eitaa logo
قاصدک های شهر
1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
342 فایل
|•° ﷽ °•| تاسیس۱۳۹۷/۹/۱۲ قاصدک ها خبری درراه است...عشق داره برمیگرده... 💎مطالب کانال وقفِ#امام_زمان (ارواحنا فداه)💖 ارتباط بامدیرکانال: @ghasdak313
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه‌ میگفت : زیباترین شهادت را میخواهم! یک بار پرسیدم: شهادت خودش‌ زیباسـت؛ زیباترین‌ شهادت چگونه‌ است؟!🧐 در جواب گفت : زیباترین‌ شهادت این‌ است ڪه جنازه‌ای هم‌ از انسان‌ باقی نماند... @gasdak313
یک دقیقه ، مطالعه📚 همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه، بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری که ابراهیم روی زمین نشست و صورتش سرخ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شده بودم. به سمت بچه ها نگاه کردم،همه در حال فرار بودند که از ما کتک نخورند. ابراهیم همانطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش، پلاستیک گردو را برداشت. داد زد : بچه ها کوجا رفتید!! بیاید گردو ها را بردارید. بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم : داش ابرام این چه کاری بود؟! گفت : بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. و به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من می‌دانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می‌کنند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @gasdak313
یک دقیقه ، مطالعه📚 مصطفی هرندی می گوید: خیلی بی تاب بود ، ناراحتی در چهره اش موج میزد . پرسیدم چیزی شده !؟ ابراهیم با ناراحتی گفت : دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی ، تو راه برگشت ، درست در کنار مواضع دشمن ، ماشاا... عزیزی رفت روی مین و شهید شد . عراقی ها تیر اندازی میکردند و ما هم مجبور شدیم برگردیم . علت ناراحتیش را فهمیدم ، هوا که تاریک شد حرکت کرد ، نیمه های شب هم برگشت ،خوشحال و سر حال ، مرتب فریاد میزد امدادگر امدادگر ، سریع بیا ، ماشاا... زنده است ! بچه ها خوشحال بودند ، ماشاا... را سوار آمبولانس کردیم ، اما ابراهیم در گوشه ای نشسته بود و غرق در فکر بود . کنارش نشستم ، با تعجب پرسیدم در چه فکری هستی ؟ مکثی کرد و گفت : ماشاا... وسط میدان مین افتاده بود ، کنار سنگر عراقی ها ، اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود ! کمی عقب تر پیدایش کردم ، دور از دید دشمن ! در مکانی امن نشسته بود و منتظر من بود ! ********** خون زیادی از پای من رفته بود ، بی حس شده بودم ، عراقی ها مطمئن بودند که زنده نیستم ، حالت عجیبی داشتم ، زیر لب میگفتم : یا صاحب الزمان ادرکنی ... هوا تاریک شده بود ، جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد ، چشمانم را به سختی باز کردم ، مرا به آرامی بلند کرد ، دردی حس نمیکردم ، از میدان مین خارج شد در گوشه ای امن آهسته و آرام مرا روی زمین گذاشت . گفت : کسی می آید و تو را نجات میدهد ، او دوست ماست ! لحظاتی بعد ابراهیم آمد با همان صلابت همیشگی ، مرا به دوش گرفت و حرکت کرد . آن جمال نورانی ، ابراهیم را دوست خود معرفی کرد ، خوشا به حالش . @gasdak313
یک دقیقه ، مکالمه📚 آمده بودم مسجد. شخصی از من سراغ دوستان آقا ابراهیم را گرفت. می خواست از آنها در مورد این شهید سوال کند. پرسیدم : کار شما چیه؟! شاید بتوانم کمکتون کنم... گفت: هیچی میخواهم بدانم این شهید هادی کی بود؟! قبرش کجاست؟ مانده بودم چه بگویم. بعد از لحظه سکوت گفتم: ابراهیم هادی شهید گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهدای گمنام. اما چرا سراغ این شهید را میگیرید؟ اون آقا که حالش خیلی گرفته شده بود ادامه داد: منزل ما اطراف تصویر شهید هادی قرار داره. من دختر کوچکی دارم که هر روز صبح از جلوی تصویر ایشان رد میشه و به مدرسه میره. یکبار دخترم از من پرسید: بابا این آقا کیه؟ من هم گفتم: اینها رفتند با دشمنها جنگیدند و نگذاشتن دشمن به ما حمله کند ، بعد هم شهید شدند. دخترم از زمانی که این مطلب را شنید هروقت از جلوی تصویر ایشان رد میشد به عکس شهید هادی سلام می‌کرد. چند شب قبل ، در خواب این شهید را می‌بیند. شهید هادی به دخترم می‌گوید: دختر خانوم تو هر موقع به من سلام میکنی، من جوابت را می‌دهم و برای توهم دعا میکنم که با این سن کم، اینقد حجابت را خوب رعایت میکنی. حالا دخترم از من می‌پرسد: این شهید هادی کیه؟؟ قبرش کجاست؟ بغض گلویم را گرفته بود، حرفی برای گفتن نداشتم. فقط گفتم: به دخترت بگو ، اگه میخای آقا ابراهیم همیشه برایت دعا کند مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهیم تعریف کردم. @gasdak313
یک دقیقه ، مطالعه📚  حاج حسین الله کرم می گوید: در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان! با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم. مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم. پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!! چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟! جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟! گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟! این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟! اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد: به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا... دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟! هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم. فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه های اندرز گو رو فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمد رسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلانغرب کم شد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @gasdak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت‌مبارک‌ای‌تولد‌دوباره‌ے‌زندگیمــ🙂♥️🌱 تولدتـ‌مبارکـ‌ داداشـ‌آسمانے...😍 @gasdak313
یک دقیقه، مطالعه📚 اردیبهشت سال۵۹ بود، دبیر ورزش دبیرستان شهدا بودم. در کنار مدرسه ما دبیرستان ابوریحان بود.ابراهیم هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به دیدنش. کلی باهم صحبت کردیم،شیفته مرام و اخلاقش شدم. آخر وقت بود، گفت: تک به تک والیبال بزنیم؟ خنده‌ام گرفت من با تیم ملی به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را صاحب سبک می‌دانستم. حالا این آقا می‌خواهد...!تو دلم گفتم: ضعیف بازی می‌کنم که ضایع نشه. سرویس اول را زد. آنقد محکم بود که نتوانستم بگیرم.دومی،سومی... رنگ چهره‌ام پریده بود‌. جلوی دانش آموزان کم آورده بودم. ضرب دست عجیبی داشت.گرفتن سرویس ها واقعا مشکل بود. دور‌ تا دور زمین را بچه ها گرفته بودند. نگاهی به من کرد.این بار آهسته زد. امتیاز اول را گرفتم ، امتیاز بعدی و بعدی‌و... می خواست ضایع نشم. عمدا توپ‌ها را خراب می‌کرد!رسیدم به ابراهیم بازی به دو شد. توپ را انداختم که سرویس بزند.توپ را در دستش گرفت. صدائی آمد.الله‌اکبر، اذان ظهر بود توپ را روی زمین گذاشت. روبه قبله ایستاد. بلند بلند اذان گفت‌. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه‌ها رفتند، عده‌ای برای وضو، عده‌ای برای خانه. مشغول نماز شد. همان‌جا داخل حیاط.بچه‌ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم. نماز که تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقارضا وقتی زیباست که با باشد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @gasdak313