سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
صدایی در تاریکی:)🙂✨
پارت⁵⁴..🙂✨
محمد:مشغول خوندن قران بودم که گوشیم زنگ خورد..
با دیدن اسم عطیه لبخندی رو لبم نقش بست..
سلام عطیه خانم..
عطیه:سلام محمد جان خوبی..!؟
محمد:شکر..
شما خوبی..!؟
عزیز خوبه..!؟
پسر بابا چطوره...!؟
عطیه:شکر خدا..
همه خوبن ...
محمد:خوش میگذره..
عطیه:بله فقط جای تو خالیه محمد..
ای کاش میومدی..🙂🙂
محمد:ان شالله دفعه بعدی..
عطیه:ان شالله..
مواظب خودت باش..
محمد:شماهم..
عطیه:خداحافظ..
..
داوود: چهارتا چای ریختم..
گلاب و دارچین هم داخلش ریختم..
سینی برداشتم و سمت اقا محمد و بچه ها رفتم..
به به جمعتون جمع بود گلتون کم بود...
فرشید:چقدرم که گلی..😐
داوود:اهمیت نمیدم..🤝☺️
محمد:داوود دستت درد نکنه..
داوود:نوش جان..
فرشید کمتر حرص بخور پیر میشی..🙂😂
فرشید:اگگگگکگگگگ..
..
رسول:پام گذاشتم رو گاز و دنده عوض کردم..
چقدر دلم براشون تنگ شده...
ولی اگه بفهمن معتادم چی..!؟
سعی کردم به هیچی فکر نکنم..
•⁴⁰ دقیقه بعد•
داوود: با دیدن کسی که روبه روم بود شکه شدم..
باورم نمیشد..
این این..
.
.
.
ادامه دارد...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ صدایی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
صدایی در تاریکی:)🙂✨
پارت⁵⁵..🙂✨
داوود:رسول بود..
اینجا چیکار میکرد..!؟
اونکه چشم دیدن مارو نداشت..
رسول:باید هم تعجب میکرد..
بعد چند وقت اومدم.. بعد اون رفتار ها و اتفاق ها..
داوود خوبی..!؟
داوود:اره..
تو خوبی..!؟
اینجا چیکار میکنی..؟!
چیزی شده..
رسول:اخ که من چقدر دلم براش تنگ شده بود..
بدون هیچ مکثی خودمو انداختم بغلش...
"خیلی دلم برات تنگ شده بود دهقان"🙂
داوود:با بغض تو صدام لب زدم..
یدونه استاد رسول که بیشتر نداریم..✨🙂😂
حالت خوبه..!؟
رسول: بدنیستم..
اومدم محمد ببینم...
هستش..!؟
داوود:اره..برو تو نمازخونه ..
رسول:باشه..ممنون..
وارد نمازخونه شدم..
نگاهم به چهرش گره خورد..
تو این چند هفته چقدر تغیر کرده...😅🤝
چقدر شکسته شده..🙂
چهرش تو خواب قشنگ تره..
اروم رفتم سمتش دستمو گذاشتم رو صورتش..
فرمانده..!
بیداری نمیشی ببینی کی اومده..!؟
.
.
.
ادامه دارد..
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ صدایی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
صدایی در تاریکی:)🙂✨
پارت⁵⁶..🙂✨
محمد:با صدا زدن های یکی چشمامو باز کردم..
رسول:چطوری فرمانده..!؟
دلم خیلی برات تنگ شده بود..
محمد:هنوز تو شك بودم...
رسول بود..!؟
رسولی که منو پس زد الـان اومده دیدنم..!؟
رسول خودتی..!؟
رسول:حق داری..
بد باهات صحبت کردم..
ولی شماهم...🙂🙂
بیخیالش..
دیدم نمیتونم رفیقامو فراموش کنم..
گفتم بیام که این ماجرا به کینه و دوری تبدیل نشه..
محمد: لبخندی به دل پاکش زدم..🙂
منم دلتنگت بودم استاد..🙂😂
رسول: از جام بلند شدم و رفتم بغلش کردم..
خیلی ..
محمد:خیلی چی..!؟
رسول:دوست دارم..
محمد:محکم تر بغلش کردم که یهو صداش در اومد..
رسول:اخخخ..
محمد: رسول خوبی..!؟
چیشدش!؟
رسول:دستمو گذاشتم رو پهلوم..
نگاهی به لباسم کردم که دیدم پره خونه..
.
.
.
ادامه دارد..
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ صدایی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
صدایی در تاریکی:)🙂✨
پارت⁵⁷..🙂✨
رسول: به سختی لب زدم..
خوبم..
چیزی نیست...
محمد:چیو چیزی نیست..بلندشو بریم بهداری..
رسول:نمیتونم بلند شم..
پهلوم خیلی درد میکنه..🙂🤝
محمد:هوف..
بشین الـان میام..
|•چند دقیقه بعد•|
داوود:رسول داداش صدامو میشنوی..!؟
دکتر:محمد بخیش باز شده..
من اینجا کاری نمیتونم انجام بدم...باید ببریدش بیمارستان..
محمد:کلـافه دستی به موهام کشیدم...
باشه دستت درد نکنه..
داوود برو ماشین اماده کن..
به سعید هم بگو بیاد کمک من..
داوود:چشم..
``داخل ماشین``
محمد:داوود چقدر مونده برسیم..!؟
داوود:نیم ساعت..یك ربع دیگه..
محمد:سریع تر برو..
.
.
.
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ صدایی در تاریک
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
صدایی در تاریکی:)🙂✨
پارت⁵⁸..🙂✨
|•بیمارستان•|
محمد:چیشد اقای دکتر..!؟
دکتر:بخیه زدیم..ولی گفت خیلی درد داره.. یه ارامبخش زدم راحت بخوابه..
چند ساعت دیگه میتونید ببریدش..
محمد:ممنون..🙂
میتونم برم پیشش..!؟
دکتر:بله بفرمایید ولی زیاد سر و صدا نکنید..
محمد:چشم..
داوود سعید شما برین سایت..
من اینجا هستم..
داوود:نه اقااا..
ما هستیم..اگه چیزی شد بهمون بگید..
محمد:باشه..
وارد اتاق شدم..نشستم کنار رسول و دستش گرفتم..
مرسی که برگشتی..نبودنت داشت نابودم میکرد..
الـان فهمیدم نبود هرکدوم از شما چه ضربه ای به من میزنه..
چهارتاتون هم داداش کوچیکای من هستین..
مثل برادر های نداشته ام دوستون دارم..
رسول خیلی مرد بودی که برگشتی..🙂🤝
ثابت کردی که..
رسول:حرفاش میشنیدم ولی چشمامو بازنکردم..
وقتی به جمله ثابت کردی رسید..
دستشو گرفتم و چشمامو بازکردم..
ثابت کردم که هرچقدرم تهمت زدین بازم برگشتم نه..!؟
محمد:همشو شنیدی..؟!
رسول:اره..
احساسی شدی ها..
دیگه ضایع نمیکنی فرمانده..🙂😂
..
داوود:اقامحمد چقدر حرفاتون قشنگه..
سعید:اشکم در اومد اصن..🙂🙂🙂
محمد:نچ نچ..
فال گوش وایستادین..!؟
سعید:عواا..ما...نه اصلا..
داشتیم رد میشدیم گفتیم یکم از حرفای احساسی شما یاد بگیریم...
اصلا موهای تنم سیخ شد...🙂🙂😂
رسول:سعید هنوز ادم نشدی..!؟🙂😂
داوود:رسول نبودی ببینی چقدر پیشرفت کرده بچم..🤝😂
.
.
.
ادامه دارد..
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت۳۰ یک هفته بعد #داوو
💥💥💥💥💥💥💥
💥💥💥💥💥💥
💥💥💥💥💥
💥💥💥💥
💥💥💥
💥💥
💥
رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
✨فصل دوم✨
پارت ۳۱
#داوود
سردار: طبق بررسی های صورت گرفته
قرار هست که پایگاه های تروریستی آمریکا که علارغم تذکرهای فراوان برای تخلیهی عراق اقدام به عملیات های شناسایی مواضع حشدالشعبی و تعرض به خاک ایران داشتن
نابود شوند
ولی چون از مقدار گستردگی مهمات و نیروهاشون باخبر نیستیم
قراره از طریق پهپاد های شاهد ۱۲۹(غزه) و سوخو ۳۵ شناسایی و عملیات رو آغاز کنیم
این عملیات براساس دو پلن
اول از کار انداختن سیستم های راهداری و دفاعی پایگاه ها و حملات پهپادیست
با آرزوی موفقیت
پایان جلسه و شروع عملیات رو با درود بر خاندان پیامبر اکرم (ص) اعلام میکنم
همه:
✨الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم ✨
بعداز پایان سخنرانی سردار شروع به تقسیم کردن ما برای شروع عملیات کرد
سوار چند ماشین کاملا مجهز شدیم و به سمت نزدیکی پایگاه های آمریکا حرکت کردیم
بعداز گذشت مقدار کمی
به مکان مورد نظر رسیدیم
قرار بود هدایت پهپاد ها با ما و ساقط کردن راهدارهای دفاعی و پدافندیشون با علی و چند نفر دیگه باشه
دستور آغاز عملیات صادر شد...
#علی
توی این چندوقته آموزشهای لازم رو دیده بودیم و الان باید با انجام این عملیات مهم خودمون رو محک بزنیم
حدودا ۱۶ نفر بودیم
از نیروهای ایرانی ۶ نفر و بقیه از نیروهای عراق
با اعلام آغاز عملیات بسم الله گفتیم و دست به کار شدیم
احد:الأخ علي ، هم معنا ، يعطلون الدفاعات ( راهدار هایی دفاعی با ما شما پدافندهای ضد هوایی رو از کار بنداز)
علی: نعم
اولین کاری کهبایدانجام میدادیم هک کردن بود
سرورشون خیلی قوی بود و عملا غیرقابل دسترسی
علی: أحمد ، أحتاج مساعدتك (احمد به کمکت نیاز دارم)
علی: باید با یه حمله سایبری کنترل دفاعیشون رو بگیریم و بعد کارمون شروع کنیم
(علينا أن نتحكم في دفاعهم بهجوم إلكتروني ثم نبدأ عملنا)
احمد: اوکی
با یه حمله سایبری شبکشون بهم ریخت و ماهم شروع کردیم به هک کردن
علی: مرتضی سرورشون از کار افتاد
احتمالا سعی میکنن برش گردونن
حواست باشه حملشون باید دفع بشه
مرتضی: باشه
حسین(شریف): الطرق توقفت عن العمل ماذا فعلت؟ لا تحتاج إلى مساعدة (راهدارا از کار افتاد شما چیکار کردی کمک نمیخواین؟)
علی: لا
انتهى عملي قل لهم أن يبدأوا العملية (نه مار ماهم تموم شد بگین عملیات شروع کنن)
آقای شریف سری نکون دادن و به سردار مسلمی گفتن میتونن شروع کنن
چندبار برای پسگزفتن کنترل راهدارها حمله کردن اما جلوشون گرفتیم
اما دست بردار نبودن
#داوود
با اعلام شروع عملیات هدایت پهپادهارو آغاز کردیم
طبق اعلام بررسی ها پیش میرفتیم و پایگاه هارو میترکوندیم
بووووم
دوتا از پهپاد هارو زدن (با موشک)
ولی خب فقط همون دوتا بود میشه گفت چیزی از پایگاه ها باقی نمونده بود
میخواستم آخرین شلیک رو داشته باشم که چشمم خورد به یه چیزی
اول فکر کردم اشتباه دیدم اما بیشتر که نگاه کردم فهمیدم واقعا یه بچس بغل یت سرباز
کنار یه چندتا سرباز دیگه که به نظر رخمی شدن
با صدای سردار مسلمی به خودم اومدم
سردار: چرا بمب رو شلیک نمیکنی
_: ولی بچه اونجاس
سردار: آقا دا....
_: ما هرچی باشم بچه هارو که نمیتونیم بکشیم حتی اگه بچه یه انسان ناپاک و قاتل باشه
درسته؟
اون سربازا هم زخمین کاری نمیتونن بکنن
بشیر: لكنهم لم يقتلوا أطفالنا متى استطاعوا (ولی اونا هروقت تونستن بچهای مارو کشتن)
داوود: هل تعرفين الفارسية نعم يقتلون لكننا ندعي اننا لسنا مثلهم صح؟(ولی ما ادعا داریم مثل اونها نیستیم نه)
بشیر: نعم
الصواب هو (بلع درسته)
لبخندی زدم و با تائید سردار مسلمی پهپاد ها به پایگاه برگردونده شدن
(عملیات ۲ساعت و۴۵دقیقه طول کشید)
ماهم برگشتیم پایگاه
هنوز به پایگاه نرسیده بودیم که خبر عملیات پخش شد😁
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت ۳۱ #داوود سردار: طبق
💥💥💥💥💥💥💥
💥💥💥💥💥💥
💥💥💥💥💥
💥💥💥💥
💥💥💥
💥💥
💥
رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
✨فصل دوم✨
پارت۳۲
#محمد
با افشین و بچهای سایت تو نمازخونه نشسته بودیم
اون دو جسد هم ملوم شد متعلق به همون دو نیروی احمر
بوده و چیزی که شک برانگیز بود این بود که هرسه نفر یعنی عثمان احمر و دو نیروش با یه اسلحه کشته شدن
همونطور که افشین گفته بود سعید رو دنبال مجید فرستادم و ما فهمیدیم قتل این سه نفر توسط مجید انجام شده
و طبق فعالیتهاش جایگزین عثمان خودش
به دلیل انحلال عملیات های گروه عثمان کمال و نیروهاش به طور موقت از پرونده بیرون رفتن و به پرونده دیگهای مشغول شدن
تا اونجایی که ما فهمیدیم فعالیت های مجید اقتصادی هست و افشین و گروهش بیشتر شلوغ شدن
افشین: میگم محمد
محمد: جانم
افشین: جانت سلامت
میگم به نظرت الان عملیات های تروریستی این گروه کاملا تموم شده
محمد: نمیدونم ولی امیدوارم
یدفعه رسول سریع وارد شد و گفت
رسول: آقا محمد عملیات امروز انجام شد
محمد: چی؟
رسول: باید ببیپین چ شاهکاری کردن بچهای ارتش و سپاه
محمد: همون عملیات داوود و علی رو میگی؟
رسول: آره آقا بیاین پایین ببینید
با تعجب به افشین نگاه کردم که اونم متعجب منو نگاه میکرد
همه بلند شدیم و رفتیم بیرون
روبروی سیستم مرکزی ایستادیم که رسول خبرهارو آورد
اول خبرهای منتشر شده از سایت های ارتش. و سپاه
ودرآخر شبکه های اونور آبی
مجری: متاسفانه الان مطلع شدیم که در یک عملیات تروریستی. نیروهای عراق و تروریست های ایران پایگاه های امریکا در بغداد را هدب قرار داده و همه چیز را نابود کردن
در پی این موضوع وزارت دفاع امریکا دستور سریع بر تخلیه موقت پایگاه ها داده و اعلام کرده اینکار را تلافی خواهد کرد.....(و کلی چرت و پرت دیگه)
خندیدن ما به تهدید وزیر دفاع امریکا تمام سایت دربر گرفته بود
افشین: حالا منطقه زیبا تر شد
فرشید: تلاویو و حیفا رو بزنیم قشنگ تر هم میشه
محمد: صددرصد
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ صدایی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
صدایی در تاریکی:)🙂✨
پارت⁵⁹..🙂✨
•چند روز بعد•
محمد:رسول پانسمان پهلوت عوض کردی..!؟
رسول: بله اقا..
محمد:نمیخوای برگردی سر کارت..!؟
رسول:فعلا نه...
باید یه کارایی انجام بدم..
چندماهی طول میکشه.. ولی خب برمیگردم..
پر قدرت تر از قبل..🙂
محمد:خب هرطور خودت میدونی...
ولی بدون بودنت اینجا خیلی نیازه..
رسول:علی که جای منو پر کرده..😂
محمد:علی که استاد رسول ما نمیشه..
رسول:میام..
شاید دیر..شاید زود..
فقط برام دعاکنید...
محمد:چشم..
.
.
.
محمد:خب دیگه..
اگر بار گران بودیم و رفتیم..
اگر نامهربان بودیم و رفتیم..
حلالم کنید..
رسول:بغض گلوم قورت دادم..
میری و صحیح و سالم برمیگردی..
ما منتظرت هستیم..
محمد:من لیاقت شهادت ندارم..🙂:)
داوود:عه اقا نگید دیگه..
برای رفتن خیلی زوده..
محمد: لبخند تلخی زدم..
مواظب خودتون باشین..
بچهها:چشم..
محمد: همشون بغل کردم و سوار ماشین شدم..
یاعلی:(🙂🤝
.
.
.
ادامه دارد...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ صدایی
https://harfeto.timefriend.net/16626452918258
ناشناس رمان صدایی در تاریکی🙂✨
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت۳۲ #محمد با افشین و
💥💥💥💥💥💥💥
💥💥💥💥💥💥
💥💥💥💥💥
💥💥💥💥
💥💥💥
💥💥
💥
رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
✨فصل دوم✨
پارت ۳۳ (آخر)
#محمد
افشین: من میرم یع زنگ به داوود بزنم
الان برمیگردم
محمد: باشه
رسول
رسول: جانم آقا
محمد: از مجید چخبر
رسول: خبر تازهای نیست
فعلا هادی دنبالشه
محمد: با کسی ملاقات نداشته؟
رسول: نه آقا فقط همون سه روز پیش که با میلاد ماکی دیدار داشت
بعداز اون خونه رو ترک نکردم
محمد: باشه
بچها دیگه برگردین سرکارتون
ازشون جدا شدم و بت اتاقم برگشتم
دلم هوایی شد و به عطیه زنگ زدم
محمد: سلام عطیه خانوم
احوال شما؟
عطیه: به به آقا محمد چه عجب یادتون به ما افتاد
محم: چی زگم والله فقط شرمندم
عطیه: دشمنت شرمنده
خوبی؟ حال و احوالت رو به راهه
محمد: خوبم خداروشکر
تو خوبی عزیزِ بابا
آبجی اینا خوبن
عطیه: همه خوبن
سلام دارن خدمتت
محمد: سلام برسون
اونجا راحتی مشکلی نداری؟
عطیه: نه خداروشکر زیر سایه امام رضا (ع) همچی خوبه
محمد: خداروشکر
دعا کردن ما که فراموش نمیشه؟
عطیع: حرفایی میزنی محمداا مگه میشه یادم بره
محمد: بله بلع حق با شماست
کوچولوی ما کی تشریف فرما میشن
دلمان تنگ شده است
عطیه: انشالله ۳ماه دیگه
محمد: انشالله
خب کاری نداری؟
عطیه: فقط مراقب خودت باش
محمد: چشمم شما هم مواظب خودت باش
خداحافظ
عطیه: خداحافظ
تلفنم که تموم شد رفتم بیرون که افشین جلو روم سبزشد
محمد: چیشد بهش زنگ زدی؟
افشبن: نچ خاموش بود
محمد: عه مگه نمیدونستی
اینجور عملیات های سری تلفن نمیبرن
افشین: خسته نباشی واقعا الان باید بگی
محمد: حالا عب نداره
عملیات که تموم شده پس زود برمیگردن
افشین: منطقیه
ناهار میل کردین
محمد: مگه ساعت چنده؟
افشین: ۱۴:46
محمد: نه فعلا گرسنه نیستم
افشین: باشه
راستی الان هادی زنگ زد
محمد: چی گفت؟
افشین: مثل اینکه بعداز سه روز از خونه زد بیرون
محمد: کجا رفت؟
افشین: رفت پارک ورزش کنه
محمد: قطعا بعداز سه روز نمیره پارک ورزش کنه فقط اونم این وقت روز با این هوای گرم
افشین: خب معلوم رفتع بود سر قرار
محمد: قرار؟ با کی؟
افشین: مهدی الیاسی
محمد: کی هست این الیاسی
افشین: معاون بانک مهر اقتصاد
محمد: هادی نفهمید قرارشون درباره چی بود؟
افشین: متاسفانه خیر
من که میگم باید یه دوربینی سنودی چیزی بفرستیم تو خونش
محمد: آره تا الان هم دیرشده
الان برگشت خونه؟
افشین: نه رفت خونه پدرش
محمد: خب الن بهترین موقعیت
میگم بچها برن ترتیب کارهارو بدن
افشین: پس بع هادی میگم اومد خبر بده
محمد: باشه
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ صدایی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
صدایی در تاریکی:)🙂✨
پارت ⁶⁰..🙂✨
``یك هفته بعد``
داوود:یك هفته گذشته بود و خبری از اقا محمد نبود..
تلفنش هم خاموش بود..
گفته بود باهاتون تماس میگیرم ولی هیچی..🙂
خیلی نگران بودم..
حس میکردم یه اتفاقی قراره بیوفته..
بلندشدم و سمت اتاق اقای عبدی حرکت کردم..
اجازه هست؟!
عبدی:بیاداخل..
داوود:سلام اقا..
عبدی:سلام اقاداوود...
چیزی شده..!؟چقدر اشفته هستی..
داوود:اقا یك هفته گذشته و خبری از محمد نیست..
عبدی:هوف..
درکت میکنم.. خودمم نگرانم..
کسی هم ازش خبرنداره...!
داوود:اتفاقی نیوفته باشه اقا..!؟🙂💔
عبدی:نگران نباش..!
به بچه ها میگم دوباره پیگیری کنن..
ان شالله خبری میشه..
توهم به کسی چیزی نگو..باعث میشع حواسشون پرت بشه و کارا درست انجام ندن..
داوود:چشم...
با اجازه..
.
.
رسول:چند روز پیش رفته بودم کمپ..
باید ترک کنم..
خودمو معرفی کردم..
گفتن چون خودت چیزی مصرف نکردی سریع میتونی درک کنی..
ازشون خواستم چند هفته دیگه بیام..
با نبود محمد و اینکه خبری ازش نیست نمیتونستم ترك کنم..
با صدای اذان به خودم اومدم..
نگاهی به ساعت روی میز انداختم..
¹³:³
دقیقه..
سریع از جام بلند شدم و وضو گرفتم..
.
.
.
محمد:حالم اصلا خوب نبود..
چندروزی بود اینجا بودم..
نه غذایی..نه آبی...
هر روز که میگذشت زخم دستم بدتر میشد..
با بازشدن در نگاهمو دادم به شخص روبه رو..
.
.
.
ادامه دارد..
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ صدایی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
صدایی در تاریکی:)🙂✨
پارت⁶¹..🙂✨
محمد:یه پسر جوون با دوتا بادیگارد اومد داخل..
ناشناس:خب خب..
خوش میگذره اقامحمد..!؟
اخ اخ عزیزم دستت چیشده..!؟🤝
ببین تقصیر خودته..
وقتی با اینا در بیوفتی همین میشه..
محمد:خیلی حرفات تاثیرگذاره میدونستی..!؟
ناشناس:رفتم سمتش..دست زخمیش گرفتم تو دستم و محکم فشار دادم..
محمد:تمام درد دستمو تو خودم ریختم و نذاشتم صدام در بیاد..
ناشناس:یه بار دیگه بلبل زبونی کنی..چنان بلایی سرت میارم که از کار خودت پشیمون بشی..
محمد:پوزخندی به حرفش زدم و سرمو تکون دادم..
ناشناس:حواستون بهش باشه..
کاری کرد جونش بگیرید..
محمد:رفت..
از درد دستم تو خودم جمع شدم..
نفسم بالا نمیومد..
..
عطیه:از محمد خبری نبود..
حسابی نگران بودم..هزار دفعه زنگ زدم ولی خاموش بود..
شماره اقاداوود گرفتم تا باهاش صحبت کنم ببینم خبری از محمد داره یا نه..
داوود: با دیدن شماره عطیه خانم رنگ از رخَم پرید..
لرزون گوشی گرفتم تو دستم وجواب دادم..
سلام عطیه خانم خوبین..!؟
عطیه: سلام ممنون شما خوبین..!؟
ببخشید مزاحم شدم..
شما از محمد خبردارید..!؟
داوود:محمد..!؟
آها..اره حالش خوبه..
عطیه:پس چرا تلفنش خاموشه..؟!
داوود: متاسفانه گوشیش شکسته..
به ماهم از گوشی یکی از همکاراش خبرمیده..
ان شالله یکی دو هفته دیگه میاد..
عطیه: آها..
ممنون دستتون درد نکنه..
داوود:خواهش میکنم.یاعلی..
هوفففف...
کلافه دستی بین موهام کشیدم و سمت اتاق فرشید رفتم..
.
.
.
ادامه دارد..
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨