگی می پوشم و شال سوسنی را رویش می اندازم.
پری پیشنهاد می دهد به کتابفروشی که می گوید برویم.
من هم بدون هیچ حرفی قبول می کنم و فرمان را به طرفی که دستور می دهد می چرخانم.
به کتابفروشی می رسیم که نبش خیابان است.
روی تابلوی چوبی اش هم نوشته:" کتابفروشی دانش"
پری جلو تر از من وارد می شود و اهم اهمی می کند.
در را کمی هل می دهم که صدای بهم خوردن آویز هایی به گوشم می رسد.
با تعجب به بسته های کتابی نگاه می کنم که روی ویترین تا بالا کشیده شده اند.
پری با مرد جوانی در حال صحبت است.
جوان پوست سبزه ای دارد و موهای فر اش متناسب با قیافه اش است.
از روی ظاهر ارزیابی می کنم باید حدود ۲۸ یا 29سال داشته باشد.
کتاب های رمان مرا مجذوب خود می کنند.
چند کتابی را ورق می زنم و بوی کاغذ در مشامم می پیچد.
حس تازگی در رگ های خشکیده ام می دود و حال خوبش اثراتی بر وجودم می گذارد.
با اشاره های پری به طرفش می روم.
اثری از مرد کتاب فروش نیست و او به من می گوید:
_اینجا بهترین کتابا رو دارن.
فکر کنم تو رمان دوست داری نه؟
لبخند روی لب هایم جا باز می کند و جواب می دهم:
_آره...
زیر چشمی نگاهم را به کتاب های رمان وصل می کنم.
پری با دیدن علاقه ام به طرف کتاب های رمان می رود که بهم تکیه داده اند.
کتاب جنایت و مکافات را از روی بسته برمی دارد و لب می زند:
_حدوداً یک سال پیش خوندمش. تو خوندیش؟
اسمش را زیاد شنیده بودم.
رمانی بود که مثل بمب در جهان صدا کرد اما هیچ وقت فرصت نشد بخرم و وقت به پایش بریزم.
_تعریفشو زیاد شنیدم اما وقت نشد که بخونمش.
کتاب را برمی دارد و میان کف دستانم قرار می دهد.
_خب بگیرش!
یک بار خوندنش ضرر نداره که!
مرد جوان از اتاقک حالت پستو مانند سرک می کشد و به پری مژده می دهد:
_خانم خسروانی پیداش کردم!
پری پا کج می کند و پشت ویترین می ایستد.
مرد بسته ای کتاب روی ویترین می گذارد و لبخند پیروزمندانه ای به لب می زند.
پری بدون این که پوش روی کتاب را کنار بزند آن را توی کیفش می گذارد و مبلغی را روی ویترین می گذارد.
بعد هم به کتاب توی دست من هم اشاره می کند.
بی آن که به مرد نزدیک شوم تشکر می کند و بیرون می آییم.
هر دو می دانیم جایی دیگر برایمان در این شهر نیست و به طرف هتل می رویم.
تمام گشت و گذار مان به کتابفروشی ختم می شود.
توی اتاق پری، پرده ها را می کشد و تاریکی از دور به ما نزدیک می شود.
مرا صدا می زند و بعد از سر جا گذاشتن شال ام روی جا لباسی به طرفش می روم.
خم می شوم و کنار تختش می نشینم.
_چیزی شده؟
دست می برد و چشمانش را می خاراند.
بی مقدمه دست می برد به داخل کیفش و آن بستهی کتاب را برمی دارد.
با لبخندی از روی مهربانی، دست دراز می کند و آن را مقابلم می گیرد.
زیر چشمی نگاهم را به طرفش می رسانم و دست می برم تا کادو اش را بگیرم.
پوش کشیده شده روی کتاب را برمی دارم و از بی نشان بودن کتاب جا می خورم.
⭕️️کپے بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
شما سوار یه اتوبوسی میشی، میشینی کنار یکی، بو سیگارش اذیتت میکنه!
- میری اونور تر کنار یکی دیگه میشینی، دهنش بو سیر میده!
- میری اونورتر میشینی میبینی یکی بچش خرابکاری کرده!
- درسته تحمل این وضع سخته... اما شما نمیتونی از اتوبوس بری بیرون چون اصل اتوبوس سالمه!
- چون راننده اتوبوس سالمه!
- شما برای رسیدن به مقصد نیاز به اتوبوس سالم و راننده سالم داری. درسته؟
- جمهوری اسلامی و رهبری این نظام مصداق اتوبوس سالم و راننده سالم هست. اگه این اتوبوس رو ترک کنید اتوبوسهای دیگه شما رو به مقصد نمیرسونن.
سوار کدام اتوبوس میخواهید بشید؟
اتوبوس سلطنت طلبا؟
اتوبوس سازمان منافقین و مسعود رجوی؟
اتوبوس تجزیه طلبا؟
اتوبوس غربپرستا؟
اتوبوس آمریکا؟
اتوبوس انگلیس؟
- پس باید بود، صحنه را ترک نکرد و البته خلاف هر مسافری رو هشدار داد و جلوگیری کرد... ولی مراقب بود اتوبوس را خراب نکنیم 👌🏻👌🏻
برگرفته از بیانات استاد قرائتی
#مشارکت_حداکثری
کانال فدایی رهبر🌱
https://eitaa.com/FadaeeRahbar_313
🙏🏼👌نماز بسیار ساده شب دهم ماه شعبان
عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قَالَ: مَنْ صَلَّى فِي اللَّيْلَةِ العَاشِرَۀِ أَرْبَعاً، بِالْحَمْدِ وَ آيَةِ الْكُرْسِيِّ ثَلَاثاً وَ الْكَوْثَرِ ثَلَاثاً، كَتَبَ اللَّهُ لَهُ مِائَةَ أَلْفِ حَسَنَةٍ، وَ رَفَعَ لَهُ مِائَةَ ألْفِ دَرَجَةٍ، وَ فَتَحَ لَهُ مِائَةَ ألْفِ بابٍ فِي الْجَنَّةِ، وَ غَفَرَ لَهُ وَ لِوالِدَيْهِ وَ لِجيرانِهِ. (البلدالأمين، ص172)
رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در شب دهم ماه شعبان چهار رکعت نماز بخواند؛ در هر رکعت یک بار سوره حمد، سه بار آیۀالکرسی، و سه بار سوره کوثر؛ خداوند برای وی صدهزار کار نیک می نویسد، و مقام وی را صدهزار درجه بالا می برد، و برای او در بهشت صد هزار در می گشاید، و خداوند، وی، پدر و مادر و همسایگانش را می آمرزد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
👁 ثواب زیارت سیّدالشّهدا علیه السلام در شب و روز نیمه شعبان(12)
عَنِ الْكَاظِمِ عَلَیهِ السَّلامُ قَالَ: ثَلَاثُ لَيَالٍ مَنْ زَارَ الْحُسَيْنَ عَلَیهِ السَّلامُ فِيهِنَّ غُفِرَ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ مَا تَأَخَّرَ: لَيْلَةَ النِّصْفِ مِنْ شَعْبَانَ، وَ لَيْلَةَ ثَلَاثٍ وَ عِشْرِينَ مِنْ رَمَضَانَ، وَ لَيْلَةَ الْعِيدِ. (بحارالأنوار، ج101، ص101 به نقل از مصباح الزائر)
حضرت کاظم علیه السلام فرمود: هرکس در سه شب حسین بن علی علیه السلام را زیارت کند، گناهان گذشته و آینده اش آمرزیده می شود: شب نیمه شعبان، شب بیست و سوم ماه رمضان، و شب عید(عید فطر یا عید قربان).
عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ الْحَجَّاجِ أَوْ غَيْرِهِ وَ اسْمُهُ الْحُسَيْنُ قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَیهِ السَّلامُ: مَنْ زَارَ قَبْرَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ عَلَیهِ السَّلامُ لَيْلَةً مِنْ ثَلَاثِ لَيَالِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ مَا تَأَخَّرَ، قَالَ: قُلْتُ: أَيَّ اللَّيَالِي جُعِلْتُ فِدَاكَ؟ قَالَ: لَيْلَةَ الْفِطْرِ أَوْ لَيْلَةَ الْأَضْحَى أَوْ لَيْلَةَ النِّصْفِ مِنْ شَعْبَانَ. (بحارالأنوار،ج101، ص94-95 به نقل از کامل الزیارات/تهذیب الاحکام، ج6، ص49)
حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرکس قبر حسین بن علی علیه السلام را در یکی از سه شب زیارت کند، خداوند گناهان گذشته و آینده وی را می آمرزد. راوی گفت: عرض کردم: فدایت شوم، کدام شب ها را می فرمایید؟ شب عید فطر یا شب عید قربان، یا شب نیمه شعبان.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
📚 خودت را نجات بده!
ماه شَعبانُالمُعَظَّم ماه استغفار است. دو ذکر برای #استغفار این ماه نقل شده است.
«اَسْتَغْفِرُ اللهَ وَ اَسْاَلُهُ التَّوْبَةَ»
«اَسْتَغْفِرُ اللهَ الَّذِي لا اِلـٰـهَ اِلاّ هُوَ الرَّحْمـٰنُ الرَّحِيمُ الْحَيُّ الْقَيّومُ وَ اَتوبُ اِلَيْهِ»
استغفار در ماه شعبان، معادل هفتاد هزار بار استغفار در سایر ماههاست. (۱)
📚 ۱. مجلسی، بحار، ج ۹۴، ص ۹۱ و حرّعاملی، وسائلالشیعه، ج ۱۰، ص ۵۱۱ و صدوق، فضائلالاشهرالثلاثه، ص ۵۶.
📌 امام_حسن_عسکری علیه السلام
📌 اللهم_عجل_لوليك_الفرج
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت39
مشخص است جلد اصلی اش را کنده اند.
صفحهی اول کتاب را باز می کنم.
بالای بسم الله با خودکار آبی نوشته شده است کتاب تکامل.
پری نگاهش را با سرعت از من می رباید و لبخندی روی لب می نشاند.
_این کتابیه که اولین بار من از پیمان هدیه گرفتم.
البته خودش نیست ها!
منظورم محتوای کتابه.
سال اول دانشگاه، پیمان کتاب تکامل رو بهم هدیه داد.
واقعا به هزار تا ازین کتاب های رمان می ارزه. حالا خودت بخون ببین که راست میگم.
با به میان آمدن حرف از پیمان اشتهایم برای خواندن کتاب تحریک می شود.
برگه های نازک و کاهی کتاب زیر انگشتانم ورق می خورند.
پری خودش را با کتابی سرگرم می کند و من هم ترجیح می دهم برای رهایی از سردرگمی، تکامل را بخوانم.
چند صفحه ای از آن را ورق می زنم و دستم می آید که این کتاب یک کتاب عادی نیست.
مطالبی که درون کتاب خفته اند برخواسته از ایدئولوژی است که گرایشش به کمونیستی است گرچه که از آیات قرآن و احادیث هم می شود چیز هایی دید.
هر چه هست برایم جالب است.
دوست دارم با چشمانم تک تک کلمات را بپیمایم و به روح شان نفوذ کنم.
با بسته شدن کتاب تازه متوجه غروب آفتاب می شوم.
نگاهم به پری است که هنوز چشم به کتاب دوخته!
پاورچین پاورچین به طرفش گام برمی دارم و بالای سرش هو می کشم.
مثل جن زده ها به من خیره می شود و جیغ خفیفی از دهانش خارج می گردد.
به قیافهی بی رنگ و رویش خنده ام می گیرد.
کم کم خط پیشانی اش پر رنگ می شود و با خشم زیر لب می غرود:
_سکته ام دادی دختر!
چه طرز صدا کردنه؟
از شدت خنده شکمم درد می گیرد و دستانم را دور پهلویم حلقه می کنم.
روی زمین می افتم و به سرخی صورتش می خندم.
اخم پری باعث می شود ادامهی خنده ام را بخورم.
کتاب تکامل را بر می دارم و کنار پری می نشینم.
پری سر سنگین با من رفتار می کند اما من بیخیال نمی شوم و کتاب را مقابل صورتش می گیرم تا نتواند بخواند.
کتاب توی دستانم را پایین می آورد و نگاهش را حوالهی من می کند.
_چیه؟
لب کج می کنم:
_قهری الان؟
کتاب توی دستانش را می بندد و خودش را به طرفم می چرخاند.
_نه.
_پری، من ازین کتاب خوشم میاد.
با این که نه چپی ام و نه راستی اما گرایشم به چپی ها بیشتر شده.
حس می کنم اونا بهتر از لیبرالیست ها هستن.
ببین، من گرافیک خوندم و چیزی از این حرفا سر در نمیارم اما این دفعه فرق داره.
بنظرم تو راست میگی. من باید دنبال یه تغییر باشم.
بتونم زندگیم رو خرج یه کار واقعی بکنم نه چندتا بوم که دنیای خیالی و آرمانی منو توش جار میزنن.
چطوری بگم؟
من میخوام دنیای آرمانی توی نقاشی هام رو به واقعیت تبدیل کنم.
برق عجیبی در چشمان پری نمایان می شود.
شانه هایم میان دستان ظریفش جا می گیرد و با محکمی می گوید:
_ببین رویا، تو باید خوب فکراتو بکنی.
اگه اینا اثراتی باشه که کتاب روی تو گذاشته با خوندن یه کتاب دیگه شاید این حِست نابود بشه.
پس اینایی که میگی رو توی دنیای واقعیت بخواه.
_من میخوام.
شاید تو راست بگی اما من این کمبود رو دارم.
مطمئنم با یه هدف والا میتونم پرش کنم.
شادی در چشمان هر دو مان موج می زند.
بادبادک خوشحالی در آسمان قلبم شروع به پر کشیدن می کند.
خوشحالم که هدفی را پیدا کرده ام.
من نباید کوته فکر باشم و تنها جلوی پایم را ببینم.
ارزش من بیشتر از یک گرافیست است که میان دنیای رنگ ها بچرخد و زندگی بگذراند.
یک گرافیست باید آیندهی واقعی را ترسیم کند و برایش نقشه کشی کند.
رنگ عقایدش را به صفحهی روزگار بکشد و تا همه جا از آن رنگ و قلم پر شود.
من می توانم سهم واقعی تری از این جهان را داشته باشم.
همه چیز به سرعت در ذهنم شکل می گیرد، به زودی که همان شب تمام آن کتاب را تمام می کنم.
پری مقابلم می نشیند و سوالاتی که ذهنم را پر کرده، جواب می دهد.
یکی از سوالات من نحوهی مبارزه است و فرق آن با مبارزه ای که آیت الله خمینی شروع کرده.
پری با شنیدن سوالم فوری جوابش را می دهد:
_رویا، ما ترسو نیستیم.
اگا قراره برای مردم و کشورمون کاری کنیم از جون و دل مایه میزاریم.
ما دلمون نمیخواد مردم فدای ما بشن و ما هم پشت مردم خودمونو قایم کنیم.
روش هایی مثل اعتراض خوبه اما نه برای براندازی رژیم.
اعتراض برای مسئله های کوچیک و پیش پا افتاده راهگشاست.
شاه جلوی ما اسلحه میگیره پس ما هم باید با جنس خودشون جلوشون بایستیم.
اونا بچه های ما رو میگیرن و اعدام میکنن، خب ما هم مستشار ها و تیمسارهاشون رو تیکه پاره میکنیم.
جواب های هوی عزیزم!
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت40
به دقت به گفته هایش گوش می دهم.
نظرم دربارهی مردم تغییر می کند، یک جور هایی حس میکنم آن ها ملعبهی دست روحانیون شده اند.
شجاعتی که پری در درونم تزریق می کند غیر قابل وصف است.
او در ادامه می گوید:
_یادته از فیدل کاسترو و چه گوارا برات گفتم؟
قهرمان های جهانی که تونستن از طریق مبارزهی مسلحانه پیروز بشن؟
با یاد آوری آن حرف های مبهم سر تکان می دهم که یعنی بله.
دستش روی دستان سرما زده ام می نشیند.
_پس نباید ترسید!
من با عقاید کمونیستی کنار اومدم. آره... گاهی وقتا حس میکنم زیاده روی میکنن اما کنار اومدم.
چون سازمان داره با این روش پیش میره.
خیلیا بر علیه ما افتادن، روحانیون دور برداشتن که ما نجسیم و کافر!
نه! اینا یه مشت حرفه، ما هم از ساواک میکشیم هم ازین قماش ترسو.
ما مسلمونیم، تا جایی که قرآن و خدا میگه عمل می کنیم اما از یه جایی به بعد خود خدا هم میگه لا اکراه فی الدین...
بعدشم الان قرن ها از زمان نزول قرآن گذشته... علمی هم بخوای حساب و کتاب کنی میبینی خیلی چیزا تغییر کرده پس اشکال نداره برای رفع نیازهای جدید دست به کارهای دیگه ای زد.
جملات پری را کمی بالا و پایین می کنم و متوجه می شوم درست می گوید.
اکنون سال ها از دوران پیامبر گذشته، گذر زمان گرد پیشرفت را بر جهان پاشیده.
ما باید پیشرفته مقابل غول استعمار بایستیم.
توی رختخواب آرام می گیرم اما ذهنم هنوز مشغول افکاری است که تازه سرازیر خانهی ذهنم شده.
من این مهمان های ناخوانده را در سراچهی فکرم جا می دهم.
نمی دانم چه وقت اما پلک هایم روی هم می روند و خواب هوش را با خود می برد.
صبحانه را که می خوریم، پری قصد رفتن می کند.
من هم برای این که خلاء تنهایی ام را پر کنم کاغذ و قلم برمی دارم و از جملاتی که توی کتاب نوشته و دوستش دارم، رو نویسی می کنم.
اکنون حس می کنم آن عطشی که داشته ام و دریایش را در چشمان پیمان می دیدم را شناخته ام.
حس مصمم بودن و هدف داشتن کم نیست!
آن هم هدفی چون پیمان که بزرگی اش به وسعت نابودی ظلم می باشد.
هر لحظه خودم را در آینده فرض می کنم که همچون پری چم و خم کار مبارزاتی را یاد گرفته ام.
آنگاه پیمان هم فکر نمی کند خوی اشرافی بر فطرتم برتری کرده است.
برای ناهار پری مرا به ساندویچی می برد.
با هم ساندویچ خوراک سوسیس سفارش می دهیم و منتظر می مانیم.
مغازهی کوچکی است که پشت یخچال اش اجاقی دارد.
ساندویچ ها که حاضر می شود، پسری آن را روی میز می گذارد و می رود.
در کنار پری به اشتها می آیم و شوخی های او مرا بیشتر تشویق به خوردن می کند.
بعد از بیرون آمدن از مغازه، پری رو به من می کند.
_رویا؟
_جان؟
به آسمان بالای سرمان نگاه می کند و لب می زند:
_پیمان میخواد ببینتت.
یکهو قلبم شروع می کند به بالا و پایین پریدن.
دست خودم نیست که تا اسمش می آید تمام وجودم زیر و رو می شود.
رطوبت دهانم به خشکی گراییده و با لحنی که سست شده، می پرسم:
_چیکارم داره؟
_والا اون حرف زیادی به من نمیزنه.
نمیخواد نگران بشی، حتما خیره!
باز هم ضایع بازی در آورده ام!
خب معلوم است از چهرهی رنگ پریده و بدن لرزان می فهمد چه مرگم شده!
_نه نگران نیستم.
_باشه، بهم گفت ساعت چهار بری پارکی که مقابل اون کافه ای بود، که یه بار رفتیم.
آدرسشو بلدی؟
چند باری سر تکان می دهم.
_آ... آره، چشمی بلدم.
بعدشم مگه تو نمیای؟
کیفش را روی دوشش می اندازد و همان طور که یک قدمی از من فاصله دارد، لب می گشاید:
_در مورد اومدن من چیزی نگفت پس فکر کنم لزومی نداره بیام.
از روی اکراه قبول می کنم.
بهم دست می دهیم و او به پایین خیابان می رود و من می ایستم و تاکسی می گیرم.
دست هایم را بهم فشار می دهم و با خودم می گویم یعنی چه میخواهد بگوید؟
دلیل این رفتن چیست؟
ضربان قلبم هنوز آرام نگرفته و تمام بدنم پر شده از صدای اش.
به کافه می رسم و تاکسی نگه می دارد.
به اطرافم نگاه می کنم و با دیدن پارک آن سوی خیابان بیشتر استرس می گیرم.
____
۱. دوستان عزیز این ها برخی مغالطه هایی هست که برای توجیه رویه مسلحانهی مجاهدین خلق استفاده می شده و خیلی ها اینجوری گول خوردن.
من پاسخ به تمام این شبهات رو بعداً و در قسمت های آیندهی رمان میگذارم پس این مغالطه ها رو جدی نگیرین. (سخن نویسنده)
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
#حضرت_علی_اکبر #علی_بن_الحسین #علی_اکبر
روزی مردی #مسیحی وارد #مسجد شد . مسلمانان به او گفتند : تو مسیحی هستی ، از مسجد خارج شو . مرد مسیحی گفت : شب گذشته در #خواب ، رسول خدا و #حضرت_عیسی را دیدم . حضرت عیسی به من فرمود : به دستان مبارک #خاتم_انبیاء ، #اسلام بیاور و من به دست او اسلام آوردم و اکنون آمده ام تا اسلام خود را با مردی از #اهل_بیت_پیامبر باشد ، تجدید کنم . مسلمانان او را به محضر امام حسین آوردند . همین که به محضر حضرت رسید ، خود را بر پای امام انداخت و شروع به بوسیدن پاهای آن حضرت کرد . بعد خوابی را که شب گذشته دیده بود ، برای آن حضرت تعریف کرد . در آن هنگام حضرت فرمودند : آیا دوست داری تا کسی که #شبیه به رسول خدا است را نزد تو بیاورم ؟ گفت : بله . پس امام حسین فرزندشان حضرت علی اکبر را ندا دادند ؛ در آن زمان او کودکی بودند و در حالی که بر صورتشان #نقاب انداخته بودند . او را نزد امام آوردند . هنگامی که امام حسین نقاب را از روی صورت حضرت علی اکبر برداشتند ؛ آن مرد از هوش رفت ! حضرت فرمودند : #آب به صورت او بپاشید . زمانی که به هوش آمد ، امام به آن مرد فرمودند : آیا این پسر من ، شبیه رسول خدا است ؟ مرد گفت : بخدا قسم آری . امام حسین به او فرمودند : اگر تو چنین فرزندی داشتی و خاری به پای او میرفت ، چه میکردی ؟ مرد جواب داد : میمُردم ! در اینجا بود که حضرت به او فرمودند : اکنون به تو این خبر را میدهم که روزی این پسر را با چشمان خودم میبینم در حالی که با #شمشیر بدنش را قطعه قطعه کرده اند .💔
مصادر : ثمرة الاعواد ، جلد ۱ ، صفحه ۲۳۰ _ مفتاح الجنة ، صفحه ۱۷۵ با اندکی تفاوت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج