- با یک نفر باش ؛
با همون یه نفر روزی صد بار قهر و آشتی کن ، ولی جاشو با کسی عوض نکن:))🧡
#مخاطبخاص
<همه انسان ها میمیرند اما شهیدان این
سرنوشت همگانی را به بهترین وجه سپری
کردند ، وقتی قرار است این جان برای انسان
نماند چه بهتر در راه خدا این رفتن انجام
بگیرد♥️ .>
- مقام معظم رهبری
#شهادت
رمان📚
#پارت_48
#حجاب_من
سرخ و سفید شد .بازم سرشو انداخت پایین
ی اه کشید ؛ از بچگی
دیگه چشمام از این گردتر نمیشد ولی جلوی خودمو گرفتم چون
میدیدم خییلی معذب شده
آروم گفتم _ آهان.
مطمئنی که عشقه؟
زینب_ دیگه از هیچی
مطمئن نیستم
حتی از زنده بودن خودم.
نمیدونم چطور دارم طاقت میارم ولی خوب میدونم خدا
مواظبمه هوامو داره
بهش لبخند زدم _ آره کاملا درسته خدا خییلی دوست داره اگه اون
باالا نبود تو هم الان اینجا نبودی. یکم فکر کن من
مطمئنم
میتونی فراموشش
کنی و همینطور مطمئنم که این عشق
نیست هوسیه که از
بچگی برات مونده شاید چون
کنارت بوده بهش حس پیدا کردی. اما اگه تلاش
کردی و توکلت به خدا
باشه زود فراموشش میکنی
سرشو به علامت فهمیدن تکون داد_ چشم تمام تلاشمو میکنم
از جوابش خییلی خوشم اومد معلومه
دختر عاقلیه که زود حرفمو قبول کرد
اگه نمیشناختمش میگفتم االان با زدن این حرف
میخواد جیغو داد کنه و اینجارو رو سرم خراب کنه ولی خودم
میدونم که زینب با بقیه فرق داره. این
دختر اینقدر آروم و
مظلومه که آدم دلش نمیاد ناراحت ببینتش
چشمامو باز و بسته کردم _ آفرین
خندید . آروم و باوقار
راستی؟
سوالی نگاهم کرد
_راستش میخواستم شما و خانوادتونو دعوت کنم خونمون
باتعجب_ ما رو؟ به چه مناسبت؟
_همینجوری آخه من از شما خییلی برای خانوادم تعریف کردم
اونام کنجکاون ببیننتون
لبشو گزید_ همه رو گفتین؟
شیطونیامو ! خراب کاریامو ! قلبمو!
خییل سعی کردم جلوی قهقهمو بگیرم واقعا قیافش خنده دار شده
بود_ بله همه رو
لبو شد چجورم
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع
کردم بلند بلند خندیدن
رمان📚
#پارت_49
#حجاب_من
اونم هر لحظه لبوتر میشد فکر کنم داشت خرابکاریاشو یادآوری
میکرد
_خب پس من به مامان میگم با خونتون تماس بگیره تا صحبت کنه
سرشو تکون داد بدبخت زبونش بسته شد
#زینب
بعد از
خداحافظی درو بستم و اومدم بیرون از بیمارستان
راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی اومدم به امروز فکر کنم که
گوشیم زنگ خورد
دستمو بردم تو کیفم اوف حاالا مگه پیدا میشه
بیشتر فرو کردم داخلش دستمو
آها آها پیدا شد
_الو
مریم_ الو سلام زینب خوبی ؟
_سلام مریم ممنون تو خوبی؟ چ خبر ؟
مریم _ مرسی هیچی . میدونستی فرداشب نتایج کنکور میاد؟
تعجب کردم _ واقعا؟
مریم _ اره الان نزدیک ۳ ماهِ دیگه . یکی از بچه ها بهم گفت
آها باشه. پس من فردا شب نگاه میکنم
مریم_ مال منم نگاه میکنی؟
_آره مشخصاتتو بفرست نگاه میکنم
مریم_ باشه دستت طلا . خب دیگه مزاحمم نشو خدافظ
خندیدم _ خداحافظ
گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم داشتم از جلوی یه مغازه کاموا
رد میشدم که ه*و* س
کاموا زدن به سرم زد
رفتم نگاهشون کردم کامواهای دو رنگش قشنگ بودن یکیشون که
طوسی قنشگ بود خوشم اومد چندتا برداشتم دوتا
میل هم گرفتم و بعد از حساب کردنشون رفتم ایستگاه
یه تاکسی اومد نشستم رفتم خونه
دینگ دینگ. زنگ زدم
_سلام من اومدم کسی خونه نیست؟
مامان دستشو گذاشت رو بینیش
یعنی ساکت شو .داشت با تلفن حرف می زد
مامان _ چشم چشم من با آقام صحبت میکنم اگه شد
مزاحمتون میشیم