•••
در زندگی دنبال کسانی
حرکت کنید که هر چه
به جنبه های خصوصی تر
زندگی ایشان نزدیک شوید
تجلی ایمان را بیشتر می بینید
#شهید_بهشتی
۷ تیرماه سالروز شهادت
دکتر بهشتی و یارانش گرامی باد🖤
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
به وقت تو.mp3
8.4M
#تلنگری 💌
وسط جهاد؛
وسط کار کردن و دویدن برای #امام_زمان
قهر کردن، خسته شدن، ناز کردن، ناراحت شدن، زودرنج بودن... فقط یک معنی داره!
رابطهای که با امام زمانت داری رابطهی حقیقی نیست! و تو رو نجات نمیده ❌
#استاد_شجاعی 🎤
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
#پروفایل🍁
#عاشقانه_دونفره💑
#مذهبی✨
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
#استوری🍁
#پسرانه🏵
#مذهبی✨
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
#پروفایل🍁
#پسرانه🏵
#مذهبی✨
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
#پروفایل🍁
#دخترانه🌈
#مذهبی✨
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
#پس_زمینه🌼
#امام_زمان ...💚
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت46 سوار موتور کراسَش شد و به سمت خانه به راه افتاد... خانهای
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت47
صدای کلید انداختن و باز شدن در خانه آمد؛ صدای پچپچهای مسیح و
یوسف میآمد. خیال میکردند ارمیا خواب است:
_سلام
هر دو از ترس پریدند و به آشپزخانه نگاه کردند. ارمیا به ترسشان
خندید... از ته دل خندید. بعد از آنهمه بغض، قهقهه زد. میخندید به
ترس مسیح و یوفت، میخندید به ترسهای خودش؛ میخندید به
تنهاییها و تاریکی و سردی خانه، میخندید به تنهاییهای آن همسر
شهید، میخندید به دنیایی بازیچهاش بودند...
خندههایش عصبی بود! یوسف به سمتش دوید. مسیح هم به دنبالش.
خندهی ارمیا بند نمیآمد. اشک از چشمانش جاری بود و باز هم
میخندید. قهقهههایش تبدیل به ضجه شده بود. یوسف او را محکم در
آغوش گرفته بود و مسیح لیوان آب سردی آورد.
یوسف: آروم باش پسر، چیزی نیست. نفس بکش! نفس بکش ارمیا!
داداشِ من آروم باش، من هستم. آروم باش! دوباره چی به روزت اومده؟
افکار ارمیا پریشان بود. دلش پدری چون حاج علی را میخواست، دلش
خیلی نداشتهها را میخواست؛ دلش این زندگی را نمیخواست.
_چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا میخواد؛ دلم روشنی خونه رو
میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش
مهم باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که منتظر اومدنم باشه،
یکی که صداش قلبمو به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز
سرد و تاریکه! داره چهل سالم میشه و هنوز کسی بهم بابا نگفته. حسرت
بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت بابا شنیدن رو به دل
بکشم. خستهام یوسف... بهخدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره میمیره! خسته
شده! قلبش از بیدلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز
میده و به یکی مثل من هیچی نمیده؟ اون مَرد همه چیز داشت، همهی
آرزوهای منو داشت! خونه، زندگی، همه چیز داشت. زن داشت، بچه
داشت! زنش حامله بود، بچه داشت و رفت. بچهای که تمام آرزوی زندگی
منه! همهی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه پر از نور و زندگی...
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت47 صدای کلید انداختن و باز شدن در خانه آمد؛ صدای پچپچهای مسیح
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت48
یه
خونه با عطر زندگی! عطر غذای خونگی که با عشق پخته شده! زنی که
بهخاطر نبودت زمین می خوره و بلند میشه. یه بچه که تا چند وقت
دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و بابا صدات کنه... اون
همه چیز داشت، یه پدر مثل حاج علی! یه زن مثل آیه، یه خونه مثل قصر
قصههای پریا. همه رو گذاشت و رفت. بهخاطر کی؟ بهخاطر چی؟ چی
ارزش جونتو داشت؟ بهخاطر اون عربایی که وقتی بهشون نیاز داری بهت
پشت پا میزنن! رفته و مُرده و همهی داشتههاش رو جا گذاشته! زنشو
جا گذاشته، بچهشو جا گذاشته، همهی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو
جا گذاشته که من یک عمر حسرت داشتنشو کشیدم. من به اون مَرد
حسودی میکنم... من امروز آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم
کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همهی معصومیت و نجابتش
مال من بود! اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود... که تو آغوش من
خوابش میبرد... که لبخند میزد برام و دنیام رو رنگ میزد. آرزو کردم
حاج علی پدرم بود... که پشتم باشه، پناهم باشه! حاج علی پدر
آرزوهامه... من همهی آرزوهامو دیدم... دیدم که مال یکی دیگه بود،
کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت...هنوز حرف داشت. ارمیا خیلی حرفها داشت. دهان باز کرد که باز هم
بگوید که صدای اذان صبح در خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و
نعرهاش را آزاد کرد:
_بسه خدا... بسه! تا کی میخوای صدام بزنی؟ تا کی صبح و ظهر و شب
صدا میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو بده! من نمیخوام صداتو
بشنوم! نمیخوام بیام پیشت. من سجده نمیکنم... سجده نمیکنم به
تویی که منو یادت رفته! به تویی که منو رها کردی! من نمیخوام
بشنومت...
مسیح و یوسف با این درگیریهای ارمیا آشنا بودند... خیلی وقت بود که
ارمیا با خودش سر جنگ داشت.
***************************************************
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️