💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #پنجاه
مهلا خانم سینی️ چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت... نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت
_مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی
احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زد
_ولش کن خانم بزار کارشو بکنه
مهیا سرش را از کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد
_ایول بابای چیز فهم
احمد آقا خنده ای کرد و سرش را تکان داد
مهیا جیغ بلندی زد
مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت
_چی شد مادر
_پیداش ڪردم ایول
_نمیری دختر دلم گرفت
احمد آقا خندید و گفت
_حالا چی هست این
مهیا چادر را سرش کرد
_چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه
مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید
_برا چیته؟؟
_آها خوبه یادم انداختید
مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست
_مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون
_برا همین می خوای چادر سرت کنی
_ آره اجباریه
_مگه کجا میرید
_راهیان نور شلمچه اینا فک کنم
_تو هم میری
_آره دیگه... یعنی نمیزارید برم
احمد آقا دستی بر روی سرش کشید
_نه دخترم برو به سلامت... کی ان شاء الله میرید
_پس فردا،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم
_شبت خوش باباجان
_کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری
مهیا به طرف اتاقش دوید
_مامان جونم جمع میکنه
_مهیا دستم بهت برسه میکشمت
مهیا خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد
گوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد
_میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد
بعد دو دقیقه مریم جواب داد
_مری و کوفت اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی
_اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن
_باشه مهیا جوووونم
لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت
و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_سادات
@dokhtaran_fatmi
هدایت شده از مجردان انقلابی
#داستان_شب
#مقامات_زیارت_عاشورا❤️
✅زیارت عاشوراى بانویى ، عذاب را از اهل قبرستان دور كرد🍃
علامه نورى نوشته : #حاج ملا حسن مجاور نجف كه حق مجاورت را ادا كرد و عمرش را در عبادت سپرى كرد، از قول #حاج محمد على یزدى به من گفت :
مردى فاضل و صالح به خود پرداخته بود و #همیشه در اندیشه آخرت شبها در مقبره بیرون شهر معروف به ((مزار)) كه جمعى از #صلحا در آن دفن شده بودند، به سر مى برد.
#همسایه اى داشت كه دوران خردسالى را نزد معلم و... با هم گذرانده بودند و در #بزرگى گمركچى شده بود، پس از مرگ ، او را در آن گورستان كه نزدیك منزل آن #مرد صالح بود به خاك سپردند.
بیش از یك ماه از مرگ گمركچى نگذشته بود كه #مرد صالح او را در خواب مى بیند كه او حال خوشى دارد و از #نعمتهاى الهى بر خوردار است !
نزد او مى رود و مى گوید: من از آغاز و انجام و #درون و بیرون تو باخبرم ، تو كسى نبودى كه درونت خوب باشد و كار #زشتت حمل بر صحت شود، نه تقیه و نه ضرورتى ایجاب مى كرد كه بدان شغل اشتغال ورزى و نه #ستمدیده اى را یارى رساندى ، كارت عذاب آور بود و بس ، پس از كجا به این مقام رسیدى ؟
گفت : آرى ! چنان است كه گفتى ، من از #لحظه مرگ تا دیروز در سخت ترین عذاب بودم ، اما #روز قبل همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفته و در اینجا به خاكش سپردند، اشاره به جایى كرده كه #پنجاه قدم از گورش دورتر بوده ، دیشب سه مرتبه امام حسین به دیدنش آمدند.
بار سوم فرمودند: #عذاب را از این گورستان بر دارند، لذا من در نعمت و آسایش قرار گرفتم .
مرد صالح از #خواب بیدار شده و در بازار آهنگران به جستجوى #استاد اشرف مى رود، او را یافته و از حال همسرش مى پرسد، استاد اشرف مى گوید: #دیروز از دنیا رفته و در فلان مكان یعنى ((مزار)) به خاكش سپردیم .
مرد صالح مى پرسد: به #زیارت امام حسین رفته بود؟ مى گوید: نه . مى پرسد: #ذكر مصیبت او مى كرد؟ جواب مى دهد: نه . سؤ ال مى كند #روضه خوانى داشت ؟ مى گوید: نه .
مى گوید: از این# سؤ الات چه مقصودى دارى ؟ مرد صالح خوابش را نقل مى كند و مى گوید: مى خواهم بدانم میان او و #امام حسین چه رابطه اى بوده ؟ استاد اشرف پاسخ مى دهد: #زیارت عاشورا مى خواند.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan