eitaa logo
- فدك ِمهدی 🇵🇸 -
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
815 ویدیو
8 فایل
- هوالمهدی . ◝فدك ِمهدی ؟ ایران ِبقیة‌‌الله 🕶◟ - جهـٰاد تبیین ، یك فریضه قطعی و فوری‌ست .* ' حضرت ِمـٰاه ' فدایی ِ: @khamenei_ir . دعا برای ِظهور او ؛ والسلام . -- - - - ----- - ----- - - ---- [ شرایط ُکمی درد و دل : @nashenas_fadak ]
مشاهده در ایتا
دانلود
'💔🚶🏻‍♂' • • - در با‌قی‌مانده‌یِ آن ما را ببخش.. : 🌱| @Fadake_mahdi
حضرت آقا: بسیجی اصلا احتیاجی به محافظه کاری ندارد و به دنبال از دست دادن چیزی نیست، یک کارت عضویت در بسیج دارد که آن هم سند شهادتش است... 🌱| @Fadake_mahdi
[یکی‌در‌آ‌رزوی‌دیدن‌توست یکی‌در‌حسرت‌بوسیدن‌توست ولی‌من‌ساده‌و‌بی‌ادعایم تمام‌هستی‌ام‌خندیدن‌توست] ♥️ 🌱| @Fadake_mahdi
‹ازـٰاین‌عڪس‌قشنگـآ..シ🤍!'› 🌱| @Fadake_mahdi
- فدك ِمهدی 🇵🇸 -
💚🌿💚🌿💚 🌿💚🌿💚 💚🌿💚 🌿💚 💚 |📄🙃 #تایم_رمان | 👒 #رمان_هرچی_تو_بخوای 📗 #پارت_77 همون موقع آقای موحد و چند تا
💚🌿💚🌿💚 🌿💚🌿💚 💚🌿💚 🌿💚 💚 |📄🙃 | 👒 📗 حرکت کرد... بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدای قرآن تو فضای ماشین پیچید.استرسم کم شد ولی تا خونه ذکر میگفتم. تا رسیدیم سریع تشکر کردم و پیاده شدم.از اینکه تو ماشین،قرآن گذاشته بود و حرفی نمیزد خوشم اومد. چند هفته گذشت.... میخواستم به محیا سر بزنم.رفتم خونه شون. دخترش بازی میکرد. سه ماه بعد از شهادت آقا محسن،خانواده شوهرش،زینب رو به محیا برگردوندن. محیا خیلی خوب محکم و قاطع رفتار کرده بود.محیا گفت: _یکی از دوستان محسن خیلی کمکم کرد.با خانواده محسن خیلی صحبت کرد تا زینب رو بهم بدن. نمیخواستم کار به شکایت و قانون برسه.الان رفتار همه با من تغییر کرده،خیلی ش هم بخاطر صحبت ها و رفتارهای دوست محسن بود.واقعا برادری رو برای من و محسن تمام کرد. صدای زنگ آیفون اومد... محیا گوشی آیفون رو برداشت و گفت: _بفرمایید... بعد درو باز کرد.گفتم: _قرار بود مهمان بیاد برات؟ -بعد از تماس تو،تماس گرفتن و گفتن میخوان بیان. -خب به من میگفتی،من یه وقت دیگه میومدم. داشت روسری و چادر میپوشید.منم پوشیدم.بعد زینب رو صدا کرد و گفت: _بیا،عمو اومده. زینب جیغ کشید و بدو از اتاق اومد بیرون.. رفت پیش مامانش جلوی در ایستاد. از حرکت زینب خنده م گرفت. محیا با خانمی احوالپرسی میکرد.بعد خانم وارد خونه شد.خم شد و زینب رو بوسید. سرشو برگردوند سمت من.هر دو مون از دیدن همدیگه تعجب کردیم. خانم موحد بود.رسمی سلام کردم. لبخند زد و بامهربانی جواب داد.پشت سرش دخترهاش بودن.با اونا هم سلام و احوالپرسی کردم. بعد آقای موحد وارد شد. زینب از دیدنش خیلی ذوق کرد. آقای موحد بغلش کرد و با هاش صحبت میکرد.بعد سر به زیر و با احترام با محیا احوالپرسی کرد.از سکوت مادر و خواهرهاش تعجب کرد.وقتی متوجه من شد،تعجبش بیشتر شد. من اصلا نگاهش نمیکردم.خیلی رسمی گفتم: _سلام. آقای موحد هم رسمی جواب داد.محیا به همه تعارف کرد که بشینیم.خانم موحد و دخترهاش و من نشستیم.آقای موحد که زینب هنوز بغلش بود،به محیا گفت: _اگه اشکالی نداره من و زینب بریم تو اتاق زینب. محیا گفت: _مشکلی نیست،بفرمایید. آقای موحد با زینب رفت تو اتاق.خانم موحد از حال مامان پرسید.منم با احترام ولی رسمی جواب دادم.بعد با محیا احوالپرسی میکرد.محیا خواست بره چایی بیاره،گفتم: _شما پیش مهمان هات باش،من میارم. درواقع میخواستم از نگاه های خانم موحد خلاص بشم. به همه چایی دادم.خودم هم برداشتم. دو تا چایی تو سینی موند. برای آقای موحد و زینب بود.سینی رو روی میز گذاشتم و خودم نشستم؛بی هیچ حرفی.خانم موحد لبخندی زد و سینی رو برداشت و رفت تو اتاق. بعد چند دقیقه اومد بیرون.با محیا صحبت میکردن و منم ساکت بودم. خیلی نگذشت که صدای خنده و جیغ زینب بلند شد و با هیجان داد میزد.... صدای خنده ی آقای موحد هم میومد.همه خندیدن. ولی من ساکت بودم و تو دلم با خدا حرف میزدم. خدایا این بنده ت آدم خوبیه.... حقشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه..ولی من نمیخوام دوستش داشته باشم.. بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه. فرداش محیا باهام تماس گرفت که برم پیشش. بهم گفت:... ... 🌱نویسنده: بآنومهدۍیارمنتظࢪقائم "🌿🖇"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @fadake_mahdi
😂😂 🌱| @Fadake_mahdi
- فدك ِمهدی 🇵🇸 -
😂😂 🌱| @Fadake_mahdi
ولی بچه ها جداازشوخی برنامه زندگی پس از زندگی واقعا بی نظیره اونایی که دیدن میدونن چی میگم بهتون پیشنهاد میکنم حتما ببینین این برنامه رو  باخانواده هر روز ساعت ۱۷ازشبکه چهار 🌱| @Fadake_mahdi
•حلول ماه مبارک رمضان مبارک💙 (: برخی اعمال رو اینجا می‌ذاریم؛ .. 🌱| @Fadake_mahdi
پایان شعبان رسیده مرا پاک کن این دل برای روبراه نیست... 🌱| @Fadake_mahdi
دعای عهد🌸 ان شاءالله که سرباز خود آقا باشید🤲🏻🕊 🌱| @Fadake_mahdi