eitaa logo
- فدك ِمهدی 🇵🇸 -
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
812 ویدیو
8 فایل
- هوالمهدی . * فدك ِمهدی ؟ ایران ِبقیة‌الله .🕶 همه عالم شده کنعان ز فراق ِرخ دوست ، یوسف ِگمشده‌ی ِاین همه یعقوب کجاست : ) 'باشد که در رکابتان قدم برداریم ؛ - اینك می‌نویسیم برای ِموعود✍🏼- - صحبتی اگر بود : @poshte_sahneh -
مشاهده در ایتا
دانلود
تو دلیلِ دوام آوردنِ من بودی، در مقابلِ تمام وقت‌هایی که رو‌به‌روی مرگ ایستاده بودم. 🌱| @Fadake_mahdi
عاشقانهِ هایِ هیئَنی✨❤️‍🩹 🌱| @Fadake_mahdi
- فدك ِمهدی 🇵🇸 -
💚🌿💚🌿💚 🌿💚🌿💚 💚🌿💚 🌿💚 💚 |📄🙃 #تایم_رمان | 👒 #رمان_هرچی_تو_بخوای 📗 #پارت_75 _زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خو
💚🌿💚🌿💚 🌿💚🌿💚 💚🌿💚 🌿💚 💚 |📄🙃 | 👒 📗 همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه از هیئت اومدن بیرون... یکی از لباس هایی که من براش خریده بودم پوشیده بود. متوجه شدم برای اونجور لباس پوشیدن نداشته.نزدیک بودیم و حرفهاشون رو تقریبا میشنیدم.بهش میگفتن خوش تیپ تر شدی. سحر به پونه گفت: _لازم نیست زنگ بزنی داداشت.الان زهرا میره به آقای موحد میگه ما رو برسونه. با تعجب نگاهش کردم. گفت: _چیه؟ تو که الان از خداته. من چیزی بهشون نگفته بودم.نمیدونم از کجا فهمیده بود. به پونه گفتم: _نه،پونه جان.زنگ بزن داداشت بیان. سحر لبخند شیطنت آمیزی زد و سریع رفت جلو و آقای موحد رو صدا کرد.همه برگشتن سمت ما.به آقای موحد گفت: _خانم روشن با شما کار دارن.یه لحظه تشریف بیارید. آقای موحد نگاهی به من که سرم پایین بود کرد.خواست بیاد سمت ما که یکی از آقایون گفت: _شما صبر کن.من ببینم کارشون چیه؟. آقای موحد هم که دید اگه اصرار کنه خوب نیست،چیزی نگفت.منم تا متوجه شدم یکی دیگه داره میاد،سرمو آوردم بالا و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _ما با ماشین دوستمون اومدیم هیئت.ظاهرا برای دوستمون مشکلی پیش اومده و رفتن.اگه آژانس مطمئنی سراغ دارید لطفا شماره شون رو بدید تا ما بتونیم بریم. همون موقع آقای موحد به ما نزدیک شد و گفت: _چیزی شده آقای رضایی؟ اون آقا که اسمش آقای رضایی بود،جریان رو براش تعریف کرد.آخر هم گفت: _من قراره بچه ها رو ببرم وگرنه خودم میبردمشون. شما ماشین آوردین؟ آقای موحد گفت:_آره آقای رضایی گفت: _پس شما بچه ها رو ببر،من خانم ها رو میبرم. آقای موحد گفت: _شما بچه ها رو ببر،من خانمها رو میرسونم. آقای رضایی معلوم بود تعجب کرده ولی چیزی نگفت و رفت. آقای موحد ریموت ماشینش رو زد.گفت: _شما سوار بشید، من الان میام. سحر و پونه رفتن عقب نشستن.وقتی خواستم عقب بشینم نذاشتن.گفتم: _نمیشه که جلو بشینم،برو اونطرف تر. اونا هم برام شکلک در میاوردن. همون موقع آقای موحد رسید.گفت: _بفرمایید.دیر وقته. مجبور شدم جلو بشینم.به سحر و پونه اشاره کردم که بعدا به حسابتون میرسم. وقتی سوار شدیم آقای موحد سرشو کمی متمایل به من کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _کجا برم؟ گفتم: _لطفا اول منو برسونید.آدرس خونه رو دادم و گفتم: _بعد دوستانم آدرسشون رو بهتون میدن. یه کم جا خورد.حرکت نمیکرد.سحر گفت: _آقای موحد به آدرسی که خانم روشن دادن تشریف ببرید.مسیر ما هم سر راهه. آقای موحد حرکت کرد... به سحر پیامک دادم که دارم برات. اونم برام شکلک فرستاد.سحر و پونه همسایه بودن و با هم پیاده شدن. استرس داشتم... پیاده شدم.رفتم صندلی عقب نشستم.آقای موحد چیزی نگفت و حرکت کرد. بعد.... 🌱نویسنده: بآنومهدۍیارمنتظࢪقائم "🌿🖇"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @fadake_mahdi
«بسم رَب آن مَن🫀»
تو قشنگی؛ مثل رگه های افتاب لای ابرای پنبه ای مثل نشستن اولین برف زمستون پشت پنجره مثل بوی شکلات داغ بعد از حموم مثل غلت خوردن لای یه بغل قاصدک مثل مزه ملس نارنگیای نوبرونه مثل اهنگای پلی لیستم و صدای شروین مثل ستاره هایی که وقتی میخندی تو چشمات میبارن مثل تموم حرفایی که توی سرم برات نگه داشتم مثل تجربه ی حس هایی که تا به حال نداشتم مثل ارزو کردنت با احتمال زیادِ براورده شدنت.🩶🫀 🌱| @Fadake_mahdi
تو زیباترین خلقت خدایی^^` و من دوست میدارمت .𓄹💓🍓𓏲 ִֶָ 🌱| @Fadake_mahdi
نگران نباش منو تو برای همیشه، همدیگرو داریم💙.
بیب جان !🙊😋💛 » 🌱| @Fadake_mahdi