eitaa logo
فامنین گرام
3.4هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
2هزار ویدیو
117 فایل
🌹آخرین اخبار و اتفاقات شهرستان #فامنین را اینجا دنبال کنید 🗣 💫 ارسال سوژه های خبری، آگهی ترحیم (ارسال #رایگان )، ارتباط با ادمین ها و هماهنگی تبلیغات (کسب و کار) #فقط با👇 @Famenin_Gram1402
مشاهده در ایتا
دانلود
فامنین گرام
📣 «خندید و رفت» ❇️ پژوهش سرای دانش آموزی با همکاری رسانه در استقبال از یادواره « شهدای شهرستان فامنین »برگزار می کند: 📚 دو روش برای ارسال پاسخ سوالات «خندید و رفت»؛ 1⃣ شرکت کنندگان محترم باید پس از « خندید و رفت » که چند مورد از پاسخ سوالات در رسانه بارگذاری خواهد شد، به بیست سوال چهار جوابی مطرح شده جواب دهند و به ترتیب به آیدی 👇 @Adminfameningram ارسال فرمایند. 2⃣ دانش آموزان عزیز می توانند برگه سوالات کتبی را از تحویل گرفته و پس از پاسخ، به ایشان باز گردانند. 🎁 مسابقه1000000 ریال 🔻به تعداد کثیری از کسانی که پاسخ صحیح بدهند جوایز ارزشمندی اهدا خواهد شد. 📅 مهلت ارسال: تا پنجم اسفند 97 تمدید شد. ✍ نظرات و انتقادات خود را با شماره ۰۹۲۲۳۸۳۲۰۱۱ در میان بگذارید. 🇮🇷🇯‌🇴‌🇮‌🇳🇮🇷 💥 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷
فامنین گرام
📣 همگانی «خندید و رفت» 📌 قابل توجه علاقمندان به شرکت در مسابقه؛ ♦️ مسابقه دارای 20سوال است که روز جمعه26 بهمن اعلام شد. برای پاسخ به 14 سوال این مسابقه، شما میتوانید به آرشیو رسانه فامنین گرام در روزهای یکشنبه (شهیدلریمیز) مراجعه نمایید و شش پاسخ دیگر نیز در خاطرات شبهای آتی در اختیارتان قرار خواهد گرفت. 🔅🔅🔅 👈از اكلاهما تا ذوالفقاري 🔹مهدی از همان سنین نوجوانی علاقه زیادی به مطالعه کردن داشت . طوری که وقتی تصميم گرفت برای ادامه تحصیل به امریکا برود، هیچ کس، حتی پدرم هم نتوانست مانع رفتنش شود. 🔸البته من خیلی خوشحال بودم که برادرم در دانشگاه دولتی اکلاهمای آمریکا بورسیه شده است . هفت سال در آن دانشگاه دانشجوی علوم سیاسی بود و فوق لیسانس را هم از همانجا گرفت. خیلی ها فکر می کردند مهدی مقیم آمریکا بماند اما محیط آنجا نتوانسته بود افکارش را تغییر دهد. به ایران که برگشت بخشدار شهرستان بهار شد. بعد از آن هم به وزارت امور خارجه رفت . 🔹آخرين بارتصمیمي عجیب تر گرفته بود که همه نگرانش بودیم . می گفت: به دشمن بعثي نباید اجازه نفس کشیدن بدهیم .من باید این روزها وظیفه اصلی و مهم تر خودم را در جبهه جنگ انجام دهم. 🔸یادم هست وقتی می خواست ازدواج کند با همسرش شرط كرد كه با جبهه رفتنش مخالفت نكند. کادوهای ازدواجش را به نیازمندان داد و همیشه در این فکر بود که چگونه می تواند کمک بیشتری به آنها بکند. به همراه پدرم گاهی جهیزیه چندین دختر نیازمند را آماده می کردند و همیشه سعی می کردند راهگشای مشکلات مردم باشند. 🌹زمانی که بعثي ها قصد تصرف آبادان را داشتند او در جبهه ي ذوالفقاری ايستاد و به شهادت رسيد. 👌شهيد مهدی موحدی وصیت کرده بود بعد از شهادتش حقوقی را که از وزارت امور خارجه می گرفت با اجازه پدر و مادرش به دارالایتام و اوقاف بدهند که البته با امضای پدرم و رضایت او به وصيت او عمل شد . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 پاسخهای خود را با ذکر مشخصات، تا پنجم اسفند 97 به آدرس 🆔 @Adminfameningram ارسال نمایید. ✍ نظرات و انتقادات خود را با شماره ۰۹۲۲۳۸۳۲۰۱۱ در میان بگذارید. 🇮🇷🇯‌🇴‌🇮‌🇳🇮🇷 💥 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷
فامنین گرام
📣 همگانی «خندید و رفت» 📌 قابل توجه علاقمندان به شرکت در مسابقه؛ ♦️ مسابقه دارای 20سوال است که روز جمعه26 بهمن اعلام شد. برای پاسخ به 14 سوال این مسابقه، شما میتوانید به آرشیو رسانه فامنین گرام در روزهای یکشنبه (شهیدلریمیز) مراجعه نمایید و پاسخهای دیگر را نیز، در خاطرات شبهای آتی در اختیارتان قرار خواهد گرفت. 🔅🔅🔅 👈مدافع حريم حرم 🔹رسول کلاس دوم راهنمایی بود. محل کار من در تهران بود ولی در كرج زندگي مي كرديم. یک روز قرار بود مقام معظم رهبری برای دیدار مردمي به کرج بروند. مردم برای استقبال آماده می شدند و همه جا را چراغانی کرده بودند . من از سرکار كه آمدم دیدم رسول در خانه است . علت آن را از مادرش جویا شدم ،گفت: ظاهراً با معلم شان حرفش شده است . 🔸او را سوار ماشین کردم و به مدرسه رفتيم . آنجا فهمیدم که بخاطر ولایت و رهبري با هم بحث کرده اند. معلم گفته بود: ما نمی دانیم چه چيز این نظام را باور کنیم از یک طرف می گویند اسراف نکنید از یک طرف شهر را چراغانی می کنند، بروید ببینید که چه خبر است تمام چراغها روشن است و اسراف می شود! 🔹 در اينجا رسول بلند شده و گفته بود: چراغ ها که سهل است ما بايد جانمان را فداي اسلام و نظام بکنیم . معلم به تندی گفته بود : خلیلی باز توحرف زدی؟ اینجا یا جای شماست یا جای من ! 🔻رسول از جای خود بلند شده و گفته بود: شما معلم هستید اینجا جای شماست، من می روم. 🌹در شناسنامه نامش محمد حسن بود ولي رسول صدايش مي كرديم . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 پاسخهای خود را با ذکر مشخصات در یک پیام، تا پنجم اسفند 97 به آدرس 🆔 @Adminfameningram ارسال نمایید. ✍ نظرات و انتقادات خود را با شماره ۰۹۲۲۳۸۳۲۰۱۱ در میان بگذارید. 🇮🇷🇯‌🇴‌🇮‌🇳🇮🇷 💥 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷
📣 همگانی «خندید و رفت» 📌 قابل توجه علاقمندان به شرکت در مسابقه؛ ♦️ مسابقه دارای 20سوال است که روز جمعه26 بهمن اعلام شد. برای پاسخ به 14 سوال این مسابقه، شما میتوانید به آرشیو رسانه فامنین گرام در روزهای یکشنبه (شهیدلریمیز) مراجعه نمایید و پاسخهای دیگر را نیز، در خاطرات شبهای آتی در اختیارتان قرار خواهد گرفت. 🔅🔅🔅 👈خاطرات ناتمام (قسمت اول) 🔹روز 66/9/13 بود که ما به پادگان شهید مدنی رسیدیم . سرِ ساعت 3:30 شب به صف شديم و پتو گرفتیم . من، احمد امینی ، مصطفی بلندگرامی، رضا سلیمی، محسن رسولی و علی رسولی با هم یک چادر کوچک تحويل گرفتيم و در عرض نیم ساعت آن را برپا کردیم . ساعت 4:30 خوابيديم و ساعت 6:30 بلند شدیم . همه بچه ها وضو گرفتند و نماز خواندند . 🔸ساعت 7 صبح به صبحگاه رفتيم و فرماندهان به ما خيرمقدم گفتند. پس از آن به چادر برگشتيم و ساعت 8 صبحانه خوردیم . بعد از صبحانه با بچه ها بیرون رفتیم ، همه جای پادگا ن را دیدیم و ساعت 12 ظهر برگشتيم. وقت اذان ظهر وضو گرفتیم و در مسجد گردان نماز را به جماعت خواندیم . بعد از نماز به سر سفره رفتیم و ناهار را با بچه ها خوردیم.  بعدازظهر را با ابوالفضل عبدی ،محمد عسگری،علی رسولی ،رمضان محمودی و علی سهرابی به فوتبال گذرانديم . عصر كه شد، به چادرمان برگشتيم. 🔹چيزي نگذشت كه با بلندگو بچه ها را صدا کردند. همه در ميدان صبحگاه جمع شديم .  دو نفر از فرماندهان گردان 159 ما را سازماندهي كرده و به گردان خودشان بردند . مسئول پرسنلی گردان در حال نوشتن اسامي بود كه بچه ها اعتراض کردندو گفتند ما در گردان 159 نمی مانیم. بچه ها با هم مشورت کردند و ما باز به گردان خودمان يعني 158 بازگشتیم و به چادر های خودمان رفتیم و خوابیدیم . صبح به صبحگاه رفتیم و باز به گردش پادگان ادامه دادیم . پس از برگشتن ، گردان ما را تحویل گرفت و سازماندهي کرد . ما را در گروهان ها و دسته ها تقسیم کردند . من و بچه ها در دسته دوم در گروهان 2 قرار گرفتیم. شب شد و سرساعت 12 شب برپا زدند و به رزم شبانه بردند. درآن شب چندين کیلومتر راهپيمايي کردیم . ساعت 3 خسته و كوفته وارد پادگان شدیم و خيلي زود خوابیدیم . 🔸حدود 15 روز در پادگان شهید مدنی ماندیم. از خاطرات این روزها گفتني خیلی زیاد است . من در آنجا به فکر درس و امتحان بودم و خیلی دلم می خواست از هم كلاسي هايم عقب نمانم . روز چهارم بود كه رفتم و ثبت نام کردم . شروع به خواندن کتاب ها کردم و موفق شدم درس های املا ، انشا و جغرافی را قبول شوم . 🔹یک روز بنا شد که با همه نیروها به میدان تیر برویم ساعت 2 بعدازظهر بود که حرکت کردیم و به میدان تیر رسیدیم به هر تك تيرانداز پنج فشنگ دادند . فشنگ ها را داخل خشاب گذاشتيم و شروع به تیراندازی کردیم . بعد از ما آرپی جی زدند و بعد از آنها نوبت تیربارچي ها رسید . رضا سلیمی و رضا نقوی و رضا ناصری از بچه های فامنین تيربارچي بودند . به تيربارچي ها فشنگ زيادي دادند . 🔸رضا سليمي در پایان ده فشنگ تیربار آورد ، در چادر گذاشت و به نماز جماعت رفت. حسین عباسی برای حال گیری آنها را برداشت و در کیف خود قرار داد و روز بعد ساعت 12 ظهر به هر نفر یک تیر داد تا شليك كنند . نوبت من كه رسید ،تیر را در تيربار گذاشتم و نشانه گرفتم، تير من به بالاي هدف خورد .  وقتی رضا از مسجد برگشت به کیف خود نگاه کرد وگفت: چه کسی تیرهای مرا برداشته است؟ هیچکس جواب نداد و  یک دفعه همه زدند زير خنده. 🔹روز هجدهم با پنج اتوبوس به طرف مناطق غرب حركت كرديم . من و دیگر در اتوبوس اول بوديم. ساعت 12 بود كه براي خوردن ناهار توقف كرديم . همه بچه ها براي گرفتن كنسرو در پیش مسئول دسته جمع شدند . به هر نفر یک كنسرو و یک نان دادند . پس از ناهار نماز خواندیم و ساعت يك بعدظهر دوباره حرکت کردیم. پس از پشت سر گذاشتن دزفول ، اندیمشک، پل دختر، باختران شب به نمازخانه ايستگاه صلواتی رسیديم . شام را در آنجا خورديم . بعضی از بچه ها شب را در مسجد خوابيدند و بقيه كه در مسجد جا نشده بودند در ماشین خوابیدند. حدود ساعت دو بعد از نصف شب بود که من بیدار شدم و از ماشین پايين رفتم. 🔸در خیابان قدم می زدم که به احمد هوشیار ،حسن سهرابی ،رجب نعیمی ، محمد عسگری و امین زابلی برخورد كردم. حدود يك ساعت و نيم احمد و رجب با هم صحبت كردند . بعد به مسجد رفتیم و با هم در آنجا بودیم تا اينكه احمد گفت: برویم و در ماشین بخوابیم . درِ ماشین را باز کردیم و  وارد ماشین شدیم . ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 پاسخهای خود را با ذکر مشخصات، تا پنجم اسفند 97 به آدرس 🆔 @Adminfameningram ارسال نمایید. ✍ نظرات و انتقادات خود را با شماره ۰۹۲۲۳۸۳۲۰۱۱ در میان بگذارید. 🇮🇷🇯‌🇴‌🇮‌🇳🇮🇷 💥 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷
فامنین گرام
📣 همگانی «خندید و رفت» 📌 قابل توجه علاقمندان به شرکت در مسابقه؛ ♦️ مسابقه دارای 20سوال است که روز جمعه26 بهمن اعلام شد. برای پاسخ به 14 سوال این مسابقه، شما میتوانید به آرشیو رسانه فامنین گرام در روزهای یکشنبه (شهیدلریمیز) مراجعه نمایید و پاسخهای دیگر را نیز، در خاطرات شبهای آتی در اختیارتان قرار خواهد گرفت. 🔅🔅🔅 👈خاطرات ناتمام (قسمت دوم) خوابیدیم تا صبح شد و براي نماز صبح به مسجد رفتیم . نماز صبح را كه خوانديم فرمانده گفت: هرچه زودتر سوار ماشین ها شوید.  از باختران حرکت کردیم و با پشت سر گذاشتن سنندج، دیواندره ،سقز ، در یکی از پادگان ها ی سقز مستقر شدیم . از تدارکات پتو و لوازم گرفتیم و در یکی از اتاق های پادگان مسکن گرفتیم. من و احمد افروز و احمد عبدی وحسین عباسی و ناصر محمودی، حسن بهرامی و یوسف دولتی و محمد عسگری و امین زابلی با هم بوديم . 🔹يك روز جهت استحمام با بچه ها به شهر سقز رفتیم و سپس به گردش در شهر پرداختيم . 66/10/1بود که ساعت 4 بعداز ظهر به اتاق احمد هوشیار رفتم و دیدم علی آقا دولتی نشسته و کتاب فارسی - ترکی مي خواند. 🔸 روز 66/10/22 بود صبح زود مسئول غذای اتاق رفت صبحانه بگیرد که به او حلیم داده بودند. وقتی که حلیم را در اتاق دیدیم به یاد نذريه حلیم خودمان افتاديم . آن را بین بچه ها تقسیم کردند و مشغول خوردن شدیم. 🔹30/10/ 66 ساعت يازده شب عده ای از بچه ها در پادگان تیراندازی کرده بودند. بخاطر این تیراندازی همه ی نیروهای گردان را در یک اتاق بزرگ و سرد جمع کردند . بالاخره كساني را كه تيراندازي كرده بودند شناسایی کردند. فرمانده به آنها دستور داد كه در هوای سرد برفی کردستان سه کیلومتر راهپیمایی كنند . عده ای از بچه ها به آنها خندیدند؛ رضا سلیمی ،رضا ... سلطان ... علی ...را هم به همين علت تنبیه کردند. روز بعد ساعت هفت و نيم درپادگان سقز بودیم كه ما را بیدار کردند و بدون صبحانه به کوهپیمایی بردند به ارتفاعات کوه های برفی کنار شهر سقز رفتيم. چون امكان داشت در آنجا کومله و دموکرات كمين كرده باشند، قبل از شروع حرکت معاون گردان به چهار مسئول دسته گفت: شما جلوتر برويد و به همه جا نگاه کنید. 🔸ما به سختي در برف و گِل پيش می رفتیم .زمين خیس و ليز بود و هر آن ممکن بود سقوط كنيم. حدود دو ونیم ساعت کوهپیمایی کردیم . برف مثل رگبار می بارید و انسان ده متری خودش را هم نمی دید. فرداي آن روز دوباره به کوهپیمایی رفتیم . یک دفعه هواپیما هاي عراقي را بالای سرمان  ظاهر شدند . همگي نشستيم و دستهايمان را حايل سرمان كرديم . روز بعد هم باز به کوهپیمایی رفتیم. حدود ده کیلومتر را در کوه های سقز به طرف بانه كوهپيمايي كرديم . هنگام برگشت در نزديكي پادگان مشاهده كرديم که یک نفر روی برف ها افتاده است.  جلوتر که رفتیم دیدیم منافقين یک رزمنده را به طرز ناجوانمردانه اي شهيد كرده و روي برف ها كشانده اند . خونش برف سفيد را سرخِ سرخ كرده بود. 🌹ساعت يك بعد از نصف شب چهاردهم دي ماه شصت و شش بود که همه را بیدار کردند . به هر اتاق یک کاسه حنا دادند و گفتند: به دست و پای خود حنا بگذارید که می خواهیم به عملیات برویم . حنا بستيم و راه افتاديم . بنا بود عملیات را در ساعت 1 نصف شب شروع کنیم که متأسفانه برف بارید و عمليات عقب افتاد .( خاطرات ناتمام شهيد امين زابلي از عمليات بيت المقدس 2 . ايشان در همين عمليات به شهادت رسيد .) 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 پاسخهای خود را با ذکر مشخصات، تا پنجم اسفند 97 به آدرس 🆔 @Adminfameningram ارسال نمایید. ✍ نظرات و انتقادات خود را با شماره ۰۹۲۲۳۸۳۲۰۱۱ در میان بگذارید. 🇮🇷🇯‌🇴‌🇮‌🇳🇮🇷 💥 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷
فامنین گرام
📣 همگانی «خندید و رفت» 📌 قابل توجه علاقمندان به شرکت در مسابقه؛ ♦️ مسابقه دارای 20سوال است که روز جمعه26 بهمن اعلام شد. برای پاسخ به 14 سوال این مسابقه، شما میتوانید به آرشیو رسانه فامنین گرام در روزهای یکشنبه (شهیدلریمیز) مراجعه نمایید و پاسخهای دیگر را نیز، در خاطرات شبهای آتی در اختیارتان قرار خواهد گرفت. 🔅🔅🔅 👈هفده بهار 🔹گریه کنان پيش مامان بزرگ رفتم و گفتم: مسعود پای عروسکم را شكسته. او در کنار صندوقچه قدیمی اش نشسته بود و گریه می کرد. با یک دست عروسکم را گرفتم و با دست ديگر اشکهایش را پاک کردم . این همان صندوقچه ای بود که همیشه او را ناراحت می کرد.کنارش نشستم و پرسیدم: _مادرجون چرا گریه می کنی؟ _مادربزرگ گفت: پای عروسک مرا هم شكستند و مثل گل پرپرش کردند . _پرسيدم: چی ؟ مگه شما هم عروسک داشتین ؟ _گفت: اسم عروسک من علی اکبر بود، بعد از عمه زهرا به دنیا آمده بود. یعنی فرزند چهارمم بود. او دو برادر بزرگتر هم به نام مهدی و مسعود داشت ولي از بدو تولد همه محو چهره زیبای او بودند. پدر بزرگ به مبارکی این هديه الهي گوسفندی را قربانی کرد و بين همسایه ها و نیازمندان تقسيم کرد. باور كن یک تیکه هم برای خودمان نگه نداشت. 🔸علی اکبر نوشتن خط زیبا را کنار پدر بزرگت آموخت. پدربزرگ و علی اکبر سوره هايی از قرآن كريم را با خط خوش نوشته اند که درون این صندوقچه است. 🔹هر روز قبل از اینکه ما از خواب بیدار شویم علي اكبر نان می خرید و به خانه مي آورد .سپس کمی آب گرم ، نان و صبحانه با خودش به بیرون می برد. اوايل نمی دانستیم كه آن ها را کجا مي برد ولي بعداً فهمیدیم که در همسایگی ما پیرزنی است که علی اکبر هر روز برایش آب گرم می برد تا او راحت وضو بگيرد و نماز بخواند . 🔸علي اكبر از بچگی شوخ طبع بود . ماه رمضان بود و قرار بود علی اکبر برای برادرانش افطاری آماده کند ،اما او به سینما رفته و افطاري درست نكرده بود . وقتی برگشته بود برای اینکه دروغ نگفته باشد و برادرانش هم نارحت نشوند گفته بود: به مسجد تاریک رفته بودم وآنها خندیده بودند. 🔹علی اکبر خیلی اصرار می کرد که به جبهه برود ولی من چندان موافق نبودم. بالاخره راضی به رفتنش شدم و او به جبهه رفت .آموزش ها را در پادگان قهرمان طی کرد و به جبهه اعزام شد. بار اول و دوم که به جبهه رفت، تک تیرانداز و در اعزام سوم آرپی جی زن بود. وقتی بار سوم اعزام می شد گفتم: مادر جان نرو پدرت تازه فوت کرده است. گفت: باید کار نیمه تمام را تمام کنم. 🔸 در جريان عمليات دو تانک دشمن را منهدم کرده و خودش هم  از ناحيه پا زخمی شده بود. پس از عقب نشيني نيروها او جا ماند و مفقود الاثر شد .علي اكبر من پس از 17 سال به وطن برگشت. در طول 17 سال چشمم به در بود ، هرگاه در می زدند خودم در را باز می کردم و می گفتم: 🌹شاید علی اکبر باشد . با صد امیــد راهی شهـری غریب شــد ذکر لبش بهانه ی "امن یجیــــب" شد نامش علی اکبر و ذکر لبش حسیـــــن تا صبح همنشین زُهیر و حبیــــب شــد روزی که در محاصره ی لشکری خبیـث دلتنگ آیه ی " فتــــحٌ قریــب " شـد او رفت و در رکاب شهیدان کربـــــلا هفده بهار گم شد و قبرش غریــب شد هفده بهار بعد، تن جبهه مســت گشـت چنگوله غرق در هوس عطر سیــب شد "جلوه" میان زمزمـه از بیـکران رسیـد پابوس او دوش گروهی نجــیــب شد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 پاسخهای خود را با ذکر مشخصات در یک پیام، تا پنجم اسفند 97 به آدرس 🆔 @Adminfameningram ارسال نمایید. ✍ نظرات و انتقادات خود را با شماره ۰۹۲۲۳۸۳۲۰۱۱ در میان بگذارید. 🇮🇷🇯‌🇴‌🇮‌🇳🇮🇷 💥 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷
فامنین گرام
📣 همگانی «خندید و رفت» 📌 قابل توجه علاقمندان به شرکت در مسابقه؛ ♦️ مسابقه دارای 20سوال است که روز جمعه26 بهمن اعلام شد. برای پاسخ به 14 سوال این مسابقه، شما میتوانید به آرشیو رسانه فامنین گرام در روزهای یکشنبه (شهیدلریمیز) مراجعه نمایید و پاسخهای دیگر را نیز، در خاطرات شبهای آتی در اختیارتان قرار خواهد گرفت. 🔅🔅🔅 👈قره داي 🔹درس دوران ابتدایی را در مدرسه روستای قره دای خوانده بود. از سال پنجم به بعد برای ادامه تحصیل به فامنین آمد و همسایه ما شد. چندین سال با هم به مدرسه راهنمایی طالقانی رفت و آمد می کردیم . خوب ، زرنگ و مهربان بود. بیشتر شبانه روز در کنار هم بودیم . بعد از چند سالی از فامنین رفتند و دیگر هیچ خبری از او نداشتم تا این که انقلاب شد. 🔸بعد از انقلاب در جهاد سازندگی مشغول کار شدم و در سال 62 به جهاد دهستان حسن قشلاق بهار رفتم . خودم را به رئیس جهاد معرفی کردم . موقع ناهار شد بچه های جهاد گفتند: خواستان خوابیده او را هم بیدار کنید بیاید ناهار بخورد. همین که اسم خواستان آمد، من به یاد جعفر افتادم چون تا به حال نام خانوادگی خواستان غیر از آنها نشنیده بودم . با خود گفتم: شاید جعفر باشد . از بچه ها سؤال کردم: آیا خواستان همان است ؟ گفتند: بله ؛ بچه ی قره دای است و یک هفته است که به اینجا منتقل شده است. همین که همدیگر را دیدیم خیلی خوشحال شدیم . 🔹ناهار را باهم خوردیم . مدت یک ماه در حسن قشلاق با هم بودیم تا اینکه من به انتقال یافتم و ایشان نیز به کردستان رفت . از جبهه که می آمدند با هم می نشستیم صحبت می کردیم. انسان نترس و با دل و جراتی بود. سالی یک بار به عنوان طرح والعادیات در بانه و مناطق آلوت - آرمرده و دیگر مناطق جنگی با هم بودیم . شهید حاج ، حاج آقا ، و سایر برادران جهادی هم در آن منطقه بودند. در منطقه خیلی از رشادتها و فعالیت های حاج جعفر صحبت می شد . 🔸روزی ایشان به جهاد تجرک آمد . دکتر نوری در آنجا طبابت می کرد. بعد از احوال پرسی گفت: دکتر این ناخن پای من برعکس به انگشتم فرو می رود . وقتی پوتین می پوشم نمی توانم به راحتی راه بروم. دکتر نوری انگشتش را نگاه کرد و به پرسنل بهداشت گفت: بروید وسایل بیاورید . تا خواست آمپول بی حسی بزند گفت: دکتر نیازی به بی حسی نیست همین طور بکش و پانسمان کن .دکتر تعجب کرد و به همان صورت ناخنش را کشید . ایشان از نظر استقامت برای تمام امور شجاع و نترس بود . بعد از اینکه خبر شهادتش را دادند منطقه ی واقعاً به عزا نشست . در تدفین او صدها نفر از شهرها و روستاهای استان حضور داشتند. ایشان پسری یکی دو ساله به نام کمیل داشت که در آغوش دوستان و همکاران، شاهد تشییع پیکر پدرش بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 پاسخهای خود را با ذکر مشخصات در یک پیام، تا پنجم اسفند 97 به آدرس 🆔 @Adminfameningram ارسال نمایید. ✍ نظرات و انتقادات خود را با شماره ۰۹۲۲۳۸۳۲۰۱۱ در میان بگذارید. 🇮🇷🇯‌🇴‌🇮‌🇳🇮🇷 💥 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷
فامنین گرام
📣 همگانی «خندید و رفت» 📌 تا ، فقط دیگر باقیست! 🔅🔅🔅 👈 عجيب ترين حرف 🔹آن روز برف زیادی باریده بود ولی مدارس تعطیل نبود ، از طرف دیگر به علت بدی آب و هوا ، معلمین ما هم نتوانسته بودند برای دو ساعت اول صبح ، خودشان را به کلاس درس برسانند. خلاصه ، بچه های " کلاس اول (ج) مدرسه ی راهنمایی طالقانی فامنین " بی کار مانده بودند. بعضی ها با استفاده از فرصت ، تکلیف شب خود را انجام می دادند و خیلی ها هم شلوغ مي كردند. تا اینکه  " احمد زهره " از جا برخاست و گفت : بچه ها ؛ حالا که بی کاریم ، بیایید باهم دعای توسل بخوانیم. احمد صوت و لحن زیبایی داشت و بچه ها به او " آهنگران دوم " لقب داده بودند . 🔸از بچه های فعال مدرسه و بسیج بود. در مسجد هم همه او را می شناختند. پیشنهاد او هم تازگی نداشت ، چندین بار همین برنامه در کلاس اجرا شده بود و بچه ها لذت آن را خوب می دانستند. پیشنهاد بدون هیچ مخالفتی، تصویب شد و احمد کتاب دعای جیبی اش را در آورد و شروع به خواندن کرد. دیگر در کلاس ، سر و صدا نبود و فقط احمد بود که دعا می خواند و بچه ها هم " یا وجیهاً عندالله " را با هم زمزمه می کردند . 🔹احمد دعا را با سوز و اخلاص خاصی می خواند .( باور کنید نمی خواهم یک کلمه زیادی از او تعریف کرده باشم و در عین حال می دانم هر چقدر هم تلاش کنم نخواهم توانست حق مطلب را ادا کنم. ) اصلاً این عقل ، هوش ، درک ، فهم ، معنویت ، ذکاوت و هنر، در یک دانش آموز اول راهنمایی ، معجزه  بود . احمد آخرین قسمت دعا را می خواند که یک دفعه درِ کلاس باز شد و آقای " نعمتی " معاون مدرسه وارد شد . همه ساکت شدند . آقای نعمتی صدای خواندن دعای توسل را از پشت در کلاس شنیده بود و می دانست که این ها ، همه شاهکار احمد است  . 🔸معاون دوست داشتنی مدرسه ، لحظاتی بچه ها را با نگاه مهربانش نوازش داد و چهره ی تک تک دانش آموزان و اشک چشمان آن ها را نگریست چند قدمی در کلاس راه رفت و لحظاتی در هوای معنوی و مخلصانه دعای بچه های معصوم نفس کشید . شاید نمی خواست سکوت را بشکند و شاید هم دنبال کلمات می گشت بالاخره جلوی تخته سیاه و رو به بچه ها ایستاد و این حرف ها بر زبانش جاری شد : بچه ها قدر احمد را بدانید ...  احمد شهید خواهد شد ... 🔹چند قدمی به طرف میز و نیمکت ها برداشت و در کنار احمد که اکنون از خجالت سرش را پایین انداخته بود ، ایستاد و از احمد پرسید : _احمد دوست داری شهید بشوی ؟ _احمد همان طور که سرش پایین بود ، با شرم و حیا و خجالت جواب داد :   _سعادتش را ندارم . همیشه حرفهای احمد بزرگتر از جثه ی او بود. آقای نعمتی پس از مدتی از کلاس بیرون رفت و خاطره ی آن روز را در ذهن ما باقی گذاشت . 🔸ایام امتحان خرداد ماه بود که احمد به من گفت : می خواهم به جبهه بروم می دانستم که با توجه به فعالیتش و عضویت پدرش در بسیج مقاومت ، او خواهد توانست از موانع ثبت نام عبور کند . از سوی دیگر در جبهه بیش از همه جا به فعالیت های تبلیغی احمد نیاز بود. بعد از تعطیلی مدرسه دیگر خبری از او نداشتم تا اینکه در مرداد ماه ،اعلامیه شهادتش را بر در و دیوار مساجد دیدم و به یاد عجیب ترین پیش بینی و حرفی افتادم که در عمرم شنیده بودم ؛ "بچه ها احمد شهید خواهد شد " . از خاطره ی آن روز کلاس ، تا شهادت احمد ، شش ماه هم طول نکشید . بخدا شهادت حق او بود و او شایسته ی شهادت بود . احمد شهید متولد شد ، شهید زندگی کرد و شهید هم از دنیا رفت. او برای پرواز فقط منتظر یک بهانه بود . خوشا به سعادتش ... امروز بیش از سی سال از آن روزها می گذرد و این خاطرات حتی در ذهن نویسنده هم کمرنگ شده است ولی می خواهم به عزیزانی که آن روزهای آتش و خون را ندیده اند ، و شهید فهمیده ها را ندیده اند و در حال و هوای آن روز ها نبوده اند ؛ با اعتقاد قلبی بگویم : 🌹عزیزان ؛ شهدا ، بهترینِ بهترین ها بودند و ایثارگران و جانبازان یادگاران آنانند . یاد آنها را زنده بدارید و قدر این ها را بدانید که ما هرچه داریم از شهدا داریم . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 پاسخهای خود را با ذکر مشخصات در یک پیام، تا پنجم اسفند 97 به آدرس 🆔 @Adminfameningram ارسال نمایید. ✍ نظرات و انتقادات خود را با شماره ۰۹۲۲۳۸۳۲۰۱۱ در میان بگذارید. 🇮🇷🇯‌🇴‌🇮‌🇳🇮🇷 💥 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷