eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
988 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون طه آب‌پخش
⛔️ حتما بخونید ⛔️ 🔸شب که به خانه برگشتم. از فرط خستگی و مریضی در بستر افتادم. به قول معروف روبه‌قبل
⛔️ حتما بخونید ⛔️ 🔸 در پیشگفتار نویسنده، خاطره آشنایی‌اش با ننه علی را می‌گوید که هم‌محله‌ای با هم درمی‌آیند و کلید اولین مصاحبه می‌خورد. در همان شروع کار راوی آب پاکی را روی آقامرتضیِ نویسنده می‌ریزد: -خیلیا به قصد نوشتن و ساختن فیلم پا گذاشتن به این خونه، اما رفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نکردن. شما هم... این هم اعتراف کرده است به خاطره این مثل بقیه بی‌خیال شده است: -نباید این بخش جنگ را با صدای بلند فریاد زد. از قدیم گفته‌اند سری که درد نمی‌کند، دستمال نمی‌بندند! کلی سوژه و موضوع بی‌دردسر زمین مانده؛ یکی را انتخاب می‌کنم و بدون استرس می‌نویسم. رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. همین ابتدای کتاب جذب شدم تا ادامه بدهم. فصل اول انگشت به دهان ماندم. تا حالا چنین نه دیده بودم نه شنیدم بودم و نه خوانده بودم! هاج و واج مانده بودم! مگه داریم؟ مگه میشه؟! جلوتر که رفتم درد و رنج روحی‌ام نیز به دردهای تنم اضافه شد. هی جلوتر می‌رفتم تا شاید قصه روحیه‌برانگیزتر و امیدوارکننده‌تر بشود اما نشد که نشد. به خودم که آمدم فهمیدم این خودش عین است، عین است، عین است. «آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم.» به کلی نگاهم نسبت به عوض شد. کل خانواده با تعجب بهم نگاه می‌کنند. انگار یک خوره می‌دیدند که با چشم‌هایش کتاب را می‌جود. کل وجودشان علامت سؤال شده بود که این چه کتابی هست که حاضر نیست دست ازش بردارد! واقعا دوست نداشتم کنار بگذارمش. اما چه چاره کنم که برق‌ها خاموش شد و گوشی‌ام هم روی شارژ بود و از نورش نمی‌توانستم استفاده کنم. صبح سردردم آرام‌تر شده بود ولی گلودرد هنوز اذیتم می‌کرد. با معجون آبلیمو عسل صبحم را شروع کردم و باز «» در دستم جای گرفت. بی‌صبحانه و چایی تا قبل نماز ظهر کل کتاب را تمام کردم. 🌐 به کانون طه آبپخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e