eitaa logo
- فدك ِمهدی 🇮🇷 -
1.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
857 ویدیو
8 فایل
- هوالمهدی . ◝فدك ِمهدی ؟ ایران ِبقیة‌‌الله 🕶◟ - جهـٰاد تبیین ، یك فریضه قطعی و فوری‌ست .* ' حضرت ِمـٰاه ' فدایی ِ: @khamenei_ir . دعا برای ِظهور او ؛ والسلام . -- - - - ----- - ----- - - ---- [ شاید عکــٰاسی‌مون : @Picher_fadak ]
مشاهده در ایتا
دانلود
- فدك ِمهدی 🇮🇷 -
💚🌿💚🌿💚 🌿💚🌿💚 💚🌿💚 🌿💚 💚 |📄🙃 #تایم_رمان | 👒 #رمان_هرچی_تو_بخوای 📗 #پارت_75 _زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خو
💚🌿💚🌿💚 🌿💚🌿💚 💚🌿💚 🌿💚 💚 |📄🙃 | 👒 📗 همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه از هیئت اومدن بیرون... یکی از لباس هایی که من براش خریده بودم پوشیده بود. متوجه شدم برای اونجور لباس پوشیدن نداشته.نزدیک بودیم و حرفهاشون رو تقریبا میشنیدم.بهش میگفتن خوش تیپ تر شدی. سحر به پونه گفت: _لازم نیست زنگ بزنی داداشت.الان زهرا میره به آقای موحد میگه ما رو برسونه. با تعجب نگاهش کردم. گفت: _چیه؟ تو که الان از خداته. من چیزی بهشون نگفته بودم.نمیدونم از کجا فهمیده بود. به پونه گفتم: _نه،پونه جان.زنگ بزن داداشت بیان. سحر لبخند شیطنت آمیزی زد و سریع رفت جلو و آقای موحد رو صدا کرد.همه برگشتن سمت ما.به آقای موحد گفت: _خانم روشن با شما کار دارن.یه لحظه تشریف بیارید. آقای موحد نگاهی به من که سرم پایین بود کرد.خواست بیاد سمت ما که یکی از آقایون گفت: _شما صبر کن.من ببینم کارشون چیه؟. آقای موحد هم که دید اگه اصرار کنه خوب نیست،چیزی نگفت.منم تا متوجه شدم یکی دیگه داره میاد،سرمو آوردم بالا و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _ما با ماشین دوستمون اومدیم هیئت.ظاهرا برای دوستمون مشکلی پیش اومده و رفتن.اگه آژانس مطمئنی سراغ دارید لطفا شماره شون رو بدید تا ما بتونیم بریم. همون موقع آقای موحد به ما نزدیک شد و گفت: _چیزی شده آقای رضایی؟ اون آقا که اسمش آقای رضایی بود،جریان رو براش تعریف کرد.آخر هم گفت: _من قراره بچه ها رو ببرم وگرنه خودم میبردمشون. شما ماشین آوردین؟ آقای موحد گفت:_آره آقای رضایی گفت: _پس شما بچه ها رو ببر،من خانم ها رو میبرم. آقای موحد گفت: _شما بچه ها رو ببر،من خانمها رو میرسونم. آقای رضایی معلوم بود تعجب کرده ولی چیزی نگفت و رفت. آقای موحد ریموت ماشینش رو زد.گفت: _شما سوار بشید، من الان میام. سحر و پونه رفتن عقب نشستن.وقتی خواستم عقب بشینم نذاشتن.گفتم: _نمیشه که جلو بشینم،برو اونطرف تر. اونا هم برام شکلک در میاوردن. همون موقع آقای موحد رسید.گفت: _بفرمایید.دیر وقته. مجبور شدم جلو بشینم.به سحر و پونه اشاره کردم که بعدا به حسابتون میرسم. وقتی سوار شدیم آقای موحد سرشو کمی متمایل به من کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _کجا برم؟ گفتم: _لطفا اول منو برسونید.آدرس خونه رو دادم و گفتم: _بعد دوستانم آدرسشون رو بهتون میدن. یه کم جا خورد.حرکت نمیکرد.سحر گفت: _آقای موحد به آدرسی که خانم روشن دادن تشریف ببرید.مسیر ما هم سر راهه. آقای موحد حرکت کرد... به سحر پیامک دادم که دارم برات. اونم برام شکلک فرستاد.سحر و پونه همسایه بودن و با هم پیاده شدن. استرس داشتم... پیاده شدم.رفتم صندلی عقب نشستم.آقای موحد چیزی نگفت و حرکت کرد. بعد.... 🌱نویسنده: بآنومهدۍیارمنتظࢪقائم "🌿🖇"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @fadake_mahdi