📖 امیرالمومنین (ع) فرمودند:
إِنَّ الحَقَّ لا یعرَفُ بِالرِّجَالِ؛ اِعرِفِ الحَقَّ، تَعرِف أهلَهُ؛ حق با اشخاص شناخته نمیشود؛ حق را بشناس تا اهل حق را بشناسی 📚مجمع البیان، ج 1، ص211؛ روضة الواعظین، ص 31 💐☘️ آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
از خلوت بودن راه #هدایت و درست نترسید.
📚 نهُجالبَلاغه،خطبه 201
🔰داستان و صحبتهای تکاندهنده دختری #پشیمان از.............❌خانواده مذهبی نداشتم، اما سنتی بودند. ساعت ورود و خروجم برایشان خیلی مهم بود. آدم گاهی دلش میخواهد بعد از کلاس با دوستهایش برود بیرون، چیزی بخورد. تفریحی بکند. برای همین مجبور شدم از کلاسهای دانشگاهم بزنم که بتوانم حداقل کمی با دوستانم بیرون بروم. مادرم برای این کار دلیل هم داشت مدام میگفت جامعه بد است و ممکن است تو هم بد شوی🔴با یکی از خالههایم خیلی دوست بودم. از خانه زدم بیرون و رفتم خانه خالهام ماندم. راستش من با حرفهای خالهام از خانه زدم بیرون. یکبار داشتیم با هم حرف میزدیم. من از مادرم گله میکردم. خالهام میگفت وقتی به تو هیچ احترامی نمیگذارد؛ تو چرا به خودت هیچ احترامی نمیگذاری و اجازه میدهی اینطوری اذیتت کند. شاید اگر آن روز خالهام این حرفها را نمیزد و به جایش من را به راه درست و راست #هدایت میکرد، من دست به چنین کاری نمیزدم، ولی حرفهای خالهام حسابی مرا بهم ریخت. از خانه بیرون زدم و یک هفته خانه خالهام ماندم تا اینکه پدرم دنبالم آمد و گفت به خاطر من برگرد. هرچه باشد مادرت است و بیشتر از هرکس صلاح تو را میداند و من هم برگشتم.🔹وقتی فهمیدند با کسی #رابطه دارم، پدرم یک هفته با من حرف نزد بعد هم که به حرف آمد گفت: «دیگه اسممو نیار»، اما مادرم همه جوره بحث را بالا کشید. کلامی و غیرکلامی با من درگیر بود. میگفت دیگر اجازه نمیدهم به دانشگاه بروی، باید انصراف بدهی! خودم هم کارهای انصراف را انجام میدهم. من آن موقع دانشجوی ممتاز دانشگاه بودم. من هم داد و بیداد میکردم که من عاشق درس و رشتهام هستم و شما هم نمیتوانید جای من تصمیم بگیرید. خالهام پشت مرا گرفت و دوباره رفتم به خانهاش و این بار دو هفته آنجا ماندم. خاله و مادرم رابطه چندان خوبی باهم ندارند مثل بعضی خواهر و برادرها از بچگی بینشان کینه است. مادر زن برادرم هم بود و قصه را کمی پیچیده میکرد. دست آخر قرار شد یک جلسه بزرگ خانوادگی برای رسیدگی به وضعیت من تشکیل شود. از این جلسهها که ریش سفید و بزرگترهای فامیل دور هم جمع میشوند. تصمیم این جلسه هم بر این شد که من بگویم غلط کردم و آدم میشوم و هر چیزی مادرم بگوید بگویم چشم، تا اینکه برگردم خانه.🔶با «پژمان» توی کافینت آشنا شدم. من داشتم پروژه دانشگاهم را انجام میدادم و او هم داشت کارهای آزمون جامع دکترایش را انجام میداد. آنجا سر همین چیزها سر صحبت باز شد. من معماری میخواندم، او مکانیک میخواند. اوایلش فقط میخواست برای پایاننامه #کمکم کند، اما رابطهمان کم کم بیشتر شد. من به چشم یک دوست نگاهش میکردم و برای همین از وضعیت زندگیام برایش میگفتم تا اینکه پژمان به من پیشنهاد داد باهم زندگی کنیم. بعد از #پیشنهاد پژمان یک روز آمدم تهران تا با داییام در این رابطه صحبت کنم. داییام موافقت کرد و قرار شد حمایتم کند. پدرم گفت فقط یک شرط دارم و شرطش این بود که ما صیغه محرمیت بخوانیم. داییام گفت این ماجرا با من! اما هیچوقت این صیغه خوانده نشد و داییام به راحتی مساله را پشت گوش انداخت. پدر و مادرم خیال میکردند ما به هم محرم شدیم و من تهران ماندنی شدم تا با پژمان زندگی کنم.❌رابطه ما مثل همه رابطهها با شمع و گل و #هدیه و خیلی رمانتیک شروع شد. آنقدر خوب که نمیتوانید تصورش را بکنید. با یک چمدان رفتم یک خانه نقلی، که همه چیزش برای زندگی دو نفر آدم که همدیگر را دوست دارند مناسب بود. روز اول ناهار را بیرون خوردیم و حسابی خوش گذشت، طاقت نیاوردیم شام را هم دوباره بیرون رفتیم و خوردیم. درست مثل فیلمها بودیم. همه فیلمهای #رمانتیک دختر و پسری و عشق و عاشقی، اما این احساسات به ظاهر خوب، فقط یک ماه بیشتر دوام نداشت! بعد از یک ماه حس و حالم تغییر کرد. همه چیز عوض شد. حس میکردم کسی هستم که برای نظافت خانه آن پسر آمدهام. انگار آمدهام که همیشه خانه و زندگیاش را مرتب نگهدارم. آنقدر یک ماه اول به من خوش گذشته بود که حرفهای پدرم و محرم شدنمان برایم خیلی اهمیت نداشت. بعدها هم وقتی هربار به پژمان میگفتم بیا #عقد کنیم میگفت این کاغذبازیها چه اهمیتی دارد؟ ما باهم خوبیم. همدیگر را دوست داریم و بقیهاش هیچ اهمیتی ندارد!#ادامه👇
⁉️#فرق_این_خدا_با_آن_خدا
👱 پسری با اخلاق و نیکسیرت، اما فقیر به #خواستگاری دختری میرود...
👨 پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و #سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
👱پسری #پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود...
👨 پدر دختر با #ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: ان شاءالله خدا او را #هدایت میکند...!
👱 دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که #هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد #فرق دارد؟؟!!!!...
💠امام صادق علیه السلام فرمودند:
هر که از ترس تهیدستی #ازدواج نکند ، به خدای متعال گمان بد برده است. خدای متعال میفرماید: «اگر تهیدست باشد خداوند از فضل خود #توانگرشان میسازد.»
📙 تفسیر نورالثقلین،ج۳، ص۵۹۷
#اعتماد_به_خدا
#حدیث_روز
#سبک_زندگی