#مقٺڊا
#پارت_بیست_و_سوم
…کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت:
سلام!
مقنعه ام را کمی جلوتر کشیدم و گفتم:
علیکم السلام!
و راه افتادم که بروم.
قدمهایم را تند کردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید :
خانم صبوری! یه لحظه…صبر کنید!
اما من ناخواسته ادامه میدادم.
اصلا نمیدانستم کجا میروم. سید پشت سرم میامد و التماس میکرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد. گفتم :
آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو.
و به راهم ادامه دادم.
بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد :
خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد…
دوباره برگشتم :
خواهش میکنم بس کنین! اینجا این کارتون صورت خوشی نداره!
به خودم که آمدم دیدم ایستادم جلوی مزار شهدای گمنام.
بی اختیار لب سکو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد.
اشکم درآمد. گفت :
الان پنج ساله میام سر همین شهید تورجی زاده که گره کارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فکر ازدواج رو از سرم بیرون کردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانوادتون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام که بیام رسما خدمت پدر ولی…
نشست و ادامه داد:
شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟
بلند شدم و گریه کنان گفتم :
اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون!
و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود که نخوانده بودمش.
وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است…
#کپے_فقط_با_ذڪر_آیدے_کانال_مجاز_است🌱
🌸@yyamahdii313
@hadidelhaa🌸
#مقٺڊا
#پارت_بیست_و_چهارم
پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین!
با زهرا رفتیم پایین.
آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید.
بعد صدا زد: آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین…
وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد.
سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟
هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم.
آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد.
بعد از سید پرسید:
تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟
– بله فقط اتوبوس خواهرا مونده.
گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم.
اما آقای صارمی گفت :
جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک.
سید هم از خدا خواسته گفت : چشم!
برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس.
سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت.
همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد:
اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم!
با صدای گرفته ای گفتم ” چشم” و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم.
تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟
#کپے_فقط_با_ذڪر_آیدے_کانال_مجاز_است🌱
🌸@yyamahdii313
@hadidelhaa🌸
مداحی آنلاین - موسی بن جعفر آقامونه - محمد فصولی.mp3
3.06M
جشن امیردلـــــها
موسیبنجعفر آقـــــامونه
#محمد_فصولی
|•°@hadidelhaa°•|
خورشید عالمین - @Maddahionlin.mp3
2.75M
💐خورشید عالمین
💐ای شاه کاظمین
#مازیار_طاولی
|•°@hadidelhaa°•|
مداحی آنلاین - بین مکه تا مدنیه - بذری.mp3
3.4M
😍بین مکه تا مدینه
پر شده از نور داور ✨
#محمدرضابذری
|•°@hadidelhaa°•|
#میلاد_باسعادت_امام_کاظم ع_بر_تمامی_اعضای_کانالمون_مبارک🎉🎊🎀🎈🎉🎊🎈🌸
#امام_حسن💚
قسم به حضرت منان دوشنبه ها را ما
میان #صحن #حسن #روضه می گیریم
#یا_امام_حسن
#کریم_اهل_بیت
|•°@hadidelhaa°•|
برادرم‼️
←تمام شهرهم ڪہ زلیخا
شوندوجلوه گرے ڪنند دربرابر دیدگانت
⇤تو یوسف باش
⇤یوسف گونہ ببین
⇤یوسف گونہ رفتارڪن
خدارا چہ دیدے!
شاید ⇣
بایـــوسف بودن تو ،
زلیخا هم بہ خود آمد...
|•°@hadidelhaa°•|
#چادرم
را باد نیاورده
که باد ببره
#چادرم
پرچم غیرت همه مردان سرزمینم است
که سرخی خونشان را
به سیاهی آن بخشیدن🌷
#حجاب
|•°@hadidelhaa°•|